eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ دم حزب الله گرم دقیق به هدف میزنه 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️ وقتی دست به دامان اجنه و ارواح شرور میشن ♨️ صهیونیسم پس از شکست‌ مفتضحانه خود،خاخام‌های ساحر خود را به تعداد زیادی فراخوانده‌اند! ببینید چگونه فریاد می‌زنند و از اجنه اشرار کمک می‌خواهند! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه صلوات بفرست و بزن روی لینک 👇👇👇 ببین چه راه قشنگی رو جلوی پات قرار داده😍 https://eitaa.com/joinchat/299762251Cbb594af1ed ✅یه متن هایی هستن وقتی میخونی بهت اعتماد به نفس میده و کلی حال دلت رو خوب میکنه👆👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ایستاد و عمو بلافاصله داخل اومد. هر دو سلام کردیم که به گرمی پاسخ داد. دلم‌ نمی‌خواد باهاش حرف بزنم‌، چون می‌دونم سروته حرفش به چی ختم می‌شه. از طرفی اگر علی هم‌ بیدار بشه و متوجه بشه که من با عمو حرف زدم‌ ناراحت می‌شه.‌ اما مگه الان من می‌تونم به عمو بگم برو! زهره و خاله از اتاق بیرون رفتن و من و عمو رو تنها گذاشتند.‌ کنارم‌ نشست و متوجه استرسم شد. _ خوبی عمو‌جان؟ _ ممنون خوبم. _ با درس و مدرسه چی کار می‌کنی؟ _ می‌گذره دیگه. جواب سرسریم کمی دلخورش کرد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و معنی‌دار نگاهم کرد. _ رویا اون‌ روز که به خیال خودت من رو پیچوندی و خودت رفتی خونه‌ی آقاجون، خیلی از دستت عصبانی شدم. اگر مهشید این‌ کار رو می‌کرد، حتماً تنبیه‌ش می‌کردم! کی به این گفته! _ عمو موقع خارج شدن از مدرسه دورم شلوغ بود، شما رو ندیدم. وگرنه من که شما رو نمی‌پیچونم. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ دروغ از هر کاری زشت‌تره! من که ازت دلیل نخواستم که بخوای دروغ بگی. اگر ازت دلیل می‌خواستم، مجبورت می‌کردم راستش رو بگی. پس کاری نکن که بخوام تنبیه‌ت کنم. سرم رو پایین انداختم. یتیمی این دردها رو هم داره. هر کس می‌خواد تربیتت کنه و به خودش اجازه می‌ده به تنبیه‌ت فکر کنه. _ ببخشید. دستش رو پشت سرم‌ گذاشت و پیشونیم رو بوسید. بغضم‌ گرفت. _ عمو شما دلتون از جای دیگه پره، سر من خالی می‌کنید؟ _ از‌ هیچ جا پر نیستم! چند وقته می‌خوام این حرف‌ها رو بهت بزنم ولی فرصت نمی‌شه. اون‌ روز خیلی نگرانم کردی. چرا باید در برابر این تند حرف زدن‌های عمو سکوت کنم؟ حرفم‌ رو می‌زنم‌ که هم شرشون از سرم کم‌ شه و هم دلم خنک‌ شه. _ من دوست ندارم‌ با محمد جایی برم‌. اون بارم برای همین با شما نرفتم! اگر می‌خواید دنبال من بیاید که جایی بریم‌، تنها بیاید. کمی سکوت کرد و پرسید: _ چرا؟ مگه محمد پسر بدیه؟ یا کاری کرده که تو خوشت نیاد؟ _ نه، ولی من این جوری راحت‌ترم. متأسف سرش رو تکون داد‌. _ از جوابت مطمئنی؟ _ من از روز اولم‌ مطمئن بودم. دست توی جیبش کرد و مقداری پول سمتم گرفت. _ اینا رو آقاجون دیشب می‌خواست بهت بده، یادش رفته. پول رو جلوم‌ گذاشت. _ خاله‌ت گفت الان رویا حواسش به درس‌هاشِ؛ برای این حرف‌ها نمی‌تونه تمرکز کنه. من بعد امتحانات خردادت خیلی جدی باهات حرف می‌زنم.‌ تو هم‌ مثل مهشید، نمی‌تونم اجازه بدم با یه تصمیم‌ اشتباه‌، زندگیت رو خراب کنی! عجب گیری افتادم! به چه زبونی بگم نمی‌خوام؟ یه قیافه‌ای هم به خودش گرفته که آدم جرأت نمی‌کنه بهش حرف بزنه. منتظر جواب نموند و ایستاد. _ درس‌هات رو خوب بخون. دلم‌ می‌خواد بهترین رشته قبول شی و بفرستمت دانشگاه. دولتی هم‌ قبول نشی غصه نخور، می‌فرستمت آزاد. حرف زدن باهاش بی‌فایده است. من هر چی بگم باز حرف خودش رو می‌زنه. تا جلوی دَر دنبالش رفتم. دَر رو باز کرد و همزمان خاله در حالی که چادرش رو با دندونش گرفته بود تا از سرش نیافته با سینی چایی از پله‌ها بالا اومد. _ عِه! حرفتون تموم شد؟ چایی ریختم براتون! _ دستت درد نکنه زن داداش. یه کار واجب با رویا داشتم که اومدم؛ وگرنه خیلی گرفتارم، باید زود برم. کار واجبش دعوا و تهدید من بود! _ حالا یه چایی بخورید. _ دستت درد نکنه. دیره باید برم. به اتاق رضا نگاه کرد. _ رضا خوابه؟ _ نه، انقدر که مشغول حرف زدن با گوشیشِ، اصلاً متوجه نشده شما اومدید. عمو رو به من گفت: _ برو صداش کن بیاد کارش دارم! چشمی گفتم و سمت اتاق رضا رفتم.‌ دَر زدم و بدون اجازه بازش کردم. روی زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود. سرچرخوند و با اخم نگاهم کرد. _ کی گفت بیای تو!؟ _ پاشو عمو اومده کارت داره. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ تو می‌دونستی بابات قراره بیاد اینجا!؟ _ اینجاست الان! _ بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ. تماس رو قطع کرد و پرسید: _ نگفت چی کار داره؟ سرم رو بالا دادم و دَر رو بستم‌‌. رضا فوری بیرون اومد. دست‌وپاش رو حسابی گم کرده بود. سلام‌کرد. عمو گفت: _ حاضر شو بریم جایی، کارت دارم. رضا به خاله نگاه کرد و با تردید پرسید: _ چی کار عمو؟ عمو همونطور که سمت پله‌ها می‌رفت گفت: _ بیا کاریت نباشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این رو گفت و از پله‌ها پایین رفت. رضا چند قدمی جلو اومد و با صدای کمی رو به مادرش گفت: _ مامان یکم به من پول بده؛ قراره برم دنبال مهشید، با هم بریم بیرون. خاله اخم‌هاش توی هم رفت. _ شما که محرم نشدید، بیخود می‌کنید برید بیرون! _ مامان چه حرفیه می‌زنی! ما که همدیگر رو می‌شناسیم. فقط با هم بریم بستنی بخوریم برگردیم. _ من پول ندارم بدم بستنی بخورید! _ حالا چی می‌شه بدی آبروی من نره! خاله لب‌هاش رو به هم فشار داد و با حرص گفت: _ پنجاه تومن دارم؛ برو از روی میز اتاقم بردار. _ پنجاه تومان! من با ۵۰ تومن چی‌کار کنم؟ توروخدا یه ذره بیشتر بده. خاله دستش رو تکون داد. _ رضا ندارم! اگر فکر می‌کنی که نیازه بیشتر پول داشته باشی، خودت برو جور کن. از پله‌ها پایین رفت. رضا برو بابای زیر لب گفت و سمت اتاقش رفت. دلم براش می‌سوزه. یاد پولی که عمو بهم داد افتادم. من هر دفعه که عمو یا آقاجون بهم پول می‌دن، پول رو به خاله می‌دم؛ اون هم می‌گه برات پس‌انداز می‌کنم. پس‌انداز به چه دردی می‌خوره وقتی یکی مثل رضا انقدر به پول احتیاج داره! حالا نمی‌دونم خاله چه شرایطی داره، ولی بالاخره اینا نامزدن، باید باهم باشن. نمی‌شه که رضا دست خالی باشه! وارد اتاق شدم؛ پول رو توی دستم پنهان کردم و به دَر اتاق رضا چند ضربه زدم. منتظر اجازه نشدم و دَر رو باز کردم. آخرین دکمه پیراهنش رو بست و رو به من گفت: _ چرا دَر می‌زنی صبر نمی‌کنی بگم بیا تو؟ شاید شرایط مناسبی نداشته باشم! پول رو سمتش گرفتم. _ اگه می‌ایستادم پشت دَر، علی یا خاله می‌اومدن، دیگه نمی‌تونستم این رو بهت بدم. چشم‌هاش برق زد. جلو اومد و پول رو از دستم گرفت. _ این همه پول رو از کجا آوردی!؟ _ الان عمو بهم داد؛ گفت آقاجون داده. _ خدا شانس بده! ببین چه جوری هوات رو دارن.‌ می‌خوای بدی به من؟ _ آره، برای تو، فقط به کسی نگو! _ نه مطمئن باش. دستت درد نکنه رویا، برات جبران می‌کنم. هر دو از اتاق بیرون اومدیم. اسکناس‌ها رو توی جیب شلوارش گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. با احتیاط من هم پایین رفتم. با دیدن علی و دایی که هنوز خواب بودن، نفس راحتی کشیدم. علی اصلاً متوجه نشد که عمو اومد. کاش خاله هم بهش نگه. وارد آشپزخونه شدم. _ زهره کجاست خاله؟ _ تو اتاق من دراز کشیده. _ خاله می‌تونم یه سوال بپرسم؟ _ بپرس. _ عمو می‌تونه من رو تنبیه کنه؟ متعجب نگاهم کرد. _ چرا این حرف رو می‌زنی!؟ _ الان بالا تو اتاقم میگه اگر دروغ بگی تنبیه‌ت می‌کنم . ابروهاش رو بالا داد. _ مگه دروغ گفتی؟ _ اولش دروغ نگفتم، چیزی رو ازش پنهان کردم. این جوری که گفت، منم راستش رو گفتم. _ راستش چی بود؟ _ هیچی، گفتم اون روز با محمد بودی سوار ماشینت نشدم. اگر می‌خوای من رو جایی ببری، تنها بیا. به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت. _ همین که انقدر دست و رو شسته بهش حرف می‌زنی باعث شده تا حرصش بگیره و این جوری باهات حرف بزنه. _ نه اول اون گفت خاله، من بی‌ادبی نکردم. _ عیب نداره عزیزم؛ خودت رو ناراحت نکن. من با آقاجون صحبت می‌کنم که بهش بگه. هیچی نشده صاحب اختیار کرده خودش رو! _ مقصر شمایید؟ با تعجب پرسید: _ من چرا؟ _ برای چی برگشتی بهش گفتی رویا حواسش به درس‌شه، بعد خرداد بیاید؟ نفس سنگینش رو بیرون داد. _ دختر گلم؛ دختر قشنگم؛ تو هنوز بچه‌ای، از خیلی از چیزهایی که بزرگترها می‌گن سر در نمیاری و نمی‌فهمی. _ ببخشیدا خاله! ناراحت نشید؛ ولی فعلاً که بزرگترا نمی‌فهمن من چی می‌گم. صد بار گفتم‌ نه بازم... حرفم‌ رو قطع کرد. _ برو این جوری جواب من رو نده! پشت چشمی نازک‌ کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ کاش علی زودتر می‌گفت و من رو نجات می‌داد. وارد اتاق خاله شدم؛ اما با چیزی که دیدم، از ترس احساس سرما کردم. زهره گوشی دایی رو برداشته و داره به هدیه پیام‌ می‌ده!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 💢هر چیزی را در مجازی باور نکنیم بنگاه های خبری امروز برای جذب "فالوور" و "مخاطب" دست به هرکاری میزنند متاسفانه امروز پول حکفرمای روابط انسانی شده و این پول است که به هرررر خبری جهت می دهد پس لطفا هر چیزی را باور نکنید ... 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
تربیت منهای کلمات.mp3
6.6M
▪️🍃🌹🍃▪️ تربیت فرزند، زیاد حرف زدن لازم نداره! ✘ روشهای بی‌کلام تربیت، اَمن‌تر و اثرگذارتره. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ داری چی‌کار می‌کنی!؟ از هولش گوشی رو انداخت و نگاهم‌ کرد. متفکر جلو رفتم و گوشی رو سمتش هُل دادم. _ بردار ببر بذار سرجاش تا هیچ کس نفهمیده. با‌ استرس گوشی رو برداشت. _ می‌خواستم‌ از خودم سلفی بگیرم. خیره و طوری که دروغش رو باور نکردم بهش نگاه کردم. _ زهره یا خودت ببر بذار سرجاش یا بده من ببرم! با التماس گفت: _ بیا یه چند تا عکس بندازیم که اگر دیدن شک نکنن! _ با گوشی شخصی دایی عکس بندازیم!؟ _ پس تو می‌بری... با صدای علی حرفش نصفه موند و ترسیده به دَر نگاه کرد. _ رویا... تن صدام رو پایین آوردم. _ من الان می‌برمش تو آشپزخونه، تا دایی بیدار نشده ببر بذار سر جاش. با تکون‌های ریز اما سریع خودش قبول کرد. سمت دَر رفتم.‌ نکنه پیام داده باشه! چرخیدم سمتش. _ اگر پیام دادی پاکشون کن! _ ندادم.، تازه برداشته بودم. الان فقط مهمه که پاک‌ کنه؛ گفتن دروغ و راستش به من، مهم نیست. از اتاق بیرون رفتم. علی با دیدن من پاش رو از روی پله پایین گذاشت. _ چرا جواب نمی‌دی! فکر کردم بالایی. _ ببخشید.‌ کارم داری؟ به آشپزخونه اشاره کرد. _ یه چایی بذار.‌ مامان کجاست؟ سمت آشپزخونه رفتم. _ نمی‌دونم؛ اینجا بود! پشت سرم‌ وارد آشپزخونه شد. خداروشکر خودش اومد.‌ زیر کتری رو روشن کردم و برگشتم سمتش. دَر آشپزخونه رو نیمه بسته کرد.‌ این یعنی باهام‌ کار داره.‌ کاش زهره همین الان بذاره سرجاش. این بهترین موقعیته.‌ علی جلو اومد و با صدای خیلی پایینی گفت: _ جلوی دایی هیچ حرفی نزن.‌ مامان اگر بدون آمادگی قبلی بفهمه مخالفت می‌کنه، اونوقت راضی کردنش از آقاجون هم سخت‌تر می‌شه. _ من که حرف نزدم، خودت گفتی! _ تو گندهات رو قبلاً زدی. متوجه منظورش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم. _ برو بالا ببین مامان کجاست. چشمی گفتم و سمت دَر رفتم ‌که خاله رو از پنجره‌ی آشپزخونه دیدم. گوشه‌ی حیاط سمت دَر ایستاده بود و با گوشی سیار خونه حرف می‌زد. _ اونجاست. علی رد نگاهم‌ رو دنبال کرد و زیر لب گفت: _ با کی حرف می‌زنه؟ _ یا با آقاجون یا خواستگار‌ فردا شب زهره. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت بیرون پیش خاله.‌ از پشت پنجره نگاه‌شون کردم.‌ خاله تماس رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با علی کرد. خدا کنه فقط از اومدن عمو حرفی نزنه.‌ کتری جوش اومد. زیرش رو کم‌ کردم و بیرون رفتم. زهره تازه می‌خواست کاری که باید انجام‌ می‌داد رو انجام‌ بده. این یعنی پیامش رو داده. آهسته گوشی رو سرجاش گذاشت و تا خواست از دایی فاصله بگیره، دایی چشم‌هاش رو باز کرد. _ کارت تموم‌ شد؟ زهره دست‌وپاش رو گم‌ کرد. _ به رضا می‌خواستم‌ زنگ بزنم؟ دایی نشست و نگاهش بین هردومون جابجا شد. زهره متوجه حضور من شد. _ رضا ده دقیقه نمی‌شه رفته! انقدر زود یادش افتادی؟ _ کارش داشتم‌ دیگه.‌ پس دایی خواب نبوده! رو به من گفت: _ آقامجتبی چی کارت داشت؟ ته دلم خالی شد.‌ _ هیچی، حرف‌های همیشگی. _ توی این خونه خیلی دلم برای علی می‌سوزه؛ هیچ کس حرفش رو گوش نمی‌کنه. هر کی ساز خودش رو می‌زنه. نگاه پر از تهدیدش رو به زهره داد. _ حیف که فردا شب خواستگاریته، وگرنه الان می‌دونستم‌ چی کار کنم. زهره تند و سریع گفت: _ ببخشید بی‌اجازه برداشتم ولی من با رضا کار داشتم.‌ می‌تونی الان زنگ بزنی ازش بپرسی؟ دَر خونه باز شد. علی و خاله داخل اومدن. از فرصت استفاده کردیم و هر دو به آشپزخونه پناه بردیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید. _ نزدیک بود بیچاره بشم‌ ها! _ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بی‌اجازه گوشیش رو برداشتی!؟ _ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چاره‌ای برام نمونده بود. باید بهش می‌گفتم که دست از سرم برداره و با اون عکس‌هایی که دستشه... خیره تو چشم‌هام، پشیمون از حرفش گفت: _ گفتم که دیگه ولم کنه. اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم. _ اونا از تو عکس دارن!؟ ترسیده نگاهم کرد. _ نه بابا...! یه حرفی از دهنم‌ دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط. _ چی گفت؟ _ نمی‌دونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم. _ اگر الان جواب پیام رو بده، می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ نه اون نمی‌ده، مطمئنم. _ زهره تو چقدر ساده‌ای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که می‌دونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، می‌ره به علی می‌گه! چه جوری می‌خوای خودت رو جمع کنی؟ زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت: _ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم‌ برداره. _ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی! نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت: _ اون‌ نمی‌گه. _ چرا نمی‌گه؟ هدیه‌ای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمی‌زنه به دایی همه چیز رو بگه؟ با تن صدای پایین گفت: _ آخه من به هدیه نگفتم که! _ پس به کی گفتی؟ _ به برادرش پیام دادم. _ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمی‌کنم وقتی کنار علی و خاله‌ هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کار‌ها رو می‌کنی؟ _ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمی‌دونم چی شد که یادم رفت باید چی‌کار کنم.‌ _ خدا برات به‌ خیر کنه. سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم. این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم‌ بهم استرس وارد شده و سین‌جین‌های بعدش اذیتم می‌کنه.‌ یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه‌. خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد. اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی می‌افته؟ چه عکس‌هایی ازش دارن که انقدر می‌ترسه‌؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟ نمی‌دونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر می‌شه. اگر احساس کنم کار به جاهای باریک می‌کشه و هدیه دست از سر زهره برنمی‌داره و همچنان می‌خواد تهدیدش کنه، مجبور می‌شم به خاله قضیه‌ی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره. دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد. جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد. _ بفرما، اینم از هدیه‌ی پدر زن من. یه ماشین بهم داد. لبخند از روی لبهای علی پاک‌ شد و معنی‌دار نگاهش کرد. خاله‌ ناراحت گفت: _ عزت نفست رو فروختی به ماشین. _ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟ پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید. _ لعنت به این‌ زندگی پر از ادعا! من نمی‌تونم‌ صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.‌ سمت پله‌ها رفت. _ خسته شدم. اَه...        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بارها به خاطر مشکلات زیاد از خدا می‌خواستم که با بچه‌هام شب بخوابیم و صبح بیدار نشیم. می‌گفتم دلم می‌خواد خودم تنهایی بمیرم ولی اگر من نباشم اینا می‌افتن زیر دست زن بابا و آواره این خونه اون خونه میشن بعدم که من نباشم سختی‌ها و مشکلاتشون بیشتر میشه چون... تا اینکه بالاخره فهمیدم مشگل این بی برکتی در زندگی من چیه، مشگل من بی.... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی کاملا واقعی👌