eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.‌ _ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. می‌تونی بری پایین. _ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری! _ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟ _به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟ _تمام دردسرهای من زیر سر توعه! طلبکار نگاهش کردم. _ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل می‌کنی نه حرکاتت رو؛ بعد می‌گی تقصیر منِ؟! _‌ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم. دیگه تحمل زهره رو ندارم.‌ روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پله‌ها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم. جواب سلامم رو داد.‌ وارد آشپزخونه شدم. _ خاله کمک نمی‌خوای؟ بدون این که نگاهم کنه گفت: _بهت گفتم‌ قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟ _ وای ببخشید، یادم‌رفت‌. بدید من سالاد درست کنم. _ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت. ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن.‌ رضا هم‌ پایین اومد و کنارمون نشست.‌ دایی آهسته گفت: _ نگفتید که؟ همزمان‌ که سرم‌ رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید: _ چی رو؟ به من اشاره کرد. _ این چه رازیه که این‌ فضول هم می‌دونه! طلبکار نگاهش کردم. _ به من می‌گی فضول!؟ علی رو به رضا گفت: _ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم! بدون‌ ملاحظه حرف علی گفتم: _ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین‌ کی این فضول رو بهت برگردونم. دایی با صدای بلند گفت: _ آبجی بیا کارت دارم. _ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام. علی رو به رضا گفت: _ پاشو برو سینی رو بیار. دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم.‌ پوزخندی زدم و گفتم: _ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی. رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بی‌خبر از همه جا گفت: _ من خیلی خسته شدم‌؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟ نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت. خاله رو به دایی گفت: _ بچه‌ها گفتن که گفتی شام می‌خوای بیای، دلم یکم‌ شور افتاد. _ شور چرا؟ _ نمی‌دونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور می‌گن که آدم می‌ترسه. علی نفسش رو سنگین‌ بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست. _ حالا چی هست خبرت؟ خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت: _ می‌خواد زن بگیره. خاله ذوق زده نگاهش کرد. _ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟ دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایین‌تر گرفت. _ نمی‌شناسیدش شما‌. یه مدتیه با هم آشنا شدیم. رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت: _ خودت رفتی حرف‌ها رو زدی، حالا اومدی به من‌ می‌گی؟ _ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم‌ تفاهم داریم یا نه؟ خاله نگاهش رو به فرش داد و اخم‌هاش تو هم رفت. _ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود. علی فوری گفت: _ چی کار من داری؟ به من فقط گفت... دایی حرفش رو قطع کرد. _ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست! علی بی‌صدا لب زد: _ تو کی به من گفتی؟ دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد. _ خیلی خب، نمی‌خواد بندازید گردن هم. _ من که به جز تو کسی رو ندارم. _ حسین ندیده نشناخته که نمی‌شه! _ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.‌ خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد. _ اسمش چیه؟ _ فرزانه. فرزانه محبی. _ چند سالشه؟ _ بیست و شش سالشه. معلمِ. _ حالا کی قراره بریم؟ _ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی. _ خانواده‌ش می‌دونن که با هم حرف زدید؟ دایی دوباره سرش رو پایین انداخت. _ فقط مادرش می‌دونه. _ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه.‌ این از تو... به علی اشاره کرد. _ اینم از این آقا.‌ علی کمی جابجا شد. _ من که از اول گفتم مامان! خاله با تندی گفت: _ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم... _ مامان‌ می‌شه این بحث رو تموم کنی؟ رضا گفت: _ من رو یادتون نره. خاله چپ‌چپ نگاهش کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه❌❌ 🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟ ⭕️ میدونستی اگه چهار گوشه‌ی خونه ت آب و نمک بذاری انرژی‌های منفی رو از خونه‌ت فراری میدی ؟ 🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست 🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه 🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱 یعنی این کانال معجزه است👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
دلبرم؟! چیزی از تو نمیخواهم جز قلبت را ... جز نگاه پر از عشق و محبتت را ... جز وجود پاک خودت را ... خودت را ... خودت را ... همین ها برایم کافی است ... نورا 🍂
پنجره فولاد رضا، قسمی است که هیچگاه شکسته نخواهد شد . نها🖤
_گل‌باقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر برای من‌که به زور از آقاجان جدا شدم پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانه‌ی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد. همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت: _کی گفت این رو به کار بکشید؟ خاور هول شد و دستش رو با گوشه‌ی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد _ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده! خونسرد نگاهم کرد _مونس غلط کرد. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
_گل‌باقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر برای من‌که به ز
خان یه دختری رو به اجبار میاره عمارتش که باهاش ازدواج کنه. اهل خونه از همه جا بی خبر مبرنش مطبخ کار کنه😱 متفاوت با هر رمانی که تا الان خوندید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 | ✘ اشاعه‌ی فرهنگ ازدواج با همجنس و یا حیوانات، یکی از ترفندهای صهیونیسم در نبرد نرم آخرالزمانی ! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی گفت: _ ناراحت علی نباش آبجی.‌ من مطمئنم خانوم‌ترین دختر دنیا، خودش میاد سروقتش. لبخند پنهانی زدم که خاله گفت: _ به همین خیال باشید. بعد هم دختری که خودش بیاد بگه، هیچی از خانومی توش نیست. فوری سرم رو پایین انداختم.‌ دایی گفت: _ من مخالفم.‌ دختری که خودش بگه، خیلی عاشقِ. اخم خاله تو هم رفت. _ نکنه این‌ دختره خودش گفته؟ _ نه! برای علی می‌گم. _ بیخود می‌کنه دختری که خودش بخواد بیاد جلو! چایی‌هاتون رو بخورید، شماره‌ی خونه‌شون رو بده من‌. علی کمی از چاییش رو خورد و گفت: _ میلاد کجاست؟ رضا جوابش رو داد: _ داره مشق‌هاش رو می‌نویسه. _ امروز می‌گفت بریم مسافرت. برنامه‌ریزی کنیم، عید یه طرفی‌بریم. خاله با لبخند گفت: _ ان شالله تا اون موقع زن‌هاتونم‌ باهاتون باشن. رضا با خنده گفت: _ منم می‌گی دیگه! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد. سایه‌ی زهره پایین‌ پله‌ها افتاد. علی فوری اخم‌هاش رو تو هم کرد. دایی پنهانی با آرنج خیلی آروم به پهلوش زد و با صدای پایینی گفت: _ بسه دیگه، تنبیه شده. اخم‌هات رو باز کن. _ اشتباه من اون باری بود که زود بخشیدمش. _ دختر بچه‌ست. زهره پایین اومد و سلام کرد.‌ _ رویاجان‌، پاشو کمک‌ کن سفره رو پهن کنید. چشمی گفتم و ایستادم.‌ با کمک‌ زهره سفره رو‌ پهن کردیم‌. بعد از خوردن شام، مشغول شستن ظرف‌ها بودم که صدای خاله رو که مشغول صحبت کردن با تلفن بود شنیدم. مخاطبش مادر فرزانه بود که قرار یک‌ ملاقات رو می‌گذاشتن. زهره کنارم ایستاد. _ من بقیه‌ش رو می‌شورم، تو چایی رو ببر. شیر آب رو بستم و نگاهش کردم. چقدر از ترس مظلوم شده. _ تا کی می‌خوای جلوش نری! _ من که میام‌ اخم می‌کنه. _ هر چی خودت رو قایم کنی، بدتر می‌شه. _ می‌ترسم‌ دوباره... _ دیگه کاریت نداره. بذار ظرف‌ها رو که شستیم با هم می‌ریم. حس کردم از من هم خجالت کشید.‌ سکوت کردم و دیگه حرفی نزدم. بعد از شستن ظرف‌ها، سینی چایی رو برداشتم و نگاهش کردم. _ بشین‌ پیش دایی. _ نه پیش رضا راحت‌ترم. قندون رو برداشت و دنبالم‌ راه افتاد. علی دوباره با دیدن زهره اخم‌هاش تو هم رفت. زهره قندون رو جلوی رضا گذاشت و همون جا نشست.‌ حسم به علی از بعدازظهر تا حالا تغییر کرده. نمی‌تونم نگاه ازش بردارم.‌ من رو کاملاً شناخته که تو امامزاده بهم‌ تذکر داد که تو جمع مراقب رفتارم باشم. نفس سنگینی کشید که باعث شد به خودم بیام و نگاهم رو ازش بردارم. خاله خوشحال گفت: _ قرار شد بهم خبر بده. حسین خیلی خوشحالم‌ که داری سر و سامون می‌گیری. _ ان شالله نوبت علی. لبخندم کش اومد و پنهانی به علی که اخم ریزی وسط پیشونیش بود، نگاه کردم. خاله نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ان‌ شاءاللهی زیر لب گفت. دایی تا آخر شب موند و بالاخره خداحافظی کرد و رفت. خاله که هنوز از دست علی ناراحتِ، زود به اتاقش رفت.‌ بعد از جابجا کردن ظرف‌ها با زهره به اتاق برگشتیم. جلوی دَر اتاق، رضا آهسته صدامون کرد. _ یه لحظه بیاید. نگاهی به دَر اتاق علی انداختم.‌ بسته بود. اما اگر متوجه بشه که رفتم اون جا، حسابی دعوامون می‌کنه. رو به زهره گفتم: _ من نمیام، برو ببین چی می‌گه! _ در رابطه با مهمونی می‌خواد باهات حرف بزنه. _ من برم الان علی میاد. _ تازه رفته تو اتاقش، دیگه نمیاد. _ من نمیام زهره. رضا سمتمون اومد و آهسته‌تر گفت: _ خب بیا تو حیاط. _همین جا بگو! اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ بیا دیگه! حتماً کار واجب دارم. این رو گفت و از پله‌ها پایین رفت. زهره کنار گوشم گفت: _ منم میام. تو حیاط که عیب نداره، بیا دیگه! دوباره درمونده به اتاق علی نگاه کردم. علی فقط گفته تو اتاقش نرم و رضا به اتاق ما نیاد. پس حیاط رفتن ایراد نداره. با زهره همراه شدم و از پله‌ها پایین رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روی ایوون نشستم و به رضا نگاه کردم. _ زود باش بگو، خوابم میاد. _ الان مهشید زنگ زد. گفت قراره مهمونی رو خونه‌ی آقاجون بگیرن. سر حرفت هستی دیگه! متعجب از این که چرا داره جلوی زهره می‌گه، بهش اشاره کردم. _ زهره می‌دونه.‌ تو اگر حرف نزنی این‌ نمی‌زنه! دلخور لب زدم: _ الان من شدم‌ فضول؟ _ هستی دیگه رویا! بحث نکن، سر حرفت هستی یا نه؟ _ کی رفت به عمه گفت زهره رو تو کافی شاب دیدن؟ من یا خود زهره‌خانم! زهره برای دفاع از خودش گفت: _ فکرش رو نمی‌کردم برن به عمه بگن. رضا دهنش از اعتراف زهره باز موند. _ کیا!؟ _ دختراش. _ تو از بی‌آبرو بازی‌هات براشون تعریف کردی!؟ پوزخندی زدم. _ من خیلی حرف‌ها رو نمی‌زنم.‌ از زهره اگر هم حرفی زدم، چون مدیر مجبورم کرد.‌ زهره از شرمندگی رضا سرش رو پایین انداخت. _ پس چرا گفتی رویا گفته!؟ نیم‌نگاهی به زهره انداختم و رو به رضا گفتم: _حرفت رو بزن. می‌خوام برم بالا. بعد از نگاه طولانیش روی زهره، گفت: _ تو برای مهمونی نه نیار، من حال عمه رو می‌گیرم. _ من نه نمیارم. با چشم به زهره اشاره کردم. _ ولی با این شرایط بهتره فعلاً بهش فکر نکنی. _ زهره دهنت رو می‌بندیا! _ من به کسی نمی‌گم. _ حتی اگر دوباره از من بدت بیاد؟ _ تو به پَرو پای من نپیچ، من کارت ندارم. _ به روح مامان بابام من تا حالا برای اذیت کردن تو هیچ کاری نکردم. اون بارم که رفتم دنبال علی، فکر کردم دزدیدنت. اگر می‌دونستم خودت باهاشون رفتی، به هیچ کس نمی‌گفتم. از این به بعد هم حرف نمی‌زنم. رضا کلافه گفت: _ این بیخود می‌کنه بره! تو هم بیخود می‌کنی بفهمی و نگی! طلبکار گفتم: _ امر و نهی‌ِت تموم شد، برم بخوابم؟ _ فقط نه نیار. _ باشه. پا کج کردم و دَر رو باز کردم. رضا و زهره هم دنبالم اومدن. از پله‌ها بالا رفتم که صدای علی رو از بالای پله‌ها شنیدم. _ جلسه‌تون تموم شد! هر سه نگاهش کردیم. رضا فوری گفت: _ جلسه نبود. رویا دلش گرفته بود، تو حیاط نشسته بود، ما هم رفتیم پیشش. درمونده به رضا نگاه کردم. این چه دروغی بود که گفت. علی پله‌ای پایین اومد و رو به روی من ایستاد و گفت: _ دیگه دلت برای چی گرفته! آب نداشته‌ی دهنم رو قورت دادم.‌ _ من نه! زهره. علی ابروهاش رو گره انداخت و بدون اینکه به زهره نگاه کنه، خودش رو کنار کشید و به بالای پله‌ها اشاره کرد. _ برید بخوابید. سرم رو پایین انداختم و بالا رفتم. بالای پله‌ها به علی نگاه کردم. زهره هم بالا اومد اما دست رضا رو گرفت و گفت: _بیا پایین باهات حرف دارم. بابت فال گوش ایستادن صبح حسابی شرمندم، وگرنه می‌ایستادم بببینم چی می‌گن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱🪴 گیاهان ثروت ساز 💸💸 🌿 واقعا گیاه ثروت میاره؟💰 🔮جای آینه کجا باشه برای افزایش رزق و روزی تکنیک های ماه کامل 🌕 ۸ تا اشتباه خطرناک اتاق خواب⚠️🏡 اتاق خواب ثروت ساز🤑 دو تا ذکر برای افزایش رزق و روزی و برکت✨ 😢 دو ماهه آشنا شدم با این کانال زندگیم از این رو به اون رو شده،شوهرم بیکار خودم بیکار ماشین نداشتیم، الان هم ماشین داریم هم دوتامون سرکار میریم لینک و برات میذارم کلی آموزش رایگان گذاشتن😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم، اصلا باورمون نمیشه توی کل استان بوشهر فقط اسم شوهرم واسه وام ۱۰۰ میلیونی دراومده 😱
هدایت شده از ریحانه 🌱
😱از وقتی پاکسازی ها و تکنیک کاسه برکت و انجام دادم خوابم خیلی راحت شده 🔴 و برکت مالی زیادی داشتم، همسایه مون اومد گفت دو تا ماشین دارم یکی شو نمیخوام دو ماهه چکی داد به پدرم خاله خودمم انجام داد، در کمال ناباوری ۷۰۰ میلیون اومد به حسابش، وظیفه ی خودم میدونم این کانال و به دیگران معرفی کنم😌💸 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 😭و از همه مهمتر بعد از سه سال اقدام به بارداری امروز که دقیقا سی روز از انجام پاکسازی میگذره فهمیدم باردارم😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 | ✘ اشاعه‌ی فرهنگ ازدواج با همجنس و یا حیوانات، یکی از ترفندهای صهیونیسم در نبرد نرم آخرالزمانی ! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه مستاجر برامون اومد، هروز میرفتم و با خانمش روشنک صحبت میکردیم، من از درس و مدرسه میگفتم اونم از زایمانش و زندگیش. تا اینکه بهم گفت همسرم فرهاد استاد زبان انگلسی هست بیا باهات زبان کار کنه، بابام به شدت مخالف بود. ولی من با هماهنگی مامانم رفتم پیش آقا فرهاد برای آموزش زبان، خیلی پیشرفت کردم،اوائل آقا فرهاد مثل یه معلم رفتار میکرد ولی یواش یواش شروع کرد به تیپ زدن و به خودش عطر و ادکلن میزد. تا اینکه یه شب که رفتم بالا روشنک نبود و آقا فرهاد تنها بود. با کمی من من گفتم _ انگار روشنک جون نیستن‌. منم مزاحم نمی‌شم. با تحکم گفت...😱 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی که یادمه نمازهامو به موقع می‌خوندم و تمام اصول دین رو رعایت می‌کردم. همیشه به خدا توکل می‌کردم و صبر زیادی داشتم. سنم‌ خیلی بالا رفته بود و دیگه از ازدواج ناامید شده بود. فامیل ‌ها مدام تیکه می‌انداختن که سنت بالاست و هنوز ازدواج نکردی. خواستگارهایی که برام می‌اومدن تو مرحله تحقیق منصرف می‌شدن. خواهرام ازدواج کرده بود و انگار فقط گره به کار من افتاده بود. هرروز از خدا می‌خواستم زودتر مشکل منم حل شه واقعا با حرفای فامیل سخت بود برام. یه مدت برای کار غیررسمی به یه اداره ای رفتم که همونجا با شخصی آشنا شدم. مرد خیلی خوبی بود و همه ازش تعریف می‌کردن. منم تحت تاثیر قرار گرفته بود و واقعا بهش علاقه مند شدم. سجاد مرد خوبی ولی... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سردی آسمان را به پای من ننویس دنیا اگر بخواهد، برخلاف میلت عمل می‌کند. چنانکه اگر در ترافیک هم نباشی چراغ قرمز پس از تایم حوصله‌ سربرش به‌جای اینکه سبز شود دوباره شمارش معکوس را آغاز می‌کند! حَـنـآ🍁
🌱🌸🌱 ⭕️یک سیب از درختی افتاد و جاذبه کشف شد... ۱۰ هزار جنازه بر زمین افتاد ولی انسانیت کشف نشد...‼️ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه مستاجر برامون اومد، هروز میرفتم و با خانمش روشنک صحبت میکردیم، من از درس و مدرسه میگفتم اونم از زایمانش و زندگیش. تا اینکه بهم گفت همسرم فرهاد استاد زبان انگلسی هست بیا باهات زبان کار کنه، بابام به شدت مخالف بود. ولی من با هماهنگی مامانم رفتم پیش آقا فرهاد برای آموزش زبان، خیلی پیشرفت کردم،اوائل آقا فرهاد مثل یه معلم رفتار میکرد ولی یواش یواش شروع کرد به تیپ زدن و به خودش عطر و ادکلن میزد. تا اینکه یه شب که رفتم بالا روشنک نبود و آقا فرهاد تنها بود. با کمی من من گفتم _ انگار روشنک جون نیستن‌. منم مزاحم نمی‌شم. با تحکم گفت...😱 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
🌱🌸🌱 ⭕️یک سیب از درختی افتاد و جاذبه کشف شد... ۱۰ هزار جنازه بر زمین افتاد ولی انسانیت کشف نشد...‼️ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🔸کو وارث کسی که درِ قلعه کنده است تا بشکند دوباره غرورِ یهود را... 👈 به امید ریشه‌کن شدن پلید از سراسر عالم عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دست رضا رو گرفت و از پله‌ها پایین رفت. با زهره وارد اتاق شدیم. زهره دَر رو بست و غمگین نگاهم کرد و گفت: _ دیگه با من خوب نمی‌شه. _ اصلاً ازش عذرخواهی کردی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _ جرأت نمی‌کنم بهش نگاه کنم. تا منو می‌بینه اخم‌هاش رو تو هم می‌کنه. چه جوری برم ازش عذرخواهی کنم؟ _ نمی‌دونم، ولی مدل علی این‌جوریه. هر وقت از دست من ناراحت می‌شه، من میرم پیشش عذرخواهی می‌کنم. خیلی مهربونه، زود می‌بخشه. _ خودم می‌دونم. گوشه‌ای نشست. _ به نظر من فردا برو پیشش یه معذرت‌خواهی کن. باز خودت می‌دونی اما علی اون جوری نیست، زود کوتاه میاد. زهره باز هم چیزی نگفت. رختخوابش رو انداخت. برق رو خاموش کرد و خوابید. هوش و حواسم پیش حرف رضا و علیِ.‌ اما بهتره که فعلاً چند روزی دست از گوش ایستادن بردارم. چند ضربه به دَر اتاق خورد.‌ چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. نه صبح بود. ما فقط جمعه‌ها می‌تونستیم بخوابیم ولی مثل این که امروز قسمت نیست بخوابم. با صدای گرفته‌ای، کلافه و معترض بخاطر کسی که پشت دَر اتاق بیدارم کرده بود گفتم: _ چیه؟ صدای علی باعث شد تا لبخند روی لب‌هام بشینه. _ بسه دیگه! پاشید بیاید پایین گرسنه‌مونه. _ الان میام. _ اون رو هم بیدار کن. _ چشم. _ زهره پاشو. سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشم‌های قرمز و پف‌ کردش، نشون از این میده که خیلی وقته بیدار شده و زیر پتو گریه کرده.‌ نفسی تازه کرد و گفت: _ به من می‌گه اون! هر حرفی که بخوام بزنم باعث دلخوری می‌شه. دیشب من راهنماییش کردم‌ اما ناراحت شد. پس بهتره سکوت کنم.‌ فقط نگاهش کردم.‌ موهام رو برس کشیدم و طوری که از پشت بیرون نزنه بالای سرم بستم.‌ روسری رو روی سرم انداختم وگره زدم. کمی خودم رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم. صدای قدم‌های زهره که پشت سرم راه افتاده رو می‌شنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. رضا تو درگاه آشپزخونه، نیم‌نگاهی بهم کرد و وارد شد. به محض ورود به آشپزخونه با انبوهی از سبزی‌هایی که خاله گرفته بود چشمام سیاهی رفت‌. درمونده به خانه نگاه کردم. _ خاله تو رو خدا دوباره سبزی خریدی! ماه پیش پاک کردیم. _ اونا رو خوردیم دیگه! تموم شده. نخرم از کجا باید بخوریم. _ آنقدر که سبزی می‌گیرید شبیه بز شدیم.‌ آدم که انقدر سبزی نمی‌خوره. خندید و گفت: _ کم غر بزن ببینم.‌ به سفره پهن شده اشاره کرد. _ این رو بذار پایین. سینی چایی رو از دستش گرفتم و جلوی علی گذاشتم. از این که با خاله این جوری حرف زدم کمی شاکیه.‌ تغییر رفتار علی با خودم رو کاملاً احساس می‌کنم. قبلا این طوری برخورد نمی‌کرد و همون لحظه قاطعانه کاری می‌کرد تا عذرخواهی کنم.‌ اما الان با من مهربون‌ شده و به یه اخم بسنده می‌کنه. با اخم گفت: _ یکم سبزیه دیگه، چقدر غر می‌زنی! _ یکم نیست، خیلی زیاده. سبزی پاک کردن سخته؛ خودت که تا حالا پاک نکردی! لبخند کجی گوشه لبش نشست و چایی رو از توی سینی برداشت. زهره کنار رضا نشست و با احتیاط شروع به خوردن کرد. بعد از خوردن صبحانه پسرها از آشپزخونه بیرون رفتند. من و خاله و زهره هم شروع به پاک کردن سبزی‌ها کردیم. مثل همیشه خاله و زهره با دقت پاک می‌کردند و من از سر بی‌حوصلگی تمام سبزی‌ها رو با ساقه و برگ می‌انداختم. نیمی از سبزی‌ها رو پاک کرده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد. نیم‌نگاهی به بیرون انداختم. علی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام. _ بله خواهش می‌کنم. _ شما؟ _ یه لحظه گوشی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀