#استوری
🔰بسیجی بلند همّت است خواسته او بزرگ و در حد اعتلای کشور است؛نجات آحاد بشر،رفع فساد و فقر،رفع تبعیض و بی عدالتی و رفع سلطه دشمن است.
🔶هفته بسیج گرامی باد.
🎙رهبرمعظم انقلاب اسلامی
#استوری
#هفته_بسیج_گرامی_باد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
√ همه شما یک مسلسل دارید که میتوانید در شرایط فعلی جهان، برای پیروزی لشکر خدا، بوسیلهی آن موثر باشید.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۳۵۹.mp3
10.18M
🔹🍃🌹🍃🔹
چطور بعضی آدما توی قلب دیگران یه جوری محبوب میشن که بقیه حاضرن براشون فداکاری کنند و دغدغههاشونو از سر راهشون بردارن ؟
#استاد_شجاعی | #آیتالله_مصباح
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🇮🇷جمعی از #دانشجویان و #معلمان حرفه ای در یک اقدام خودجوش در جهت گسترش عدالت آموزشی دروس پایه ابتدایی را تدریس و در قالب #فیلم،#جزوه،#آزمون بطور رایگان در اختیار تمام هموطنان در سراسر کشور قرار داده اند. 🔻
👇اولیا یا معلم کلاس چندمی هستید؟ضربه بزنید
🇮🇷کلاس اول ابتدایی 🇮🇷
🇮🇷کلاس دوم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس سوم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس چهارم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس پنجم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷 کلاس ششم ابتدایی 🇮🇷
❌اگر فرزندتان مشکل #ریاضی #فارسی یا #قرآن داره روی لینک پایین ضربه بزنید و آموزش ببینید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2994995437C742f8db07b
تمام مجموعه ها دارای گروهای تبادل تجربه با معلمان است
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت214
🍀منتهای عشق💞
روبروش نشست و دستهاش رو گرفت.
_ خانم پارسال دوست، امسال آشنا!
نیمنگاهی به من کرد و با نکته سنجی رو به زهره گفت:
_ میخوای بریم یه جای دیگه با هم حرف بزنیم؟
رنگ صورت زهره سرخ شد. خیلی براش سخته که حرفهایی که مجبور به گفتنش هست رو به هدیه بگه، اما چارهای براش نمونده. دستش رو آهسته از دستهای هدیه بیرون کشید.
_ هدیه بهتره دیگه با هم ادامه ندیم. وقتی همه مخالفن، حتماً یه چیزی هست.
هدیه وارفته به لبهای زهره خیره موند.
_ یعنی چی!؟ ما کلی با هم دیگه حرف زدیم! دوست بودیم!
_ هدیه خواهش میکنم بلندشو برو! الان دوباره مدیر میبینت، زنگ میزنه به برادرم، برام دردسر میشه.
_ یادته گفتی هیچ کس نمیتونه...
_ اشتباه کردم. الان نزدیکه چند وقته نیومدم مدرسه. تو نمیدونی چه بلای تو خونه سرم اومده. بلند شو برو!
هدیه همچنان تأکید داشت که بمونه با زهره حرف بزنه. دست زهره رو سمت خودم کشیدم و با اخم گفتم:
_ مگه نمیشنوی چی بهت میگه؟ میگه برو! نمیخواد باهات حرف بزنه. دردسر براش درست نکن!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ به توچه اصلاً!؟ کی تو رو حساب میکنه آویزون.
_ تو من رو حساب نکردی ولی زهره حساب میکنه. بلندشو برو اون ور تا نرفتم دفتر.
زهره سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_ خواهش میکنم برو.
نگاه نفرتانگیزش رو به من داد و عصبی نفسش رو بیرون داد. ایستاد و ازمون فاصله گرفت.
_ حالم بده رویا.
_ چرا!؟
_ میترسم.
_ نترس چیزی نمیشه.
_ خجالت کشیدم، دوستم بود.
_ دوست خوبی برای تو نیست. هرچه زودتر باید ازش فاصله میگرفتی.
_ آره میدونم، ولی خجالت کشیدم.
زهره حالش گرفته شد. کاش هدیه از این مدرسه میرفت و دیگه با زهره روبرو نمیشد.
زنگ آخر خورد و بالاخره با زهره که به خاطر دیدن هدیه دمق شده بود، به خونه برگشتیم.
مثل همیشه بوی غذا از خونه بلند شده و خاله منتظر ما بود. سلام کردیم و خاله هم با خوشرویی جوابمون رو داد. زهره از ناراحتی نتونست پایین بمونه و بالا رفت.
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ این چش بود؟
_ هیچ خاله؛ خانم مدیر یه خورده نصیحتش کرده، اعصابش خورده.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ بچم حالا حالاها گیره... تو هم نمیخواد کمک کنی. تا پسرها میان برو یه دوش بگیر. امشب باید بریم مهمونی.
_ تمیزم دیگه خاله!
جلو اومد. دستش رو روی کمرم گذاشت و از آشپزخونه به سمت حموم هدایتم کرد.
_ وقتی یه چیزی بهت میگم، بگو چشم! رو حرف من حرف نزن.
_ باشه خاله، حداقل بذار مانتوم رو دربیارم.
_ باشه برو ولی زود باش که تا نیومدن تمومش کنی.
چشمی گفتم و با عجله از پلهها بالا رفتم. مانتوم رو در آوردم. لباسهام رو برداشتم و به زهره که گوشه اتاق نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نگاه کردم.
_ بسه! اینجوری میکنی شک میکنن بهت!
_ دلم شور میزنه رویا!
_ از چی؟
_ از هدیه؛ از برادرش؛ آخه من خیلی باهاشون رفیق بودم، یهو کشیدم کنار. میترسم یه کاری کنن!
_ هیچ کاری نمیکنن. پاشو بیا پایین. سوتی هم نده؛ من به خاله گفتم خانممدیر نصیحتت کرده، ناراحتی.
_ باشه. دستت درد نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و فوری وارد حموم شدم. همانطور که خاله میخواست قبل از اینکه علی و رضا بخونه برسن از حموم بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم و لباسهایی که طبق معمول رفتن به خونهی آقاجون، خاله برام اتو کشیده بود رو پوشیدم.
روسریم رو روی سرم انداختم که صدای خندهی رضا و علی رو از توی حیاط شنیدم. از دست کارهای زهره خیلی وقته که صدای خنده تو خونمون نپیچیده بود.
هر دو شاد و خوشحال وارد خونه شدن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت215
🍀منتهای عشق💞
نگاه علی به من افتاد و با لبخند جواب سلامم رو داد.
کاش میتونستم با صدای بلند به همه بگم که چقدر دوستش دارم. جلو اومد و طبق معمول کیفش رو دستم داد.
_ ببر بذار بالا تو اتاقم.
چشمی گفتم با ذوقی پنهانی پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاقش شدم و کیف رو کنار دیوار گذاشتم. خواستم بیرون برم که متوجه عکسی که از کتابش بیرون زده بود شدم.
با احتیاط به دَر نیمه باز اتاقش نگاه کردم. جلو رفتم. کتاب رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن عکس خودم، لبخند روی صورتم پهن شد. کاش علی این رفتارهاش رو از من پنهان نمیکرد.
عکس رو سرجاش گذاشتم. اما با دیدن متنی که پشتش نوشته بود دوباره کنجکاو شدم.
«خدایا کمکم کن. راهی جلوی پام بذار که بتونم این علاقه رو جوری عنوان کنم که بعدش تهمتی سمتم نباشه. اصلاً نمیدونم این علاقهی رویا که من هم حسابی درگیرش شدم موندگاره یا از سر شوق و هیجان نوجونیشِ. فقط تو میتونی کمکم کنی.»
اخمهام توی هم رفت. چرا علی فکر میکنه علاقهی من زود گذره! این علاقه برای دیروز و امروز نیست که بخواد این فکر رو بکنه. من پنج ساله که شب و روز بهش فکر میکنم. اگر زودگذر بود که این همه سال پشیمون میشدم.
عکس رو لای کتاب گذاشتم. برای اینکه متوجه نشه فضولی کردم کتاب رو درست مثل قبل سرجاش گذاشتم و بیرون رفتم.
زهره بالای پلهها ایستاده بود.
_ چرا نمیری پایین؟
ترسیده سمتم برگشت.
_ تو کجا بودی!؟
دستش رو روی قلبش گذاشت.
_ وای چقدر ترسیدم.
از حالتش خندیدم.
_ اتاق علی بودم. چرا نمیری پایین؟
دستش رو انداخت و به پلهها نگاه کرد.
_ استرس دارم. خجالت هم میکشم.
دستش رو گرفتم و پام رو روی پلهها گذاشتم.
_ بیا پایین. اینجا هیچکس هیچی رو به روی کسی نمیاره.
_ میدونم ولی حالم خرابه.
پایین پلهها نگاهی به خونه انداخت و فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
دَر سرویس باز شد و علی مثل همیشه با حولهی روی صورتش بیرون اومد.
باید غیرمستقیم بهش بگم که از من مطمئن باشه تا متوجه نشه من نوشتهی پشت عکسم رو خوندم.
حوله رو دستم داد و با صدای آرومی گفت:
_ خوبی؟
ناخواسته و بدون کنترل لبخندم پهن شد.
_ ممنون.
به زور جلوی خندش رو از این همه ذوق من گرفت.
_ رفتیم خونهی آقاجون نزدیک خودم بشین. به مامان گفتم به آقاجون بگه حرف ازدواج تو رو پیش نکشن تا ببینم میشه...
با اومدن میلاد حرفش نصفه موند. میلاد دست علی رو گرفت و برگهای رو توش گذاشت و با ذوق بچه گانه گفت:
_ داداش بیست شدم. زنگ ورزش هم دو تا گل زدم.
علی روی زانو نشست تا با میلاد هم قد بشه. برگهش رو نگاه کرد و با محبت صورتش رو بوسید.
_ آفرین. یه مرد باید همه چیش بیست باشه.
_ معلممون گفت معینی شاگرد زرنگه.
کلافه از اینکه هر بار یکی سر میرسه و نمیذاره حرفمون رو تموم کنیم وارد آشپزخونه شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀