eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
‹💔› - اندڪی‌چشم‌هایَت‌رابه‌من‌قرض‌می‌دهے؟ میخواهم‌ببینم‌دنیارا‌چگونه‌دید؎ ڪه‌از‌چشمـت‌افتاد . . . (( شھیدمصطفی‌صدر‌زاده
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون‌ رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهام‌به شوهرم حمله‌کردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم‌ حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با یادآوری حضور علی و صدا کردن خاله به جای مامان، لبم رو به دندون گرفتم و با ترس به زهره گفتم: _ چکار کنم، الان میاد؟ خاله وارد آشپزخانه شد. _ جانم چی شده؟ _ مامان کفگیرها کجان؟ سمت مخالف ما رفت و از کایینت بالای ظرفشویی، کفگیرها رو بیرون آورد. _ میلاد بر می‌داره باهاشون شمشیر بازی می‌کنه؛ همشون رو غر کرده. گذاشتم اینجا دستش نرسه. نگاهی به رنگ و روی پریده من کرد و گفت: _ چی شدی تو؟ _ حواسم نبود گفتم خاله، الان علی ناراحت میشه. نفس سنگین کشید. _ علی تو حیاطه، نشنیده. بیارید سفره رو زودتر، الان رضا آبرومون رو میبره. خاله سفره رو برداشت و بیرون رفت. زهره گفت: _ تو شانس داری، الان اگه من بودم پشت سرم ظاهر می‌شد. ناراحت نگاهش کردم. واقعاً دلم براش می‌سوزه. بشقاب‌ها رو برداشتم و بیرون رفتم. سفره رو پهن کردیم و سالادی رو که مخصوصِ علی با آبلیمو درست کرده بودم، جلوش گذاشتم. نهار رو در فضای گرم و صمیمی با شوخی‌های عمو با رضا خوردیم. حق با رضا بود؛ علی بعد از خوردن نهار حالش خوب شد. میلاد هم که سیر بود و حسابی خسته، گوشه اتاق خوابش برد. علی، میلاد رو بغل کرد و از پله‌ها بالا رفت تا توی اتاقش بذاره. رضا که حسابی خورده بود، کنار پنجره نشست. دلش می‌خواست دراز بکشه ولی با حضور عمو نمی‌تونست. با این حال یکم خودش رو رها کرد. حضور علی باعث شد تا رضا خودش رو جمع‌وجور کنه. کنارمون نشست. سفره رو مرتب دستمال کشیدم و تا کردم که عموم گفت: _ رویا، آخر هفته دیگه حاضر باش، میام دنبالت بریم خونه آقاجون. نگران به خاله نگاه کردم. خاله کلافه گفت: _ خیر باشه انشالله! _ آقاجون دیشب گفت دلش تنگ شده؛ گفت جمعه شب، شام همه بریم خونشون ولی رویا رو از پنجشنبه ببرم. _ الان فصل امتحاناتشه؛ حالا بذارید عید میاد. _ والا زن داداش، من هیچ کارم. آقاجون دستور داده، زنگ بزن به خودش بگو. بعد هم چرا فکر می‌کنی قرار رویا رو بخوریم تموم شه. الان دوازده سالِ، هر وقت میگیم رویا بیاد خونه آقاجون، رنگ روتون عوض میشه. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _ برو یه سینی چایی بیار. می‌خواد من رو از فضا دور کنه، تا راحت‌تر حرفش رو بزنه. با این که آقاجون و خانم‌جون خیلی به من محبت دارند ولی من اصلا دوست ندارم تنها اونجا برم. وارد آشپزخونه شدم و کنار زهره که در حال شستن ظرف‌ها بود، ایستادم. هوش و حواسم توی اتاق بود، اما دلم نمی‌خواد خاله حتی ذره‌ای ازم دلگیر بشه. تو آشپزخونه موندم کنار زهره و نگران ظرف‌ها رو شستم. زهره با صدای آرومی گفت: _ فردا زیست امتحان داریم. _می‌دونم. _اصلا نخوندم؛ با این استرس‌ها هم نمی‌تونم بخونم. خانم مطلبی هم جاهامون رو عوض کرده، نمی‌تونم از رو تو بنویسم. چکار کنم؟ حواسم به اتاق و حرف‌هایی که دوست نداشتند من بشنوم بود. با آرنج به پهلوم زد. _ با تو بودم‌‌ ها! _ ول کن، حالا امتحانش که مهم نیست. _ مهم نیست! مطلبی گیر داده هر هفته ازم می‌پرسه. صدای خاله بلند شد: _ رویا جان چایی چی شد؟ دستم رو شستم. _ اصلاً حواسم نبود گفت چایی ببرم. با سینی چایی به حال برگشتم. عمو ایستاده بود با خاله و علی حرف میزد. _ باشه من به آقا جون میگم امتحان داشت، ولی جمعه همه‌تون بیاید. _ کجا! تازه چای آوردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سینی چای دستم نگاه کرد. _ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه. جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _ جمعه منتظرتم. به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم. چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم. در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت: _ رویا تو یه لحظه برو داخل. نگاهم بین علی و خاله جابجا شد. _ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟ _ نه برو تو الان میام. _ آخه کارم... علی حرفم را قطع کرد. _ برو تو دیگه. ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا می‌کنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده. وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمی‌داد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم. _ چرا نیومدن داخل؟ بدون این که برگردم، جوابش رو دادم. _ خاله به من گفت تو برو داخل. _ رویا تو رو خدا، یه کاری کن. چرخیدم و بهش نگاه کردم. _ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه. _ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه. _ چکار باید بکنم! بگو بکنم. به تلفن خونه نگاهی کرد. _ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد. _ بعد اگر علی دید چی بگم؟ _ بگو می‌خوای حال دایی رو بپرسی. _ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که. _ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی. _ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه. با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم. _ چی شده خاله؟ آب بینیش رو بالا کشید. _ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرف‌ها رو جابجا کنیم. _ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما می‌خونم. به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد. _ زهره کجاست؟ _ رفت بالا پیش رضا. سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد: _ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار می‌کنه. با کمک خاله ظرف‌ها رو جابه‌جا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته. به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود. بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم. رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد. _ زهره یه لحظه بیا. زهره با ذوق به دَر نگاه کرد. _ اومدم. از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش. مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم. زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید. _ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن. _ هیسسسسس! با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفته‌ها سر جاش بشینه. _ علی یه لحظه بیا پایین. _ یا پیغمبر می‌خواد بگه. چکار کنم؟ پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم: _هیسسسسس! _ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو. _ چکار می‌تونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
برای رهایی از افسردگی براي رهايي از اضطراب براي رهايي از افكار منفي براي رهايي از خاطرات گذشته پست های این کانال مشکلات زندگی خیلی هامونه✨✨ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3225157676Cb1ca1c809a
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ وضعیت نظام پزشکی باغ اروپا!!!😬 فکرشو بکن😅😅 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دست و پا میزنم هردم که بگویم سخنی ، چه بگویم که نشاید ، دهنم ، بر سخنی ، ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
#ه هستي چه باشد؟ آشفته خوابي نقش فريبي، موج سرابي نخل محبت، پژمرده شد، کو؟ فيض نسيمي، اشک سحابي در بحر هستي، ما چون حبابيم جز يک نفس نيست، عمر حبابي از هجر و وصلم، حاصل همين بود يا انتظاري، يا اضطرابي ما از نگاهت، مستيم، ورنه کيفيتي نيست، در هر شرابي از داغ حسرت، حرفي چه گويد؟ ناکاميابي، با کاميابي ديدم رهي را، ميرفت و ميگفت: هستي چه باشد؟ آشفته خوابي!!
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔷خودشون هم فهمیدن که اینهایی که ادای لیدر رو در میارن ادمهای بنجل و بی مصرفی بودند که جمهوری اسلامی صادر کرده تا جماعت برانداز رو سرکار بزارن😅 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟ بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد ( آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ ) آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد... ❤️ ‍