eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد، سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید : گریه کردی؟ محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم، پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش _به من نگاه کن، توی چشمهاش خیره شدم چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم نمی دونی؟ ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم، پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم: تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 ❤️
راه ابطال سحر و جادو.mp3
10.11M
▪️🍃🌹🍃▪️ ✘ چجوری میشه سحر و جادو رو باطل کرد؟ این دعانویسی‌ها در ابطال سحر اثر دارن؟ | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریه‌‌ی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هق‌هقش رو شنیدی؟ بیچاره‌کننده‌ست! دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش! چقدر دلتنگت بودم همه‌ی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت! این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری می‌کشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش. چه حزنی داشت آهنگ کلامش! - محبوب... محبوبم! تو با کی هم‌پا شدی؟ می‌خوام ببینم کی دست انداخته به همه‌ی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که می‌دونستی نفسهام بند نفسهای توئه! پلک زدم و اشکهام فرو ریخت. واقعی💯♨️ https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای رضا و خاله بیدار شدم و به زهره که سر جاش نشسته بود نگاه کردم. _ سلام. چی شده؟ _ سلام. این رضا تا یه شر درست نکنه بی‌خیال نمی‌شه. از نبودن علی سوءاستفاده می‌کنه. خاله‌ با حرص و التماس گفت: _ رضاجان، امروز نمی‌شه بری. باید بمونی! _ به من چه مامان! خواستگاری زهره که قرار نیست‌ من رو بپسندن! من می‌خوام با مهشید برم بیرون؛ منتظرمه. _ خجالت می‌کشم‌ نباشی. الان‌ می‌گن برادرش کو؟ _ بگو با نامزدش رفته بیرون.‌ بعد هم علی برای تو کافیه. _ رضا زشته! _ اَه مامان ول کن دیگه! تو چرا انقدر رو من گیر داری؟ روسریم رو سرم کردم و ایستادم.‌ با زهره و میلاد سمت دَر رفتیم. همزمان که دَر رو باز کردم و خواستم گره روسریم رو ببندم، دَر اتاق علی به ضرب باز شد و بیرون اومد.‌ چرا سرکار نرفته! رضا حسابی جا خورد.‌ سمتش رفت و یقه‌ش رو توی دست‌هاش گرفت. _ رضا بار دیگه بشنوم به مامان اَه گفتی، تمام دندون‌هات رو توی دهنت خرد می‌کنم! رضا دستش رو روی دست‌های علی گذاشت و با ترس بهش نگاه کرد. _ ببخشید، حواسم نبود. خاله ناراحت کنارشون ایستاد و با بغض گفت: _ بسه توروخدا.‌ نمی‌خوام امروز دعوا درست شه. علی یقه‌ی رضا رو ول کرد و تو صورتش گفت: _ امروز هیچ قبرستونی نمی‌ری، فهمیدی؟ رضا جوابی نداد که علی با دست به عقب هُلش داد و گفت: _ با توأم... رضا برای اینکه به زمین نیافته، چند قومی عقب رفت و سر به زیر گفت: _ باشه نمی‌رم. خاله گفت: _ توروخدا یه صلوات بفرستید، تموم کنید. اومده بودم صداتون کنم صبحانه بخوریم. علی خواست به خاله نگاه کنه اما نگاهش روی من ثابت موند.‌ نگاه عصبیش هولم کرد‌‌. زهره آهسته گفت: _ گره روسریت رو ببند. فوری بستمش. علی نگاه چپ‌چپش رو از من برداشت و رو به خاله گفت: _ خیالت راحت، امروز هیچ‌کس از این خونه بیرون نمی‌ره. رو به ما ادامه داد: _ بیاید پایین صبحانه بخوریم. خاله مسیرش رو سمت پله‌ها کج کرد و علی هم به دنبالش رفت. زهره گفت: _ علی چرا چند وقتیه گیر داده به تو!؟ خودم رو به اون راه زدم. _ نه! چه گیری؟ _ این از الان، اونم از دیروز سر ناهار بیخودی دعوات کرد تو اتفاقی که اصلاً مقصر نبودی. بی‌تفاوت شونه‌هام رو بالا دادم. _ نه بابا؛ مثل همیشه‌ست.‌ به بالای روسریم اشاره کرد. _ خب حالا موهات رو بکن تو تا نکشتت. موهام رو داخل فرستادم و به رضا که با گوشیش پیام‌‌ می‌داد نگاه کردم. گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و رو به ما گفت: _ این چرا خونه‌ست!؟ زهره گفت: _ ما هم فکر کردیم‌ سرکاره. بیاید بریم‌ پایین، الان دوباره صداش در میاد. اول از همه راه افتادم و چهارتایی از پله‌ها پایین رفتیم.‌ نزدیک به ورودی آشپزخونه، صدای علی باعث شد تا بایستم. _ مامان این رویا همیشه من نیستم این جوریه!؟ _ چه جوری؟ _ الان وضعیت روسری سر کردنش رو ندیدید؟ _ از رویا خانوم‌تر نیست. اصلاً تو این مسائل اذیتم نمی‌کنه.‌ الانم احتمالاً به خاطر صدای رضا هول شده. زهره دستش رو روی کمرم گذاشت. _ برو پایین دیگه! ته دلم از این نوع حرف زدن علی خالی شد. دو تا پله‌ی باقی مونده رو پایین رفتیم.‌ خاله سفره رو پهن کرده بود. با دیدن ما برای عادی نشون دادن وضعیت خونه، مثل همیشه ازمون استقبال کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم. خاله گفت: _ رویا‌جان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمی‌خوام زهره کار کنه. _ چشم خاله. _ رضا تو هم یه لیست بهت می‌دم، برو یکم خرید کن. علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت: _ خودم می‌رم مامان. _ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم. رضا گفت: _ من پول ندارما! باید بدید. متعجب نگاهش کردم. مگه می‌شه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت: _ چیه؟ ندارم دیگه! از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت: _ رویا پاشو بیا تو حیاط! خاله درمونده نگاهش کرد. _ باز چی شد! علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت: _ مگه چی‌کار کردی؟ می‌دونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم: _ نمی‌دونم! علی عصبی‌تر اسمم رو صدا کرد. _ رویا... فوری ایستادم. خاله دستم‌ رو گرفت. _ بشین برم ببینم چش شد! _ نه خاله، خودم می‌رم. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.‌ قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم. _ بله. تیز برگشت سمتم؛ گوشه‌ی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشم‌هام خیره شد. _ دیشب چی گفتی به رضا؟ آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم. _ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم. ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت: _ همین؟ با تکون‌‌های ریز سرم تأیید کردم. نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید. _ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی می‌کنی؟ تیز چرخید سمتم و انگشت اشاره‌اش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد. _ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ می‌گی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمی‌کنم‌ و همین نگاهم باعث می‌شه از تو بیشتر انتظار داشته باشم. نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد و قطره‌ اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ‌ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم.‌ کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آروم‌تری نسبت به قبل گفت: _ برو تو. فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود.‌ با دیدنم ایستاد و گفت: _ چرا گریه کردی!؟ _ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چی‌کار کنم؟ _ چرا با من این جوری می‌کنید!؟ چرا خون به دلم می‌کنید؟ دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ رضا زود باش بیا بریم خرید. رو به خاله گفت: _ زود برمی‌گردیم‌، نگران نباش. رضا از آشپزخونه بیرون اومد. _ خودم می‌رفتم دیگه! _ بیا کارت دارم. این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت: _ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی می‌خواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من. _ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره. _ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟ کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد. _ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامه‌های ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم‌ تا آشتی کرد. _ بهش نگفتی که چه خبره؟ _ چرا گفتم.‌ نمی‌گفتم که آشتی نمی‌کرد. _ من نمی‌خواستم عموت بفهمه آقارضا! _ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ. خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه می‌دونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره. پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوه‌ها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تندستی مالی بد جور بهم فشار آورده بود واقعا درمونده شده بودم تا اینکه به سفارش و اصرار مامانم نماز های واحبم رو خوندم و چند سوره ای که مامانم گفته بود رو هم میخوندم. شوهرم اصلا اعتقادی به نماز خوندن نداشت. و خیلی مخالف نماز خوندن من بود. و من میدونستم که اگر من رو در حال نماز ببینه اتفاق بدی برام میفته. تا اینکه یه روز داشتم نماز میخوندم شوهرم اومد خونه و.... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️هرخانمی که چادر به سرکند اگر دستم برسد سفارشش را پیش مولایم حسین ع خواهم کرد.. 🌹شهید حسین محرابی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 ▪️🍃🌹🍃▪️
▪️🍃🌹🍃▪️ ✅فیلم ۵٠٠تا تونل رو نه، فیلم‌های تخریب ۳تا تونل که منهدم کردید رو منتشر کنید تا کمتر مسخره بشید!!! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
در ایام عقد موقت بودیم. با حمید رفته بودیم حلقه بخریم. موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا. یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم...❤️ https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 پروژه پشت پرده آهنگ‌های مبتذل ساسی! ❌ ساسی مانکن برای چه کسی کار می‌کند؟ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت خودم رو احساس میکنم، نگاهم رو پایین دادم گفتم: منم شما رو دوست دارم انگار شنیدن این حرف انرژی مضاعفی بهش داد.سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت؛ غیر ممکنه بتونی عشق من رو به خودت اندازه بگیری، توضیح بدی، بشمری، ویا به تصویر بکشی فقط میتونی حسش کنی، ابراز علاقه و محبت واقعی وحید خجالت من رو از بین برد گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️همه چیز درلحظه آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.. 🌹شهید محمد هادی ذوالفقاری ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 ▪️🍃🌹🍃▪️
بصیرت_حضرت_فاطمه_زهرا_علیه_السلام.pdf
3.62M
▪️🍃🌹🍃▪️ 📗 ( pdf) رایگان بصیرت حضرت زهرا علیه السلام نویسنده؛ اصغر طاهرزاده 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درکشورمصرهنگام برگزاری مسابقات سالانه قرائت قرآن کریم ، یک معلول ذهنی وارد سالن میشود❤️ میخوای هم حال دلت خوب شه و هم جیبت پر پول😍 ما به وعده الهی که ادعونی استجب لکم هست به شما اطمینان میدیم که با مطالبی که بر گرفته از قرآن و احادیث و روایت و.... شما هم حال دلت خوب بشه و جیبت پر پول.🥰 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از عهدِما | AhdeMa
29.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین امروز منتشر شد برای اولین بار ❌ ☝️کلیپ جدید حسن عطایی برای فاطمیه 📣 تموم شهرو با خبر می کنیم... 📎 مشاهده با کیفیت بالا 👉 برای عضویت در کانال عهدما روی لینک زیر بزنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2360803766C728b855bfe
❌ برای شنیدن آلبوم صوتی عهدما ویژه ایام فاطمیه روی لینک زیر بزنید.👇👇 AhdeMa.com/companion جهت تجدید عهد با حضرت زهرا(س) کلیک کن👆
⭕️💢⭕️ 🔹 ذات آمریکای جنایتکار تغییر نمی‌کند؛ فقط چهره عوض می‌کند؛😏 ابوغریب، گوانتانامو، داعش و امروز هم 😔 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم حراجیِ لــوازم گــرمایی و سفری😍🏃‍♀ بهت قول میدم کلِ مولوی ، شوش ، انبار نفتم زیرِ پات بزاری ازین بـهـتر گیرت نمیاد بیا😍👇 بُـــــخاری سَفری،اتاق خوابی(باتری خور) انواع ســـــــــاکِ خرید کمجا و چرخدار بخاری دیواری( طرح اِسپیلر ) انواع آچارهای چندکاره و... برای دیدن و سفارش کالاها ازینجا وارد شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1155989522C8ddd406c2c
تا بحال شده برق خونت بره روشنایی نداشته باشی ؟!😱 این کانال رو بهترین دوستم معرفی کرد با کلی چراغ اضطراری شارژی برا منزل و باغ و روستا و خودرو و... 😍 ✅ پیشنهاد میکنم حتما ببین 😉👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1155989522C8ddd406c2c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎙استاد قرائتی چندتا حرف غلط در مورد 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
_ بینتون چی گذشته؟ بگو تا نرفتم خودم رو گم و گور کنم و دو شب دیگه تو بمونی و شب عروسی بی‌دوماد. توهین بزرگی بود. کاش کتک می‌خوردم، اما تحقیر نمی‌شدم.با آهنگ صدایی که از شدت گریه برای خودم هم غریب می‌نمود گفتم: _ علیرضا به جون خودم به جون تو هیچی نبوده. 💮عاشقانه هایی زیبا 💮با قلم فوق العاده‌پاک💮 https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تنبلی با بی‌حوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند! شما به کدومش مبتلائید؟ @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌸🌸🌸
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
_ بینتون چی گذشته؟ بگو تا نرفتم خودم رو گم و گور کنم و دو شب دیگه تو بمونی و شب عروسی بی‌دوماد. توهین بزرگی بود. کاش کتک می‌خوردم، اما تحقیر نمی‌شدم.با آهنگ صدایی که از شدت گریه برای خودم هم غریب می‌نمود گفتم: _ علیرضا به جون خودم به جون تو هیچی نبوده. 💮عاشقانه هایی زیبا 💮با قلم فوق العاده‌پاک💮 https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.‌ _ رویاجان چای هم دم کن. یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش. _ ای وای چایی نداریم! علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید. _ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان می‌رم می‌گیرم. خاله چرخید سمت علی. _ دیر شده مادر! _ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست! _ دست خودم‌ نیست. عقربه‌ها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم‌ کنم. علی چشمی گفت و بیرون رفت.‌ دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد. _ رویا‌ یه لحظه بیا! شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم. _ بیا کار واجب دارم. رو به خاله که نمک غذا رو می‌‌ریخت گفتم: _ خاله کارها تموم شد. من‌ برم‌؟ _ برو لباست رو عوض کن. چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریع‌تر از من از پله‌ها بالا رفت.‌ روبروش ایستادم. _ چیه؟ _ علی از کجا می‌دونست تو دیشب اتاق من بودی؟ توی سرم احساس سرما کردم. _ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟ _ من رو برده بیرون می‌پرسه دیشب رویا چی کارت داشت! با استرس گوشه‌ی لباسم رو چنگ زدم. _ نگفتی بهت پول دادم که!؟ _ نه بابا‌؛ بگم‌ همه‌شو می‌گیره.‌ گفتم اومده بودی دلداریم‌ بدی. نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشم‌هام‌ رو بستم. _ منم همین رو گفتم.‌ _ باید به منم می‌گفتی چی گفتی! اگر اشتباه می‌گفتم که فاتحه‌ت خونده بود. _ فکر نمی‌کردم از تو هم بپرسه. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد.‌ فوری سمت اتاق رفتم.‌ _ برو الان دوباره حساس می‌شه. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه می‌کرد. _ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان می‌گه صورتی زشته. قلبم از حرف‌هایی که شنیدم، تند می‌تپه‌. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم. _ این که مال منِ تو پوشیدی! _ مامان گفت! _ عیب نداره. من چی بپوشم؟ _ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی. لباس رو برداشتم‌‌. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود.‌ پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم. با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا می‌زد، بیرون رفتیم.‌ از پایین پله‌ها نگاه رضایت‌بخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد. _ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباس‌هاتون نریزید. وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند. _ این چیه پوشیدی! خاله گفت: _ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟ _ آره مامان! خیلی جلفه. رو به من گفت: _ برو عوضش کن. خواستم برم که خاله دستم رو گرفت. _ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرف‌ها استرس من رو بیشتر می‌کنی. خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمی‌خواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد. ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشورم و خودش مشغول شد. چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت: _‌ برو لباست رو عوض کن. بدون هیچ مکثی فوری گفتم: _ چشم‌. خودم الان می‌خواستم برم یکی دیگه بپوشم. _ اون سرمه‌ایه که خودم برات خریدم رو بپوش. _ چشم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پله‌ها بالا رفتم‌. صدای سلام و احوال پرسی‌شون از پایین می‌اومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پایین‌ پله‌ها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشم‌غره‌ای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمون‌ها گفت: _ خیلی خوش آمدید. کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو می‌خوان چی کار کنن! تشخیص دادماد هم کار سختیه‌. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کت‌و‌شلوار مشکی تنشون بود. نگاهم به دسته گل‌های یک شکلی که گرفته بودن افتاد.‌ چرا دو‌تا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانمی که تو خونه‌ی عمه با خاله حرف زده بود گفت: _ راستش زهراخانم ما امروز یه تیر و دو نشون کردیم. شما توی خونه‌ت دو مروارید با ارزش داری، ما هم برای هر دوتاشون اومدیم. خاله لبخندی از سر اجبار زد. _ شما لطف دارید، ولی من متوجه منظورتون نمی‌شم. به یکی از پسرها اشاره کرد. _ این پسر خودمه که برای زهره‌جان اومدیم.‌ رو به پسر دومِ کت و شلوار پوشیده گفت: _ اینم نوه‌ی خاله‌مِ که برای رویاجان اومدیم. چشم‌هام از تعجب گرد شد. فوری نگاهم رو به علی دادم.‌ رگ گردنش بیرون زده و به فرش خیره مونده بود. خاله گفت: _ مهنازخانم شما لطف دارید. ولی بحث رویا با زهره فرق می‌کنه.‌ خودتون هم می‌دونید؛ رویا اجازه‌ی ازدواجش با پدربزرگشِ. _ بله می‌دونم. ولی گفتم رویا و حسام با هم حرف‌هاشون رو بزنن، اگر از هم خوششون اومد بعد شما اجازش رو از پدربزرگش بگیرید. خاله با تردید به علی که از ناراحتی دستش رو روی گردنش می‌کشید، نگاه کرد. _ والا چی بگم؛ شما من رو غافلگیر کردید. علی‌جان تو چی می‌گی مادر؟ علی کمرش رو صاف کرد و به سختی گفت: _ فکر نمی‌کنم بی‌اجازه‌ی آقاجون کار درستی باشه. مهنازخانم گفت: _ ای بابا، سخت نگیرید.‌ فقط با هم حرف می‌زنن. اصلاً اجازه بدید خود رویاجان نظرش رو بگه. دخترم‌ دوست داری امشب حرف بزنی؟ حرف زدن الان من اصلاً درست نیست. عجب آدم سیریشی هست. علی می‌گه نه، یعنی نه دیگه! خاله گفت: _ رویاجان جواب مهنازخانم رو بده. نگاه کردن به علی و کمک گرفتن ازش شک برانگیز می‌شه.‌ خدایا من چی کار کنم! هم دوست ندارم حرف بزنم، هم اگر حرف بزنم علی بعداً حتماً من رو می‌کشه. به خاله هم که عشق شوهر دادن داره نمی‌تونم تکیه کنم. سرم رو پایین انداختم. _ من نمی‌دونم؛ هر چی برادرم‌ بگه. این تلخ‌ترین کلمه‌ای بود که توی این شرایط مجبور بودم بگم؛ برادر. مهنازخانم ناراحت گفت: _ ای بابا! کاش هماهنگ کرده بودم. خاله گفت: _ دیگه شما هم زحمت کشیدید تا اینجا اومدید؛ من روتون رو زمین نمی‌ندازم.‌ ایراد نداره، من بعداً با پدربزرگش صحبت می‌کنم. زنی که کنار مهنازخانم نشسته بود با خوشحالی گفت: _ ماشالله دو تا دخترات، هم زیبا هستن، هم خانوم و نجیب. من که تا رویاجان از پله‌ها اومد پایین، از نگاه حسام فهمیدم رویا رو پسندیده. سرم رو تا می‌تونستم پایین گرفتم‌. با اینکه توی این اتفاق مقصر نیستم ولی جرأت ندارم به علی نگاه کنم.‌ کاش دایی زودتر می‌اومد. شاید اون بتونه نجاتم بده. مشغول صحبت شدن. از همه جا حرف می‌زدن و خاله هم باهاشون همراه بود که شوهر مهنازخانم رو به خاله گفت: _ زهراخانم اگر اجازه بدید، جوونا برن با هم حرفاشون رو بزنن. خاله گفت: _ راستش تمام زحمت این دخترا روی دوش برادر بزرگشونه.‌ مثل یه پدر توی این خونه زحمت می‌کشه. سرم رو بالا گرفتم و به علی که اخم از وسط پیشونیش محو نمی‌شد نگاه کردم. خاله گفت: _ علی‌جان اجازه می‌دی برن حرف بزنن؟ الان علی دقیقاً اجازه‌ی چی رو باید برای من بده؟ خجالت رو کنار گذاشتم. _ ببخشید. ولی من اصلاً الان آمادگی حرف زدن ندارم. الان زهره بره حرف‌هاش رو بزنه، من ان شاالله باشه برای یه روز دیگه که آمادگیش رو داشتم. خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و با این کارش از من خواست دیگه حرف نزنم.‌ جاش حسابی درد گرفت اما برای اینکه کسی نفهمه عکس‌العملی نشون ندادم. علی که مطمئن شد من برای حرف زدن نمی‌رم، اخمش کمرنگ‌تر شد. _ رویاخانم خودش فعلاً تمایل نداره. اما برای زهره می‌تونن برن صحبت کنن. رنگ‌ و روی مهنازخانم و زنی که کنارش نشسته بود کمی پرید ولی خودشون رو نباختن.‌ زهره و پسری که اسمش رو نمی‌دونم با هم سمت حیاط رفتن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen