eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم‌ زهره کی از کنارم رفت. با چشم‌ دنبالش گشتم‌. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ‌ کار سختی بود.‌ از رنگ‌ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون‌ بردارم. _ چه عجب برگشت مدرسه! _ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خاله‌م هم‌ رضایت داد. کنارم‌ ایستاد و به زهره خیره شد. _ علی آقا می‌دونه که زهره دوست پسر داره!؟ _ نه خاله‌م بهش نگفت. _ تو چی؟ تو هم‌ نگفتی!؟ _ نه. به من چه! تا همین جاش هم‌، کلی زهره باهام‌ بد شده.‌ یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم‌ اومد. _ چرا تو همی؟ _ شقایق به نظرت من می‌تونم مراقب زهره باشم! پوزخندی زد و گفت: _ کی گفته. _ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه! _ تو چرا نمیری خونه‌ی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت می‌کنن.‌ _ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد. ذوق زده روبروم ایستاد. _ واقعاً! تو چی گفتی؟ _ خاله‌م گفت نَه. اخم‌هاش تو هم رفت. _ به خاله‌ت چه ربطی داره؟ _ اینجوری نگو شقایق.‌ اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود. صدای زنگ‌ بلند شد و همه سر صف ایستادیم.‌ اخم‌های شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد.‌ زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.‌ وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم. از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود.‌ شقایق هم‌ که معلوم نبود چش شده، منتظرم‌ نموند و رفت. کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل. _ عمو بیرون منتظرته! ته دلم‌ خالی شد.‌ صبح علی گفت باهاش نرم‌.‌ _ زهره من که روم‌ نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت‌ نشم»! اصلاً شر درست میشه. _ برو دفتر زنگ بزن به مامان. دستش رو گرفتم‌ و با التماس گفتم: _ تو رو خدا نری خونه‌ها! صبر کن با هم بریم. _ نه بابا کجا برم! باید با هم‌ بریم‌، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن. دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.‌ دستم رو به نشانه‌ی اجازه گرفتن بالا بردم. _ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟ از بالای عینکش نگاهم کرد. _ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه. _ آخه خانم‌، عمومون اومده دنبالمون، نمی‌دونم می‌تونم باهاش برم‌‌ یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم. نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد. _ بیا زنگ بزن. فوری گوشی رو برداشتم و شماره‌ی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد.‌ نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد.‌ نباید توی این‌ شرایط، بدون اجازه کاری کنم.‌‌ تماس رو قطع کردم و شماره‌ی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید. _ بله؟ لبخند رو لب‌هام‌ نشست. _ سلام دایی. _ سلام‌ عزیزم. شماره‌ی کجاست؟ _ مدرسه‌مون.‌ دایی گوشی رو میدی علی! _ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟ _ به من‌ گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.‌ با تعجب پرسید: _ چرا با آقا مجتبی نری!؟ نیم نگاهی به خانم‌ مدیر انداختم‌ و آهسته گفتم: _ به خاطر محمد. _ مگه چی شده؟ _ الان‌ نمی‌تونم‌ بگم.‌ دایی من چی کار کنم؟ _ خودش که نیست.‌ زشته الان‌ می‌خوای بگی علی گفته با تو نرم‌ جایی! برو من‌ باهاش حرف می‌زنم. _ باشه.‌ دستت درد نکنه، خداحافظ. تماس رو قطع کردم. _ خانم خیلی ممنون. _ معینی حواست هست داری چکار می‌کنی؟ حق به جانب گفتم: _ بله خانم. _ این محمد کیه؟ این دفعه بی‌ رودربایستی به برادرتون زنگ می‌زنم ها! _ خانم، محمد پسر عمومونه. تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد. _ برو به‌ سلامت. با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.‌ _ چی شد؟ _ خاله جواب نداد. علی هم نبود.‌ دایی گفت باهاش بریم. با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید. _ این خط، این‌ نشون؛ امشب خونه‌ی ما دعوا میشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت59 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم.
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ زهره تو دلم رو خالی نکن! من الان باید چکار کنم. _ بیا با سرایدار صحبت کنیم‌، از دَر خونه‌ی اون‌ بریم‌ بیرون. _ نه الان‌فکر می‌کنن می‌خوایم چکار کنیم که از دَر اصلی بیرون نرفتیم. بیا بریم. پله‌ها رو پایین رفتیم.‌ عمو با دیدنم دستش رو بالا برد.‌ لبخند مصنوعی زدم و سمتش رفتیم. _ سلام.‌ چقدر دیر کردید؟ _ سلام عمو. یکم سؤال داشتم‌ از معلم‌مون. زهره هم سلام کرد و عمو مثل همیشه با محبت جواب داد. _ رویا کارت دارم.‌ _ بله عمو! نگاهی به زهره انداخت و به ماشین‌ اشاره کرد. _ بشینید تو راه حرف می‌زنیم. من روی صندلی‌ جلو نشستم و زهره عقب. عمو ماشین‌ رو روشن‌ کرد و راه افتاد. از آینه به زهره نگاه کرد.‌ قشنگ‌ معلومه حضور زهره، مانع حرف زدنشه. _ حرفم در رابطه با محمدِ. سرم رو پایین انداختم. _ خودش عقیده داره اون‌ جواب، جواب تو نیست. گفت اگر جواب خودته، دلیلیش رو می‌خواد بدونه. _ عمو من می‌خوام درس بخونم. با صدای بلند خندید. _ این‌ یعنی چی!؟ یعنی جواب خودت نه بوده یا نه. برم‌ چی بگم؟ خدایا کمکم کن. من الان هر چی بگم، بعداً خاله و علی میگن نباید می‌گفتی! سکوتم‌ رو که دید، ادامه داد: _ باشه. من میگم‌ رویا گفت می‌‌خواد درس بخونه. _ اصلاً چرا من بگم! خودت رو الان می‌برم؛ هم ناهار رو خونه ما می‌خوری، هم با محمد صحبت‌هات رو می‌کنی. اون روز، توی اون شرایط نشد که با هم تنها باشید. با این حرف، عمو آب یخ رو روی سرم ریخت. نه الان می‌تونم بگم من نمیام خونتون، نه نمی‌تونم بگم میام. به زهره که رنگ و روی اون هم پریده بود، نگاهی کردم و رو به عمو گفتم: _ اما من نمی‌تونم الان... یعنی ما باید بریم خونه. _ چرا نمی‌تونی؟ اینقدر این سوال رو با نکته سنجی پرسید که ادامه صحبت برای هر حرفی که می‌خوام بزنم رو سخت کرد.‌ نباید کوتاه بیام و تسلیم بشم. اول به خاطر دل خودم، دوم به خاطر وضعیت خونه که مطمئناً با رفتن ما به خونه عمو، خراب و خراب‌تر میشه. _ آخه فردا امتحان داریم. _ زود بَرتون می‌گردونم. ناهار بخوریم، نیم ساعت با محمد حرف‌هاتون رو با هم بزنید. جوابت رو بهش بده؛ چون تا اونجایی که من می‌دونم محمد مخالف درس خوندن تو نیست. با هم صحبت بکنید، به نتیجه که رسیدید برمی‌گردونمتون خونه. خوبه؟ کاش به حرف زهره گوش کرده بودم و از دَر خونه سرایدار بیرون می‌رفتیم. مقاومت در برابر عمو بی‌فایده است.‌ عمو خودش رو جزو اختیاردارهای من حساب می‌کنه و همیشه هوام رو بیشتر از یک عمو داشته. به سمت خونه خودشون رفت. جدایی از جواب علی، جواب خاله رو هم باید بدم. بیچاره زهره که با من همگام شده، البته کسی توی این مورد به زهر کاری نداره و انگشت اتهام‌ها سمت‌ من میاد. کاش زودتر می‌تونستم با علی صحبت کنم، یا به خاله بگم که من دلم با علیِ و جلوی تمام این حرف‌ها رو ببندم. عمو ماشین رو جلوی دَر خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدیم. نزدیک دَر که شدیم، بوی اسفند به خاطر جنوبی بودن خونه عمو، توی فضا پخش بود. دَر رو باز کرد و دود پخش شده از اسفند توی راهرو، بهم فهموند که اشتباه نکردم و این بو از خونه عمو میاد. وارد خونه شدیم. عمو با صدای بلندی یا الهی گفت. دست زهره رو گرفتم ‌و آهسته گفتم: _ بیچاره شدیم. زن‌عمو در رو باز کرد. انگار اون هم از اومدن ما بی‌اطلاع بوده که با دیدنمون جا خورد. جواب سلام‌مون رو کمی با تاخیر داد، اما فوری به خاطر حضور عمو لبخند زد و استقبال گرمی ازمون کرد. روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. نه خبری از مهشید بود، نه محمد. هنوز نیومدند و عمو کاملاً سر خود، من رو به خونه آورده. رو به زهره گفتم: _ دنبال یه بهونه باش از اینجا بریم. خونسرد نگاهم کرد. _ دنبال یه بهونه باش زنگ بزنیم خونه، همین الانم یک‌ربع دیر کردیم. مامان تا الان به علی گفته که ما نرفتیم خونه. آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم: _ میشه یه زنگ بزنم به خاله، بگم که اینجاییم، نگران نشه! _ الان خودم بهش زنگ می‌زنم. عمو می‌دونه که اگر من با خاله حرف بزنم، مجبورم می‌کنه تا همین الان برگردیم؛ به خاطر همین اجازه نداد من از تلفن خونشون زنگ بزنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو برداشت و چند لحظه بعد گفت: _ سلام زهرا خانوم. حالتون خوبه. _ نه زنگ زدم بگم زهره و رویا خونه ما هستند. _ همین طوری، بچه‌های برادرم را آوردم با هم‌ نهار بخوریم. _ بعد از غذا، خودم میارم‌شون. حالت شوخی به لحنش داد و گفت: _ زهرا خانم اجازه بده ما هم این بچه برادرهامون رو ببینیم.‌ یک روز با ما نهار بخورند، به جایی بر نمی‌خوره. لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش نشست. _ خیلی ممنون، خودم بعد از نهار میارم‌شون. تماس رو قطع کرد. زهره کنار گوشم گفت: _ این رضایت گرفتن عمو امروز تو خونه شر میشه. _ میشه اینقدر حرف‌های ناامید کننده نزنی! تو که دیدی عمو به زور آوردمون. _ اینا رو به علی بگو. چپ‌چپ نگاهش کردم.‌ _ خیلی خب. دیگه حرف نزن، بیشتر از این باعث اختلاف میشیم. در خونه باز شد. مهشید و محمد هر دو با هم وارد شدن. برخلاف زن‌عمو و مهشید که خبر نداشتن، محمد با خبر بود. شاخه گل سرخ زیبایی دستش بود. سلام کرد و روبه‌روم ایستاد. به احترامش ایستادیم و جواب سلامش رو دادیم. گل رو به سمتم گرفت و با محبت گفت: _ قابل تو رو نداره. نگاهم بین گل و چشم‌هاش جابجا شد. اگر گرفتن این گل به نشونه جواب مثبت باشه، نباید بگیرم. باید دنبال جمله‌ای بگردم تا بعد از قبول کردن این گل، که اگر نگیرم نشانه بی‌ادبیه، برای محمد سوءتفاهمی پیش نیاد. کمی به گل نگاه کردم که گفت: _ نمی‌خوای بگیریش! لبخند تلخی روی لبهام نشست. _ مناسبت این گل چیه؟ از سؤالم جا خورد! اما خودش رو کنترل کرد. _ خیلی‌ها در طول روز به هم گل میدن؛ مناسبت نمی‌خواد. گل دادن فقط به نشانه علاقه است. من چون بهت علاقه دارم، برات گل خریدم. لبخند پهنی زد و ادامه داد: _ این گل زیبا و خوش بو، تقدیم‌ به تو. دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم. _ این گل رو به خاطر زیبایی و خوش بوییش ازت قبول می‌کنم. کاش متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که من علاقه‌ای بهش ندارم.‌ زن‌عمو با اینکه تلاش می‌کرد خودش رو خوشحال نشون بده، اما موفق نبود. مثل دفعه‌ی قبل، کاملاً مشخصه که از خواستگاری محمد از من، اصلاً رضایت نداره. انگار تیر حرف به هدف نشست؛ چون محمد کمی تو فکر رفت. خونه عمو بر عکس خونه ما، کاملا مجلل و هیچ خبری از سادگی خونه ما نیست. زن‌عمو غذای مفصلی که درست کرده بود، سر سفره روی میز چید و همه رو برای ناهار دعوت کرد. پشت میز نشستم و خیلی معذب شروع به خوردن کردم. رفتار زهره و بیخیالیش و پچ‌ پچش با مهشید، عصبیم کرده.‌ بعد از نهار میز رو جمع کردیم که عمو رو به محمد گفت: _ الان بهترین وقتِ که حرف‌هاتون رو به هم بزنید. بلند شو رویا رو راهنمایی کن سمت اتاقت، حرف‌هاتون رو بزنید. تو موقعیتی قرار گرفتم‌ که اصلاً نمی‌تونم نَه بیارم. نگاهی به زهره انداختم و ایستادم. به دنبال محمد، سمت اتاقش رفتم. محمد روی تخت نشست و من روی صندلی. خیره نگاهم کرد و گفت: _ رویا یک کلمه! اصلاً به من فکر می‌کنی؟ یا اصلاً خواستگاری کردن من ازت، تو رو به فکر برده؟ خدایا! چه جوری بگم که دست از سرم برداره. باید جواب قطعی رو بهش بدم. _ محمد قول میدی حرفی که می‌زنم بین خودمون بمونه! با سر تأیید کرد و گفت: _ مطمئن باش. _ حتی اگر بعد از شنیدن این جواب ناراحت بشی!؟ فکری کرد و گفت: _ قول میدم. نگاهم‌ رو ازش گرفتم‌ و سر بزیر لب زدم: _ من کس دیگه‌ای رو دوست دارم؛ وقتی یک نفر دیگه رو دوست دارم، نمی‌تونم به کس دیگه‌ای فکر کنم. خواهش می‌کنم یه کاری کن که حرف خواستگاری کردن از من و ازدواج و این‌ها، از دهن همه بیفته. سکوتش که طولانی شد، سرم رو بلند کردم. مات و مبهوت به لبهای من خیره بود. مسلماً هیچ کس باورش نمیشه، دختر سر به زیری که حتی از خونه هم بیرون نمیره، به کس دیگه‌ای علاقه داشته باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت61 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو برداشت و چند
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
من همانم که دروغ زردی برگ در بهار را ، پاییز گمان کردم . . . حَـنـآ🪴
خبرشو6شهریور1402.mp3
7.77M
▪️🍃🌹🍃▪️ 🗓۶ شهریور ۱۴۰۲ 🎙گزیده اخبار رو شنوید... 🌍 خبرشوووووووو 📌در خبرشو اخبار را با سبکی جدید بشنوید... ‌💠با ما همراه باشید‌💠 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️ بنظرم این حجم از سفر خارجی رییس جمهور طبیعی نیست. با اعضای هیات دولت میرن به این خانواده مسئولینی که پارسال روزانه ۵پرواز بهشون برای فرار اختصاص میدادن، سر میزنن!! ✍سیدامیرحسین حسینی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 این اقا رتبه ۲ جهان در مسابقات تندخوانی هست! که روزانه ۱۰ کتاب رو با درک کامل می خونه! حالا جالب تر اینکه این متد رو در ایران دکتر اخوان داره تو کانال ذیل آموزش میده! اونوقت ما یک کتاب میخریم، یک ماه طول میکشه بخونیم!😅 راستی در پست اخر راز برطرف کردن خواب آلودگی،وسواس و حواس پرتی حین مطالعه رو بهت گفتم ! که دیگه از شرش خلاص بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/2950168746C5ed3e501b2 🔴 جهت دریافت هدیه، همین الان تو کانال ذیل عضو شوید☝️☝️☝️
🍃🌹🍃 ما می توانــیم ▫️قابل توجه اون تفکری که میگفت تخصص ایرانی فقط میتونه آبگوشت بزباش بسازه! سزیم ۱۳۷ محصول سازمان انرژی اتمی جمهوری اسلامی ایران به تولید آزمایشگاهی رسید! ✍ احمد قصری 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفته‌ها از جا پریدم. محمد فوری گفت: _ من باور نمی‌کنم.‌ تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زن‌عمو میزنی! حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زن‌عمو بود. _ من حرفم‌ رو بهت زدم. _ گفتم که تحت فشاری! _ الان کی اینجاست... در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد.‌ چشم غره‌ای رفت و گفت: _ خیلی دیره. زود باش! _ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست! خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت: _ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره! رو به من گفت: _ امروز حساب تو هم می‌رسم، که بار آخرت باشه بی‌اجازه جایی بری. _ من اصرار کردم. _ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز می‌دونم چکار کنم. این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت: _ زود باش بریم. با اینکه می‌دونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم‌ باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.‌ فشارش روی دستم‌ انقدر زیاد بود که دلم‌ می‌خواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.‌ زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت. _ مگه من به تو نگفتم حق نداری... _ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم‌ بهت بگم‌، جواب ندادی! به علی هم زنگ‌ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم. گوشه‌ی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد. _ مگه اجازه‌ی تو دست داییته!؟ بعد هم‌ دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی! با حرص دستش رو روی قفسه‌ی سینم کمی فشار داد.‌ بغض توی گلوم‌ گیر کرد و با گریه گفتم: _ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم‌ من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه! اشک من همیشه دل خاله رو نرم‌ می‌کرد. _ خیلی خب گریه نکن. با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد. _ سوار شید بریم‌ ببینم چه خاکی تو سرم بریزم! زهره آهسته گفت: _ علی کجاست؟ تیزی نگاه خاله با این‌حرف دامنگیر زهره شد. _ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست! زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت: _ یعنی رویا رو تنها می‌ذاشتم. _ الان‌ رویا دوست شدی؟ بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم. _ خدا کنه دایی به علی گفته باشه. _ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه. _ بیاید دیگه. صدای عصبی‌ خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.‌ سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد.‌ خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.‌ جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخم‌های علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون می‌کرد. نزدیک‌ خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدم‌های من و زهره کم‌ شد و کنار هم ایستادیم.‌ علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم‌ و با عجله وارد حیاط شدیم. صدای توضیح دادن خاله به علی رو می‌شنیدم. _ عموت رفته دنبالشون.‌ نهار بردشون خونه.‌ _ کیا خونه بودن. _ خودش و زنش. بچه‌ها بیرون بودن. از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفش‌هامون رو درآوردیم‌، وارد خونه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فوری‌ پشت سرمون اومد. _ برید خدا رو شکر کنید که دایی‌تون اینجاست؛ وگرنه من می‌دونستم با شما دوتا! زهره به حالت اعتراض گفت: _ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیاده‌روی کردی. اخم‌های خاله بیشتر تو هم رفت.‌ _ چرا حرف مفت می‌زنی! من کی فرق گذاشتم. _ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که‌ رویا داشت با محمد حرف می‌زد! خاله نیم‌نگاهی به دَر انداخت. از پشت پرده‌ی توری‌، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف می‌زدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت: _ برای تو از این کارها نکردم!؟ _ نه. _ خیلی بی‌چشم‌ و رویی زهره! سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت: _ اگر کردی، یه نمونش رو بگو. خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد. _ این‌ غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟ زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد. با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پله‌ها رفتیم.‌ زیر لب به زهره گفتم: _ بیکاری سربسرش میذاری. _ غلط کردم رویا! نره بگه؟ _ می‌خواست بگه، تا الان می‌گفت. صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید. _ دخترا لباس‌هاتون رو عوض کنید، بیاید کمک. _ چشم‌ خاله. وارد اتاق شدیم. فوری‌ لباس‌هام‌ رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم‌ انداختم و برای کمک‌ پایین رفتم. خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمی‌داشت. با صدای آرومی گفتم: _ خاله! نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت. _ شما بگو من چکار می‌کردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام! _ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم‌ نشی با پسره تنها صحبت کنی. این طور که خاله با صدای بلند حرف می‌زد، حتماً علی می‌شنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم. _ تو رو خدا یواش‌تر، می‌شنوه! چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آروم‌تری گفت: _ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟ _ عمو گفت. _ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه! درمونده‌تر از قبل گفتم: _ ببخشید. کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد. _ من که مخالف ازدواج تو نیستم. مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت می‌کنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که می‌خواد قانعم کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱🪴 گیاهان ثروت ساز 💸💸 🌿 واقعا گیاه ثروت میاره؟💰 🔮جای آینه کجا باشه برای افزایش رزق و روزی آینه رو کجا بذارم؟ کجا نذارم🤯 ۸ تا اشتباه خطرناک اتاق خواب⚠️🏡 اتاق خواب ثروت ساز🤑 😢 دو ماهه آشنا شدم با این کانال زندگیم از این رو به اون رو شده،شوهرم بیکار خودم بیکار ماشین نداشتیم، الان هم ماشین داریم هم دوتامون سرکار میریم لینک و برات میذارم کلی آموزش رایگان گذاشتن😍❤️ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم، اصلا باورمون نمیشه توی کل استان بوشهر فقط اسم شوهرم واسه وام ۱۰۰ میلیونی دراومده 😱
هدایت شده از ریحانه 🌱
😳۶ موردی که دشمن خونته و انرژی خواره😨 🌾تکنیک کاسه برکت!🪔 وسایلی که برکت تو از خونه میبره!❤️‍🩹 🏡این خونه هارو نخر و کرایه نکن!⚠️ 😭کاسه برکت معجزه میکنه ،💸درآمد همسرم از ۱۲ میلیون به ۲۰ میلیون رسیده به دوستان و خانواده کاسه برکت و پیشنهاد دادم و امروز خواهرم زنگ زد و گفت تو این چند روز فروشش از محصولات خانگی خیلی خوب بوده، اينم لینک کانال بزن روش تا پاک نشده👇😌 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 تازه این ماه گوشواره م هدیه گرفتم🤩
الهی وَ‌ اَسئَلڪ‌ أَنْ‌ تَجْعَلَنِی‌ مِمَّنْ‌ یُدِیمُ‌ ذِکْرَکَ الهی از‌ تو‌ میخواهم مرا‌ از‌ آنان‌‌ قرار‌ دهی‌ که همواره‌ به یادِ‌ تواند ای همه ی هستی ام ذکر تو آرامشِ جانِ من است هیما🌱 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎
🍃🌹🍃 ما می توانــیم ▫️قابل توجه اون تفکری که میگفت تخصص ایرانی فقط میتونه آبگوشت بزباش بسازه! سزیم ۱۳۷ محصول سازمان انرژی اتمی جمهوری اسلامی ایران به تولید آزمایشگاهی رسید! ✍ احمد قصری 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
چند قدمی آهسته سمتم برداشت نزدیکم‌شد.‌ دستش رو سمت صورتم آورد از ابهت نگاهش نتونستم عقب برم اما هر چی دستش سمت صورتم دراز تر میشد سرم رو عقب‌تر کشیدم. از کارم‌ناراحت شد و دستش رو همونجا نگه داشت و به همون آرومی که نزدیک‌آورده بود انگشت هاش رو بست و دستش رو پایین انداخت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _از اول هم بهت گفتم تو با بقیه‌ برام فرق داری. یه حسی نسبت بهت دارم که به قبلی ها نداشتم.‌ ابروهاش رو بالا داد و آرنجش به طاغچه تکیه داد _برای همین هم دروغت رو باور میکنم‌ هم از خبطی که کردی و خودت رو عقب کشیدی برای آخرین بار میگذرم، الانم میگم‌ توران بیاد بالا و بشه ندیمه‌ت‌ و از تنبیهش چشم پوشی میکنم. فقط یه شرط دارم... https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
Scan ۳۱ اوت ۲۳ · ۰۶·۴۰·۲۱.pdf
589.4K
🌿🌹🌿 مجموعه چطور میتونم در این راهپیمایی عظیم نقش سازنده داشته باشم ویژه زوار 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
باز رسیده فصل شیدایی من! در غم هجران تُ... امیرحسین 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته. محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن‌ محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان. دلم نمی‌خواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی. ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین می‌بره. دوست دارم یه کاره‌ای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. دوست داری زن محمد بشی!؟ سرم‌ رو پایین انداختم.‌ من دوست دارم‌ زن علی بشم.‌ کاش خاله متوجه احساسم به علی می‌شد. _ این سکوت یعنی چی رویا!؟ ‌اگر می‌خوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو. باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.‌ _ خاله من می‌خوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم. خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست. _ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی. امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.‌ دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کرده‌ای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی می‌دونستم. اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد. _ خوبی!؟ _ آره خوبم. خاله ببخشید می‌خوام برم بالا. _ نهار چی؟ _ خوردم‌ خونه‌ی عمو. _ اینجا هم می‌خوری، مگه چی میشه. ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت.‌ ای کاش جمله‌ی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمی‌گفت. چه جوری باید طاقت بیارم! پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه. بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که می‌دونستم چرا داره اصرار می‌کنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی می‌گرفت و بیخیال ازدواج‌ علی می‌شد. علی سمت پله‌ها رفت و گفت: _ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا. هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که می‌خواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام می‌کنه. اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمی‌کنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه. خاله دنبال علی رفت. احتمالاً می‌خواد ببینه علی چی می‌خواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. می‌ترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم. وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای می‌خورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم. بالا رفتنم از پله‌ها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد. _ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زن‌عموت، هیچ‌کس نبوده. تو هم همینو بگو. _ باشه.‌ صورتم رو بوسید. پله‌ها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم. مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم‌. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت: _ مگه بهت نگفتم با عمو نرو! باید همون‌ توضیح‌هایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.‌ _ وقتی عمو میاد دنبال من... حرفم رو قطع کرد و گفت: _ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم می‌کنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن! _ چشم. نگاه پرحسرتی بهش انداختم‌. سکوتش طولانی شد، که گفتم: _ برم؟ نفس سنگینی کشید. _ برو. خواستم بلند شم که گفت: _ خونه عمو کیا بودن؟ سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشم‌هام حقیقت رو می‌فهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش می‌تونم بفهمم. نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم. _ زن‌عمو و عمو. _ باشه. بلند شو برو. ایستادم‌، از اتاقش بیرون اومدم‌. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه پایین‌ نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم.‌ زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.‌ غمگین و ناراحت گوشه‌ی اتاق کز کردم.‌ حوصله‌ی درس خوندن هم ندارم. فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه می‌کشیدم که چه طوری عنوان کنم‌‌. اصلاً اگر من بگم‌ علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.‌ در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.‌ _ چرا هر چی صدات می‌کنم‌، جواب نمیدی؟ _ نشنیدم. ببخشید. _ بلند شو بیا، می‌خوایم شام بخوریم. _ من اشتها ندارم. کلافه لب‌هاش رو روی هم‌ فشار داد. _ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم! _ باشه.‌ شما برو، خودم میام. خاله رفت.‌ بی‌ میل روسری روی سرم انداختم‌ و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خنده‌ی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.‌ هر چند وقت یک بار، با هم مسابقه‌ی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی می‌گیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم. _ علی جان‌، فردا رو مرخصی بگیر. _ مرخصی برای چی؟ _ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب می‌کنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت! _ ماشین رو امروز با حسین رفتم‌ پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا می‌گیرم‌، خواستگاری هم شب میام‌ دیگه! مرخصی نمی‌خواد. _ نمی‌خوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی! _ الهی دورت بگردم‌؛ من ساعت دو میام‌ خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه! نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن. صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش می‌ایستادم، نترسوندم. _ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟ نفسم رو آه مانند، بیرون دادم. _ گوش واینستادم.‌ سرم گیج رفت، نشستم. کنارم نشست. _ رویا امروز به محمد چی گفتی؟ نیم نگاهی بهش انداختم. _ محمد خونه نبود.‌ _ به من‌ دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمی‌دونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی! فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم.‌ رضا سابقه‌ی باج گیریش زیاده. _ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم. برای اینکه جلوی سؤال‌های بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پله‌ها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم‌، وارد آشپزخونه شدم. زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت. _ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.‌ حوصله کنایه‌هاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم: _ کمک نمی‌خواید؟ _ وسایل سفره رو بچین. _ پیاز می‌دادی هم کمک بودا! یه کاسه‌ی کوچیک جلوش گذاشتم. _ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار. _ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو می‌کنی، بازم بهت گیر میده. پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ۷ نکته آشپزخانه ثروت ساز ❌❌ 💑 اتاق خواب ثروتساز/ رفع انباشتگی اتاق کودک 🔴 ۶ موردی که دشمن خونته و انرژی خواری داره!!! 😍 ۶ وسیله ای که برای هر خونه واجبه که برکت و انرژی مثبت وارد خونه بشه!! اینجاست ⚡️ فنگ‌شویی تختخواب 🛏 ✅ از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک های آشپزخونه رو انجام دادم و پاکسازی کردم و کاسه برکت و گذاشتم، تغییرات عجیبی توی زندگیم اتفاق افتاده امروز ۳۸ میلیون به حساب شوهرم واریز شد از کسی که چند ساله بدهکار بود 😱 کانال و برات میذارم وارد کانال شو و تکنیک ها رو انجام بده👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم پاکسازی ها رو انجام دادم همسرم برای دخترم یه گوشی ۱۷ میلیونی خریده😍🥲
هدایت شده از ریحانه 🌱
😱از وقتی پاکسازی ها و تکنیک کاسه برکت و انجام دادم خوابم خیلی راحت شده 🔴 و برکت مالی زیادی داشتم، همسایه مون اومد گفت دو تا ماشین دارم یکی شو نمیخوام دو ماهه چکی داد به پدرم خاله خودمم انجام داد، در کمال ناباوری ۷۰۰ میلیون اومد به حسابش، وظیفه ی خودم میدونم این کانال و به دیگران معرفی کنم😌💸 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 😭و از همه مهمتر بعد از سه سال اقدام به بارداری امروز که دقیقا سی روز از انجام پاکسازی میگذره فهمیدم باردارم😍