eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
527 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ریحانه 🌱
🔹🍃🌹🍃🔹 🔴کاربر توئیتر: برای یک تاجر اسرائیلی بود😅 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔴موشک کروز ابرفراصوت فتاح ۲ چه ویژگی‌هایی دارد؟ ♦️سردار حاجی زاده در گفتگو با خبرگزاری صداوسیما: برد موشک ابرفراصوت فتاح ۲ علیه اهداف زمینی ۱۵۰۰ کیلومتر است. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌿🌹🌿 مجموعه اقتدار مقاومت ( تحلیل حرکت مقتدرانه یمن در توقیف کشتی اسرائیلی) 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای خاله به خودم اومدم. _ خوبه حالا.‌..! نمی‌خواد به حرف‌های گذشته فکر کنی. خودش هم پشیمون شده. _ چرا به من نگفتید!؟ _ می‌گفتم‌ که چی بشه؟ یه دعوا هم تو دُرست کنی؟ هیچ‌کس حرفش رو باور نکرد. _ عجب آدم‌ بیشعوریه! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و رو به رضا گفت: _ تو مگه فردا دانشگاه نداری؟ فارغ از دنیا نشستی جلوی من، الکی می‌خندی! رضا گوشیش رو پایین گرفت. _ الان‌ همه چی حل شد؟ فقط مونده به من گیر بدی! _ یه جور حرف بزن که بعدش نگی ببخشید. بی‌اهمیت دستش رو تکون داد و برو بابایی زیر لب گفت. ایستاد و سمت حیاط رفت. میلاد فوری گفت: _ مامان برم به داداش بگم از خونه بندازش بیرون؟ رضا تیز برگشت سمت میلاد. _ میلاد خیلی داری پررو بازی در میاری ها! حالیت نیست باید احترام بزرگ‌ترت رو نگه داری؟ خاله با نکته سنجی گفت: _ از کی یاد بگیره اونوقت این احترام رو! تو که نوزده سالته احترام مادرت رو نگه نمی‌داری؛ این بچه هشت نه ساله باید بفهمه! _ مامان شما اصلاً من رو درک نمی‌کنی. _ باشه الان درکت کردم! ولی بدون این ترم مثل اون ترم نیست که بیای بگی... تن صداش رو کمی بالا برد. _ باشه بابا... کم منت بذارید! خودم می‌رم سرکار، شهریه‌م رو جور می‌کنم. عصبی بیرون رفت و دَر رو بهم‌ کوبید. خاله رو به میلاد گفت: _ نباید دخالت می‌کردی.‌ _ آخه من شما رو دوست دارم‌. رضا بد حرف زد! خاله لبخند مهربونی بهش زد و بغلش کرد. _ الهی دورت بگردم. _ مامان رضا دوستت نداره؟ _ چرا مامان جون. اعصابش خورده. خودش پشیمون می‌شه. _ به داداش نمی‌گی؟ _ نه. تو هم نگو. از میلاد فاصله گرفت و نگران به پله‌ها نگاه کرد. _ زهره دیر کرد! رو به من ادامه داد: _ پاشو برو بالا ببین چه خبره. کتابم‌ رو برداشتم و دوباره بازش کردم. _ من‌ نمی‌رم. _ حالا هر دقیقه داری گوش وامیستی، الان‌ که من بهت می‌گم نمی‌ری! _ خاله اگر علی دَر رو باز کنه ببینه من پشت دَرم، چی پیش خودش می‌گه! _ همیشه چی می‌گه؟ از جام‌ تکون نخوردم. خاله نگاه دلخور و نگرانش رو از من برداشت. صدای بسته شدن دَر اتاق اومد. همه به پله‌ها نگاه کردیم. زهره خوشحال اما با چشم‌های اشکی پایین‌ اومد و روی پایین‌ترین پله ایستاد. بغضش سر باز کرد. _ گفت از فردا می‌تونم برم‌ مدرسه.‌ گفت بهت بگم خواستگارا رو رد کن برن. از اعماق وجودم برای خبری که داد خوشحال شدم. هر چند که ازش دلخورم. رنگ شادی به چشم‌های خاله هم‌ نشست اما انگار از چیزی ناراحتِ که اجازه نمی‌ده خوشحالیش رو بروز بده. ایستاد و از کنار زهره پله‌ها رو بالا رفت. زهره شرمنده نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ من که به تو کاری ندارم. _ معذرت‌ می‌خوام. دیگه باهات رفتار بد نمی‌کنم. _ می‌دونی اگر حرفت رو باور می‌کردن چه بلایی سر من می‌اومد! _ قول می‌دم برات جبران کنم. _ حالا چی شده با من مهربون شدی؟ _ هم شرمندم... هم علی گفت باید تو ببخشیم. پشت چشمی نازک کردم. _ گفتم تو، تو مرامت معذرت خواهی نیست! روبروم‌ نشست. _ به خدا چند روزه دلم می‌خواست بهت بگم؛ الان که علی گفت... _ باشه، من بخشیدمت؛ ولی یکم به کارهات فکر کن. تمام این مدت من هیچ کاری نکردم که مستحق رفتارهات باشم. صورتش رو جلو آورد و گونم رو بوسید. _ به علی هم بگو که بخشیدیم، باشه؟ از این که علی من رو شرط بخشش زهره گذاشته، احساس غرور کردم. _ باشه می‌گم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً اون طور که زهره می‌گه نیست. علی منتظر عذرخواهی از من نبود که اجازه مدرسه رفتن به زهره رو داده. این جوری گفته که مثلاً احترام من رو بالا ببره. صبح زهره شاد و خرم بعد از چند روز، بالاخره برای رفتن به مدرسه حاضر شد. خاله سفارش‌هایی که همیشه به زهره می‌کرد رو چند برابر کرد و تأکید کرد که با هدیه ارتباط نداشته باشه. زهره هم شرمنده از کارهای قبلش فقط چشم گفت. نمی‌دونم این شرمندگی واقعیه یا دوباره نقش بازی می‌کنه. بعد از خداحافظی هر دو با هم سمت مدرسه راه افتادیم. قرار بود برای ما سرویس بگیرن اما انقدر که کارهای خانوادگی به هم پیچید که دیگه خبری از سرویس هم نیست. بی‌صبرانه منتظر مهمونی بعدازظهر هستم. اگر رضا به قولش عمل نکنه، بی‌شک مهمونی رو به هم می‌ریزم.‌ نمی‌ذارم راحت به هدفش برسه. عمه خیلی بی‌تقصیر من رو زد.‌ شاید من مجبور به سکوت شدم اما یادم نمی‌ره. وارد حیاط مدرسه شدیم. صف تشکیل شده بود. بعد از خواندن قرآن پا روی پله‌ها گذاشتیم که صدای خانم ناظم متوقف‌مون کرد. _ معینی بالاخره راه گم کردی! زهره دستپاچه شد و فوری گفت: _ خانم مادرمون امروز میاد توضیح می‌ده. _ من کاری ندارم. مدیر سپرده اومدی بفرستم بری دفتر. مضطرب دستاش رو به هم مالید و انگشتش رو بالا گرفت. _ به خدا مادرمون قراره بیاد. _ می‌دونم؛ مادرت زنگ زد تلفنی با مدیر صحبت کرده‌، اما مدیر بالا کارت داره.‌ ببین چی کارت داره. زهره نگاهی بهم کرد و از من فاصله گرفت. گاهی وقتا آدم یه کاری انجام می‌ده که تا مدت‌ها باید پاسخگو باشه. وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. نیم ساعتی از کلاس می‌گذشت و معلم در حال درس دادن بود ولی من تمام حواسم پیش زهره‌ست که هنوز سر کلاس نیومده. بالاخره چند ضربه به دَر خورد و زهره وارد شد. معلم که از اومدن زهره دلخور بود جواب سلامش رو با سردی داد و به میز اشاره کرد تا بشینه. زهره به جای اینکه سر جای خودش بشینه، راهش رو کج کرد و کنار من نشست. نمی‌دونم تصمیم خودشِ یا خانم مدیر و یا علی ازش خواسته. لبخند زدم و خودم رو کنار کشیدم. این که بعد از این همه سال زهره برای اولین بار توی مدرسه کنارم می‌شینه باعث خوشحالیمِ. همیشه دوست داشتم با زهره مثل خواهر باشم اما فرق‌ گذاری‌های خاله بین من و زهره باعث شده تا زهره حس حسادتش نسبت به من همیشه فعال باشه. حق هم داره؛ من هم اگر جای اون بودم از شخصی که تمام محبت مادرم رو به سمت خودش کشیده بود بدم می‌اومد. زنگ تفریح به صدا در اومد همه‌ی بچه‌ها از کلاس بیرون رفتن. لقمه‌ای که خاله برام گذاشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. ‌نیم‌نگاهی به زهره انداختم. هنوز ازش می‌ترسم و محتاطانه باهاش حرف می‌زنم تا قاطی نکنه و باعث اختلاف نشم. _ خانم مدیر چی بهت گفت؟ لقمه رو قورت داد. _ هیچی، یه ساعت باهام حرف زد که با هدیه معاشرت نکنم؛ دختر خوبی باشم؛ اون به درد رفاقت نمی‌خوره. هر چی دیشب علی با تهدید گفت، امروز مدیر با یه لحن دیگه گفت.‌ انگار برای هم دیکته کرده بودن. _ خیلی خوشحالم برگشتی مدرسه. _ خودمم خوشحالم. دیگه داشتم‌ آماده می‌شدم تن به ازدواج بدم.‌ ناامید شده بودم. بازم دستت درد نکنه، تو گفتی که بیام عذرخواهی کنم. اگه اون حرفا رو اون روز به علی نمی‌زدم اونم پای حرفش می‌ایستاد و الان معلوم نبود که چه بلایی سرم می‌اومد. دیشب آخرش انقدر مهربون باهام حرف زد که شرمنده کارهام شدم. رویا علی از هیچی برامون کم نمی‌ذاره. یه مدته سرش شلوغ شده و کم بیرون می‌برمون.‌ قبلاً یادته هر روز پارک و تفریح و گردش بودیم؟ با اینکه ماشین نداشتیم ولی ما را همه جا می‌برد. یادته پارسال بردمون مشهد، بعد هر چی می‌خواستیم برامون خرید؟ مامان بهش اعتراض کرد که نخره ولی علی حرف گوش نکرد.‌ این مدت خیلی فکر کردم.‌ نمی‌دونم چرا رفتم سمت این کارها.‌ معلوم‌ نیست الان پشیمون شده یا داره فیلم‌ بازی می‌کنه. _ فرصت خوبیه برای جبران. سعی کن از دلش در بیاری. با دیدن هدیه که با لبخندی بر روی لب‌هاش به سمتمون می‌اومد سرفه کردم و زیر لب گفتم: _ داره میاد. زهره پرسید: _ کی!؟ سرش رو‌ چرخوند و با دیدن هدیه اخمش تو هم رفت. اما بیشتر از این که ناراحت اومدنش باشه، انگار درموندگی بهش فشار میاره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12