فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️هرخانمی که چادر به سرکند اگر دستم برسد سفارشش را پیش مولایم حسین ع خواهم کرد..
🌹شهید حسین محرابی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#شهید #شادی_روح_شهدا_صلوات #حجاب
▪️🍃🌹🍃▪️
▪️🍃🌹🍃▪️
✅فیلم ۵٠٠تا تونل رو نه، فیلمهای تخریب ۳تا تونل که منهدم کردید رو منتشر کنید تا کمتر مسخره بشید!!!
#طوفان_الاقصی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در ایام عقد موقت بودیم.
با حمید رفته بودیم حلقه بخریم.
موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا.
یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم...❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 پروژه پشت پرده آهنگهای مبتذل ساسی!
❌ ساسی مانکن برای چه کسی کار میکند؟
#حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دستش رو گذاشت زیر چونهام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت خودم رو احساس میکنم، نگاهم رو پایین دادم گفتم: منم شما رو دوست دارم
انگار شنیدن این حرف انرژی مضاعفی بهش داد.سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت؛
غیر ممکنه بتونی عشق من رو به خودت اندازه بگیری، توضیح بدی، بشمری، ویا به تصویر بکشی فقط میتونی حسش کنی، ابراز علاقه و محبت واقعی وحید خجالت من رو از بین برد گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#اشتراکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️همه چیز درلحظه آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت..
🌹شهید محمد هادی ذوالفقاری
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
بصیرت_حضرت_فاطمه_زهرا_علیه_السلام.pdf
3.62M
▪️🍃🌹🍃▪️
📗 #کتاب ( pdf) رایگان
بصیرت حضرت زهرا علیه السلام
نویسنده؛ اصغر طاهرزاده
#فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درکشورمصرهنگام برگزاری مسابقات سالانه قرائت قرآن کریم ، یک معلول ذهنی وارد سالن میشود❤️
میخوای هم حال دلت خوب شه و هم جیبت پر پول😍
ما به وعده الهی که ادعونی استجب لکم هست به شما اطمینان میدیم که با مطالبی که بر گرفته از قرآن و احادیث و روایت و.... شما هم حال دلت خوب بشه و جیبت پر پول.🥰
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از عهدِما | AhdeMa
29.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ همین امروز منتشر شد برای اولین بار ❌
☝️کلیپ جدید حسن عطایی برای فاطمیه
📣 تموم شهرو با خبر می کنیم...
📎 مشاهده با کیفیت بالا 👉
برای عضویت در کانال عهدما روی لینک زیر بزنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2360803766C728b855bfe
❌ برای شنیدن آلبوم صوتی عهدما ویژه ایام فاطمیه روی لینک زیر بزنید.👇👇
AhdeMa.com/companion
جهت تجدید عهد با حضرت زهرا(س) کلیک کن👆
⭕️💢⭕️
🔹 ذات آمریکای جنایتکار تغییر نمیکند؛ فقط چهره عوض میکند؛😏 ابوغریب، گوانتانامو، داعش و امروز هم #غزه😔
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم حراجیِ لــوازم گــرمایی و سفری😍🏃♀
بهت قول میدم کلِ مولوی ، شوش ، انبار نفتم زیرِ پات بزاری ازین بـهـتر گیرت نمیاد بیا😍👇
بُـــــخاری سَفری،اتاق خوابی(باتری خور)
انواع ســـــــــاکِ خرید کمجا و چرخدار
بخاری دیواری( طرح اِسپیلر )
انواع آچارهای چندکاره و...
برای دیدن و سفارش کالاها ازینجا وارد شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1155989522C8ddd406c2c
❌ تا بحال شده برق خونت بره
روشنایی نداشته باشی ؟!😱
این کانال رو بهترین دوستم معرفی کرد با کلی چراغ اضطراری شارژی برا منزل و باغ و روستا و خودرو و... 😍
✅ پیشنهاد میکنم حتما ببین 😉👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1155989522C8ddd406c2c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎙استاد قرائتی
چندتا حرف غلط در مورد #فرزندآوری
#فرزندآوری
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
_ بینتون چی گذشته؟ بگو تا نرفتم خودم رو گم و گور کنم و دو شب دیگه تو بمونی و شب عروسی بیدوماد.
توهین بزرگی بود. کاش کتک میخوردم، اما تحقیر نمیشدم.با آهنگ صدایی که از شدت گریه برای خودم هم غریب مینمود گفتم:
_ علیرضا به جون خودم به جون تو هیچی نبوده.
💮عاشقانه هایی زیبا 💮با قلم فوق العادهپاک💮
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
تنبلی با بیحوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند!
شما به کدومش مبتلائید؟
@ostad_shojae | montazer.ir
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء”
» با صدای علی فانی
#حدیث_کساء
چله حدیث کسا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
_ بینتون چی گذشته؟ بگو تا نرفتم خودم رو گم و گور کنم و دو شب دیگه تو بمونی و شب عروسی بیدوماد.
توهین بزرگی بود. کاش کتک میخوردم، اما تحقیر نمیشدم.با آهنگ صدایی که از شدت گریه برای خودم هم غریب مینمود گفتم:
_ علیرضا به جون خودم به جون تو هیچی نبوده.
💮عاشقانه هایی زیبا 💮با قلم فوق العادهپاک💮
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت242
🍀منتهای عشق💞
خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.
_ رویاجان چای هم دم کن.
یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش.
_ ای وای چایی نداریم!
علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید.
_ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان میرم میگیرم.
خاله چرخید سمت علی.
_ دیر شده مادر!
_ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست!
_ دست خودم نیست. عقربهها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم کنم.
علی چشمی گفت و بیرون رفت. دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد.
_ رویا یه لحظه بیا!
شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم.
_ بیا کار واجب دارم.
رو به خاله که نمک غذا رو میریخت گفتم:
_ خاله کارها تموم شد. من برم؟
_ برو لباست رو عوض کن.
چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریعتر از من از پلهها بالا رفت. روبروش ایستادم.
_ چیه؟
_ علی از کجا میدونست تو دیشب اتاق من بودی؟
توی سرم احساس سرما کردم.
_ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟
_ من رو برده بیرون میپرسه دیشب رویا چی کارت داشت!
با استرس گوشهی لباسم رو چنگ زدم.
_ نگفتی بهت پول دادم که!؟
_ نه بابا؛ بگم همهشو میگیره. گفتم اومده بودی دلداریم بدی.
نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشمهام رو بستم.
_ منم همین رو گفتم.
_ باید به منم میگفتی چی گفتی! اگر اشتباه میگفتم که فاتحهت خونده بود.
_ فکر نمیکردم از تو هم بپرسه.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. فوری سمت اتاق رفتم.
_ برو الان دوباره حساس میشه.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه میکرد.
_ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان میگه صورتی زشته.
قلبم از حرفهایی که شنیدم، تند میتپه. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم.
_ این که مال منِ تو پوشیدی!
_ مامان گفت!
_ عیب نداره. من چی بپوشم؟
_ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی.
لباس رو برداشتم. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود. پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم.
با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا میزد، بیرون رفتیم. از پایین پلهها نگاه رضایتبخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد.
_ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباسهاتون نریزید.
وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند.
_ این چیه پوشیدی!
خاله گفت:
_ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟
_ آره مامان! خیلی جلفه.
رو به من گفت:
_ برو عوضش کن.
خواستم برم که خاله دستم رو گرفت.
_ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرفها استرس من رو بیشتر میکنی.
خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمیخواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد.
ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش مشغول شد.
چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت:
_ برو لباست رو عوض کن.
بدون هیچ مکثی فوری گفتم:
_ چشم. خودم الان میخواستم برم یکی دیگه بپوشم.
_ اون سرمهایه که خودم برات خریدم رو بپوش.
_ چشم.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پلهها بالا رفتم. صدای سلام و احوال پرسیشون از پایین میاومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پایین پلهها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشمغرهای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمونها گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو میخوان چی کار کنن!
تشخیص دادماد هم کار سختیه. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کتوشلوار مشکی تنشون بود.
نگاهم به دسته گلهای یک شکلی که گرفته بودن افتاد. چرا دوتا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت243
🍀منتهای عشق💞
خانمی که تو خونهی عمه با خاله حرف زده بود گفت:
_ راستش زهراخانم ما امروز یه تیر و دو نشون کردیم. شما توی خونهت دو مروارید با ارزش داری، ما هم برای هر دوتاشون اومدیم.
خاله لبخندی از سر اجبار زد.
_ شما لطف دارید، ولی من متوجه منظورتون نمیشم.
به یکی از پسرها اشاره کرد.
_ این پسر خودمه که برای زهرهجان اومدیم.
رو به پسر دومِ کت و شلوار پوشیده گفت:
_ اینم نوهی خالهمِ که برای رویاجان اومدیم.
چشمهام از تعجب گرد شد. فوری نگاهم رو به علی دادم. رگ گردنش بیرون زده و به فرش خیره مونده بود.
خاله گفت:
_ مهنازخانم شما لطف دارید. ولی بحث رویا با زهره فرق میکنه. خودتون هم میدونید؛ رویا اجازهی ازدواجش با پدربزرگشِ.
_ بله میدونم. ولی گفتم رویا و حسام با هم حرفهاشون رو بزنن، اگر از هم خوششون اومد بعد شما اجازش رو از پدربزرگش بگیرید.
خاله با تردید به علی که از ناراحتی دستش رو روی گردنش میکشید، نگاه کرد.
_ والا چی بگم؛ شما من رو غافلگیر کردید. علیجان تو چی میگی مادر؟
علی کمرش رو صاف کرد و به سختی گفت:
_ فکر نمیکنم بیاجازهی آقاجون کار درستی باشه.
مهنازخانم گفت:
_ ای بابا، سخت نگیرید. فقط با هم حرف میزنن. اصلاً اجازه بدید خود رویاجان نظرش رو بگه. دخترم دوست داری امشب حرف بزنی؟
حرف زدن الان من اصلاً درست نیست. عجب آدم سیریشی هست. علی میگه نه، یعنی نه دیگه!
خاله گفت:
_ رویاجان جواب مهنازخانم رو بده.
نگاه کردن به علی و کمک گرفتن ازش شک برانگیز میشه. خدایا من چی کار کنم! هم دوست ندارم حرف بزنم، هم اگر حرف بزنم علی بعداً حتماً من رو میکشه. به خاله هم که عشق شوهر دادن داره نمیتونم تکیه کنم.
سرم رو پایین انداختم.
_ من نمیدونم؛ هر چی برادرم بگه.
این تلخترین کلمهای بود که توی این شرایط مجبور بودم بگم؛ برادر.
مهنازخانم ناراحت گفت:
_ ای بابا! کاش هماهنگ کرده بودم.
خاله گفت:
_ دیگه شما هم زحمت کشیدید تا اینجا اومدید؛ من روتون رو زمین نمیندازم. ایراد نداره، من بعداً با پدربزرگش صحبت میکنم.
زنی که کنار مهنازخانم نشسته بود با خوشحالی گفت:
_ ماشالله دو تا دخترات، هم زیبا هستن، هم خانوم و نجیب. من که تا رویاجان از پلهها اومد پایین، از نگاه حسام فهمیدم رویا رو پسندیده.
سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم. با اینکه توی این اتفاق مقصر نیستم ولی جرأت ندارم به علی نگاه کنم. کاش دایی زودتر میاومد. شاید اون بتونه نجاتم بده.
مشغول صحبت شدن. از همه جا حرف میزدن و خاله هم باهاشون همراه بود که شوهر مهنازخانم رو به خاله گفت:
_ زهراخانم اگر اجازه بدید، جوونا برن با هم حرفاشون رو بزنن.
خاله گفت:
_ راستش تمام زحمت این دخترا روی دوش برادر بزرگشونه. مثل یه پدر توی این خونه زحمت میکشه.
سرم رو بالا گرفتم و به علی که اخم از وسط پیشونیش محو نمیشد نگاه کردم.
خاله گفت:
_ علیجان اجازه میدی برن حرف بزنن؟
الان علی دقیقاً اجازهی چی رو باید برای من بده؟ خجالت رو کنار گذاشتم.
_ ببخشید. ولی من اصلاً الان آمادگی حرف زدن ندارم. الان زهره بره حرفهاش رو بزنه، من ان شاالله باشه برای یه روز دیگه که آمادگیش رو داشتم.
خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و با این کارش از من خواست دیگه حرف نزنم. جاش حسابی درد گرفت اما برای اینکه کسی نفهمه عکسالعملی نشون ندادم.
علی که مطمئن شد من برای حرف زدن نمیرم، اخمش کمرنگتر شد.
_ رویاخانم خودش فعلاً تمایل نداره. اما برای زهره میتونن برن صحبت کنن.
رنگ و روی مهنازخانم و زنی که کنارش نشسته بود کمی پرید ولی خودشون رو نباختن. زهره و پسری که اسمش رو نمیدونم با هم سمت حیاط رفتن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء”
» با صدای علی فانی
#حدیث_کساء
چله حدیث کسا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت244
🍀منتهای عشق💞
اوقات همه تلخ شد. رضا هم که بیخیال همه چیز، انگار نه انگار که توی جمع نشسته، مدام با گوشیش پیامک میفرسته.
میدونم اگر مهمونها از دٓر خونه برن بیرون، خاله حتماً من رو کتک میزنه. سعی کردم برای پیشگیری از سقلمههایی که احتمالاً بهم بزنه، چند سانتی ازش فاصله بگیرم.
مادر حسام حسابی بهش برخورده و معلومه فقط به خاطر حضور مهنازخانوم این مهمونی رو تحمل میکنه. پسرش هم دست کمی از مادرش نداره و گوشهاش از ناراحتی قرمز شده.
خب به من چه! باید اول هماهنگ میکردند بعد میاومدن.
مهنازخانوم رو به مامان گفت:
_ حالا ان شاءالله ما بازهم خدمتتون میرسیم اگر این دو تا جوون به نتیجه برسن.
خاله از شدت ناراحتی لبهاش خشک شده. زبونش رو روی لبهاش کشید تا شاید خیس بشن، اما فایدهای نداشت.
_ بله ان شالله، البته این هم بهتون بگم که بچهها دیشب از دهنشون پرید و مریمخانم فهمیدند که شما امروز اینجا هستین.
_ اشکال نداره، مهم نیست. من ازش اجازه گرفتم بعد اومدم اینجا.
_ یعنی الان میدونن که شما اینجایید؟
ناراحت گفت:
_ نباید میگفتم؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ ایرادی نداره؛ من میخواستم احترامشون رو نگه دارم.
صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله خوشحال به رضا گفت:
_ داییتونه، بلند شو برو دَر رو باز کن.
بلافاصله صدای بسته شدن دَر خونه بلند شد. رضا از جاش تکون نخورد.
_ زهره باز کرده.
همه به دَر نگاه کردن. دَر باز شد و دایی وارد خونه شد. سلام کلی گفت و مردها به احترامش ایستادند. با همشون دست داد.
کنار علی که هنوز حالش جا نیومده بود نشست. احتمالاً الان دلش میخواد به من بگه از جلوی چشم این پسر دور باشم اما من نمیتونم جایی برم.
علی چیزی به دایی گفت و کمی با هم حرف زدن. اینبار اخم دایی هم توی هم رفت. مهنازخانوم رو به خاله گفت:
_ ان شالله طبق گفته خود رویاخانوم اگر اجازه بدید ما فردا پسفردا با هماهنگی تشریف بیاریم. اولش که رویاجان گفت آماده نیست، یه خورده ناراحت شدم که حرف نزد؛ اما الان به رویاجان حق میدم. آدم باید شرایطش رو داشته باشه.
خاله نیمنگاه تیزی به من انداخت و رو به مهنازخانم گفت:
_ ان شاالله؛ اگر قسمت باشه.
نگاهم به علی افتاد. تمام چهرهاش از عصبانیت سرخ شده. دایی به کمکمون اومد و گفت:
_ زهره با آقاپسرتون به تفاهم برسند، شما ان شالله هر شب اینجا باشید. اما فکر میکنم رویا کلاً قصد ازدواج نداشته باشه. فکر رویا فعلاً روی درسشه.
خاله با دهن باز به دایی نگاه کرد. انتظار نداشت دایی این حرفها رو بزنه.
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:
_ یه دختر بخواد میتونه درس بخونه؛ خونه شوهر و خونه پدرومادر نداره که. اونجا هم که بیاد، آقا حسام ما مخالفتی با درس خوندن ایشون نداره.
دایی کم نیاورد.
_ رویا کلاً قصد ازدواج نداره! اتفاقاً چند وقت پیش پسر عموش همین جا اومد خواستگاری. تا جایی که من اطلاع دارم با اینکه خیلی دلخوری پیش اومد، رویا جواب منفی داد. رویا حواسش به درس خوندنِ. بعضی دخترها تو سن کم نمیتونن ازدواج کنن. هدفهاشون فرق میکنه.
من که اصلاً هدفم درس خوندن نیست! هدف من از زندگی فقط کنار علی بودنِ.
علی رو به رضا گفت:
_ بسه دیگه، برو بگو بیان داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت245
🍀منتهای عشق💞
مهنازخانم با تعجب گفت:
_ ای وای اینا یه ربع هم نیست رفتن تو حیاط! بچهم مسعود کلی حرف داره.
_ همین یه شب که نیست! کلی باید رفتوآمد باشه تا همدیگر رو بشناسن.
_ بله؛ اون که هست. ولی امشب فرق داره. حالا باهم باید بیرون برن...
_ ببخشید من یکم رک حرف بزنم. من اصلاً اجازه نمیدم جز تو خونه، خواهرم با آقازادتون حرف بزنه. اونم حضوری و با اطلاع خودمون.
پدر داماد گفت:
_ این سختگیری شما نشونمیده که ما جای درستی اومدیم. مادرتون گفت که شما حکم پدر رو تو خونه دارید. چشم علیآقا؛ هر چی شما بگید ما اطاعت میکنیم.
_ شما لطف دارید. برای ازدواج و مراسمهای رسمی، باید پدربزرگم باشن. ولی تو همین آشنایی اولیه هم، شرایط همونیه که گفتم.
مهنازخانم برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
_ زهراجان ماشالله شما دمبخت زیاد دوروبرت هست. برادرت هم مجرده؟
خاله خندهی نمایشی کرد.
_ ان شالله تا ماه دیگه، منم تو خونه مجرد ندارم.
به میلاد اشاره کرد.
_ جز میلاد که قراره پسر خودم بمونه.
میلاد از حرف خاله خوشش اومد و با غرور گفت:
_ من خودم میخوام برای مامانم شوهر پیدا کنم.
علی عصبی نگاهش کرد.
_ میلاد!
خاله لبش رو به دندون گرفت و سربزیر شد. من برای اینکه جلوی خندهم رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم.
دَر خونه باز شد. حضور زهره و مسعود باعث شد تا همه جوری رفتار کنن که انگار حرفی از میلاد نشنیدن. اما من هنوز نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. با دایی چشم تو چشم شدم. به میلاد اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ ببرش.
فوری ایستادم و از شلوغی حرف زدن بزرگترها استفاده کردم، میلاد رو به آشپزخونه بردم. دَر رو بستم و کنترل شده زدم زیر خنده. از شدت خنده روی زمین نشستم.
_ رویا چرا داداش من رو دعوا کرد؟
میلاد هر چی میگفت، من فقط غرق خنده میشدم.
_ الان بازم میخواد من رو دعوا کنه!؟
از شدت خندم عصبی شد و با پاش آروم به پهلوم زد.
_ نخند دیگه! من دارم میترسم.
به زود خودم رو کنترل کردم.
_ میلاد مهمونا که رفتن، برو تو اتاقتون، دَر رو هم قفل کن. علی حتماً میکشت.
با بغض نگاهم کرد.
_ من میترسم.
صورتش رو بوسیدم.
_ حرف خیلی بدی زدی؛ ولی نگران نباش دایی نمیذاره.
_ اون خودشم بهم چشمغره رفت. تو مواظبم باش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12