eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
527 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
دختری هستم بیست و چهارساله. از بچگی با دو تا برادرام کنار نامادری مهربونم بزرگ‌شدم.‌ بهم گفته بودن مادرت مرده و پدرم‌ با زنش شرط کرده بود که نباید بچه دار بشه و تمام وقتش رو باید صرف بچه هاش بکنه‌ نامادریم هم پذیرفته بود.‌تا اینکه یه روز تو چهارده سالگی عمه‌‌ی پیرم که حال خوبی نداشت بهم گفت مادرت زنده‌ست و آدرسی بهم داد https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966.
انسان شناسی ۳۳۹.mp3
10.91M
اگر امام زمان علیه‌السلام، آمدنی بودند، هزار سال دنیا را منتظر نمی‌گذاشتند؟ ✘ علّت این تأخیر هزار ساله چیست؟ و چرا ادعا می‌کنید این انتظار رو به پایان است؟ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
۳۸۳ ✍چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشویی‌ام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «شیرین» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباط‌مان شروع شد. «شیرین» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی می‌كند، وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگی‌اش وی را به‌طور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و .... برای دیدن ادامه داستان کلیک کنید...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
⭕️💢⭕️ 💢شباهت غزه به هیروشیما❗ 🔻انفجار در هیروشیما معادل ۱۵هزار تن 🔻انفجار در غزه از ۷ اکتبر تا به امروز معادل ۱۲ هزار تن 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله درمونده نگاهش رو جابجا کرد. دستش رو روی سینه‌ی علی که چشم از من بر نمی‌داشت گذاشت. _ علی‌جان اشتباه کرده؛ یه کاری نکن رویا رو از من بگیرن! ناخواسته خیلی آروم قدمی به عقب برداشتم‌.‌ خاله داخل اومد و به پهلو جلوم ایستاد.‌ علی که همچنان نگاه خیره‌اش رو از من برنداشته بود، پاش رو توی حیاط گذشت و دَر رو بست.‌ سرم رو پایین انداختم و آهسته لب زدم: _ عمو نیومده بود دنبالم... علی انگشتش رو از روی شونه‌ی خاله به سمتم گرفت. _ فقط دروغ نگو! لحنش آنقدر تند و چکشی بود که با التماس رو به خاله گفتم: _ به خدا راست می‌گم! عمو محمد رو فرستاده بود دنبالم. _ عمو جلوی مدرسه زنگ زد به من که رویا نیست! _ نبود! اومدم بیرون دیدم محمد جلوی ماشین ایستاده، دنبالم می‌گرده. _ مُرده بودی یه زنگ به یکی بزنی!؟ _ به خدا خواستم زنگ بزنم، خانم احمدپور سرایدار مدرسه نذاشت! _ اون جا مدیر نداره که تو رفتی... _ نشد برم دفتر مدیر؛ از دَر خونه سرایدار اومدم بیرون که با محمد نیام. _ خب می‌اومدی خونه! حتماً باید خودسر بازی از خودت دربیاری!؟ سرم رو‌ پایین انداختم. _ ببخشید. خاله رو به علی گفت: _ بچه‌م پشیمونه، گفت ببخشید؛ دیگه ولش کن. کلافه رو به خاله گفت: _ مامان! من رو یه ساعت زودتر از اداره کشیدی بیرون؛ دو ساعته به خاطر خانوم علاف خیابونم‌؛ کلی دلم شور زده که این کجا ول کرده رفته؛ الان با یه ببخشید تمومه!؟ _ قول می‌ده دیگه تکرار نکنه. مگه نه رویا؟ _ انقدر خونه‌ی ‌ما کاروانسرا شده که هر کی هر کار دلش خواست بکنه با یه ببخشید تموم بشه! _ دیگه کشش نده. _ کش نیست مامان! چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تازه شروع شده؛ من‌ حالا حالاها کار دارم با رویا. خاله رو آهسته کنار زد و روبروم ایستاد.‌ ناخواسته کمی خودم رو عقب دادم. _ آب من‌وتو باید بره تو یه جوب. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ که بشه! متوجه منظورم که هستی؟ نیم‌نگاهی به خاله انداختم‌ و خیلی ریز با سر حرفش رو تأیید کردم. _ با این روشی که تو داری پیش میری، نمی‌شه. فوری گفتم: _ ببخشید. دیگه تکرار نمی‌شه. _ چی تکرار نمی‌شه رویا! واضح بگو. خاله گفت: _ حالا می‌ریم‌ خونه حرف می‌زنیم. اینجا جاش نیست! علی دستش رو جلوی خاله گرفت. _ مامان یه لحظه اجازه بده! رو به من پرسید: _ چی رویا؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ دیگه بدون اطلاع جایی نمی‌رم. _ تو باید امروز تو مدرسه می‌موندی؛ یا به عمو می‌گفتی حالا که محمد باهات هست من نمیام! نه اینکه کلّه‌خر بازی دربیاری تنها راه بیافتی بیای این ور شهر... _ نمی‌خواید بیایید داخل؟ صدای خانوم‌جون باعث شد تا خاله دستم رو بگیره و سمت خونه ببره. _ سلام خانم‌جون. _ بیایید دیگه! چشممون به دَر خشک‌ شد. علی سلام کرد و گفت: _ مامان شما برو، من با رویا کار دارم.‌ خاله بی‌خبر از دل من گفت: _ ان شالله باشه برای یه وقت دیگه. شاید علی بخواد در رابطه با آینده‌مون حرف بزنه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم. _ بذار ببینم‌ چی کار داره! خاله اینبار دستم رو از مچ گرفت و با غیض گفت: _ یه بار حرف گوش کن رویا! _ می‌خواد باهام حرف بزنه! _ تو نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری؛ یه چی می‌گه از اونی که می‌ترسم سرم میاد! _ جواب نمی‌دم. دستم‌ رو کشید و سمت خانم‌جون برد. خانم‌جون گفت: _ علی‌جان مادر، بیا دیگه! علی کلافه دستی به گردنش کشید و به سمت خونه اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک بار هم‌ که جور شد باهام حرف بزنه، خاله نذاشت.‌ هر سه وارد خونه شدیم. کلافگی به سرعت از صورت علی رفت؛ اما عصبانیت از نگاهش نه.‌ نیم ساعتی بود گرم صحبت بودن که صدای تلفن بلند شد. خانم‌جون گفت: _ رویاجان جواب می‌دی؟ چشمی گفتم و سمت تلفن رفتم. به تلفن نرسیده بودم که از پاسخ دادن پشیمون شدم. اگر عمه باشه که نمی‌خوام باهاش حرف بزنم! اگر هم عمو باشه، الان دست کمی از علی نداره.‌ نگاهی به شماره انداختم.‌ رو به علی گفتم: _ شماره‌ش غریبه، من جواب بدم؟ علی فوری ایستاد و با دیدن‌ شماره‌ی عمو نگاهم کرد. _ شماره‌ی عمو رو نمی‌شناسی!؟ _ آخه الان می‌خواد هی بگه محمد... با دست به خاله اشاره کرد. _ برو بشین. گوشی رو برداشت. _ جانم عمو! _ آره اینجاست. _ احتمالاً شما رو ندیده. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ نه الان دستش بنده.‌ _ چشم.‌ خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به خاله گفت: _ مامان بریم دیگه؟ خانم‌جون‌ گفت: _ کجا؟ برو بچه‌ها رو هم بیار، شب شام بمونید. خاله با خوش‌رویی گفت: _ اون جا هم که هست، مال شماست. ان شالله یه فرصت دیگه. به من اشاره کرد و ایستاد.‌ _ پاشو رویا‌جان! آقاجون گفت: _ زهرا بذار رویا اینجا بمونه. خاله درمونده نگاهم کرد. _ اگه دوست داره بمونه. ایستادم و سمت مانتوم رفتم. _ آقاجون من شنبه امتحان دارم. _ نمی‌شه اینجا بخونی! _ آخه بلد نیستم! قراره زهره یادم بده. آقاجون نفس سنگینی کشید و دیگه حرفی نزد. خانم‌جون گفت: _ رویا رو زود به زود بفرست پیش ما. _ چشم خانم‌جون. امتحاناش تموم بشه، میارمش. _ دوست دارم یه هفته این جا بمونه. خاله درمونده نگاهم کرد. _ ان شالله. با اجازتون دیگه ما بریم. خانم‌جون دست‌هاش رو سمت من باز کرد. جلو رفتم و چند ثانیه‌ای توی آغوشش موندم. صورت آقاجون رو هم بوسیدم و هر سه از خونه بیرون رفتیم. دَر ماشین‌ رو که بستم، علی کامل برگشت سمتم و انگشتش رو تهدیدوار سمت من گرفت. _خوب گوش‌هات رو باز کن! یه بار دیگه، فقط یکبار دیگه! سرخود واسه خودت بری جایی، یا تو ماشین عمو ببینمت، دیگه مامان و دایی نمی‌تونن جلوم رو بگیرن. اون‌ وقت من می‌دونم و تو! فهمیدی؟ با اینکه حسابی ترسیدم اما نباید سکوت کنم. _ من باید چی کار... صدای فریادش باعث شد تا توی خودم جمع بشم. _ باید می‌اومدی خونه. لرزش بدنم بی‌کنترل به لب‌هام‌ هم‌ رسید. _ ببخشید. عصبی نگاهش رو از من برداشت و ماشین رو روشن کرد. مسیری نرفته بود که ایستاد. از ماشین پیاده شد و کمی اون طرف‌تر روی جدول گوشه‌ی خیابون نشست. خاله ناراحت گفت: _ نمی‌گم جوابش رو نده؟ بچه‌م چقدر باید حرص بخوره! ناراحت نشو؛ براش مهمی که روت غیرت داره. تو رو مثل زهره می‌بینه. _ من به خاطر علی، سوار ماشین محمد نشدم. _ یکم عجله کردی؛ عموت هم بوده. رفته بوده برات آبمیوه بخره. _ من اگر می‌نشستم تو ماشین، عمو دوباره حرف وسط می‌کشید که حالا که تنهایید حرفاتون رو بزنید. به چه زبونی بگم نمی‌خوام! _ به خدا نمی‌دونم چی بگم. _ به عمو بگید بیاد زهره رو بگیره! برگشت سمتم و چپ‌چپ نگاهم کرد. همزمان دَر ماشین باز شد و علی پشت فرمون نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12