eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
_ بینتون چی گذشته؟ بگو تا نرفتم خودم رو گم و گور کنم و دو شب دیگه تو بمونی و شب عروسی بی‌دوماد. توهین بزرگی بود. کاش کتک می‌خوردم، اما تحقیر نمی‌شدم.با آهنگ صدایی که از شدت گریه برای خودم هم غریب می‌نمود گفتم: _ علیرضا به جون خودم به جون تو هیچی نبوده. 💮عاشقانه هایی زیبا 💮با قلم فوق العاده‌پاک💮 https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.‌ _ رویاجان چای هم دم کن. یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش. _ ای وای چایی نداریم! علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید. _ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان می‌رم می‌گیرم. خاله چرخید سمت علی. _ دیر شده مادر! _ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست! _ دست خودم‌ نیست. عقربه‌ها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم‌ کنم. علی چشمی گفت و بیرون رفت.‌ دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد. _ رویا‌ یه لحظه بیا! شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم. _ بیا کار واجب دارم. رو به خاله که نمک غذا رو می‌‌ریخت گفتم: _ خاله کارها تموم شد. من‌ برم‌؟ _ برو لباست رو عوض کن. چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریع‌تر از من از پله‌ها بالا رفت.‌ روبروش ایستادم. _ چیه؟ _ علی از کجا می‌دونست تو دیشب اتاق من بودی؟ توی سرم احساس سرما کردم. _ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟ _ من رو برده بیرون می‌پرسه دیشب رویا چی کارت داشت! با استرس گوشه‌ی لباسم رو چنگ زدم. _ نگفتی بهت پول دادم که!؟ _ نه بابا‌؛ بگم‌ همه‌شو می‌گیره.‌ گفتم اومده بودی دلداریم‌ بدی. نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشم‌هام‌ رو بستم. _ منم همین رو گفتم.‌ _ باید به منم می‌گفتی چی گفتی! اگر اشتباه می‌گفتم که فاتحه‌ت خونده بود. _ فکر نمی‌کردم از تو هم بپرسه. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد.‌ فوری سمت اتاق رفتم.‌ _ برو الان دوباره حساس می‌شه. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه می‌کرد. _ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان می‌گه صورتی زشته. قلبم از حرف‌هایی که شنیدم، تند می‌تپه‌. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم. _ این که مال منِ تو پوشیدی! _ مامان گفت! _ عیب نداره. من چی بپوشم؟ _ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی. لباس رو برداشتم‌‌. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود.‌ پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم. با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا می‌زد، بیرون رفتیم.‌ از پایین پله‌ها نگاه رضایت‌بخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد. _ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباس‌هاتون نریزید. وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند. _ این چیه پوشیدی! خاله گفت: _ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟ _ آره مامان! خیلی جلفه. رو به من گفت: _ برو عوضش کن. خواستم برم که خاله دستم رو گرفت. _ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرف‌ها استرس من رو بیشتر می‌کنی. خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمی‌خواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد. ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشورم و خودش مشغول شد. چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت: _‌ برو لباست رو عوض کن. بدون هیچ مکثی فوری گفتم: _ چشم‌. خودم الان می‌خواستم برم یکی دیگه بپوشم. _ اون سرمه‌ایه که خودم برات خریدم رو بپوش. _ چشم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پله‌ها بالا رفتم‌. صدای سلام و احوال پرسی‌شون از پایین می‌اومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پایین‌ پله‌ها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشم‌غره‌ای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمون‌ها گفت: _ خیلی خوش آمدید. کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو می‌خوان چی کار کنن! تشخیص دادماد هم کار سختیه‌. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کت‌و‌شلوار مشکی تنشون بود. نگاهم به دسته گل‌های یک شکلی که گرفته بودن افتاد.‌ چرا دو‌تا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانمی که تو خونه‌ی عمه با خاله حرف زده بود گفت: _ راستش زهراخانم ما امروز یه تیر و دو نشون کردیم. شما توی خونه‌ت دو مروارید با ارزش داری، ما هم برای هر دوتاشون اومدیم. خاله لبخندی از سر اجبار زد. _ شما لطف دارید، ولی من متوجه منظورتون نمی‌شم. به یکی از پسرها اشاره کرد. _ این پسر خودمه که برای زهره‌جان اومدیم.‌ رو به پسر دومِ کت و شلوار پوشیده گفت: _ اینم نوه‌ی خاله‌مِ که برای رویاجان اومدیم. چشم‌هام از تعجب گرد شد. فوری نگاهم رو به علی دادم.‌ رگ گردنش بیرون زده و به فرش خیره مونده بود. خاله گفت: _ مهنازخانم شما لطف دارید. ولی بحث رویا با زهره فرق می‌کنه.‌ خودتون هم می‌دونید؛ رویا اجازه‌ی ازدواجش با پدربزرگشِ. _ بله می‌دونم. ولی گفتم رویا و حسام با هم حرف‌هاشون رو بزنن، اگر از هم خوششون اومد بعد شما اجازش رو از پدربزرگش بگیرید. خاله با تردید به علی که از ناراحتی دستش رو روی گردنش می‌کشید، نگاه کرد. _ والا چی بگم؛ شما من رو غافلگیر کردید. علی‌جان تو چی می‌گی مادر؟ علی کمرش رو صاف کرد و به سختی گفت: _ فکر نمی‌کنم بی‌اجازه‌ی آقاجون کار درستی باشه. مهنازخانم گفت: _ ای بابا، سخت نگیرید.‌ فقط با هم حرف می‌زنن. اصلاً اجازه بدید خود رویاجان نظرش رو بگه. دخترم‌ دوست داری امشب حرف بزنی؟ حرف زدن الان من اصلاً درست نیست. عجب آدم سیریشی هست. علی می‌گه نه، یعنی نه دیگه! خاله گفت: _ رویاجان جواب مهنازخانم رو بده. نگاه کردن به علی و کمک گرفتن ازش شک برانگیز می‌شه.‌ خدایا من چی کار کنم! هم دوست ندارم حرف بزنم، هم اگر حرف بزنم علی بعداً حتماً من رو می‌کشه. به خاله هم که عشق شوهر دادن داره نمی‌تونم تکیه کنم. سرم رو پایین انداختم. _ من نمی‌دونم؛ هر چی برادرم‌ بگه. این تلخ‌ترین کلمه‌ای بود که توی این شرایط مجبور بودم بگم؛ برادر. مهنازخانم ناراحت گفت: _ ای بابا! کاش هماهنگ کرده بودم. خاله گفت: _ دیگه شما هم زحمت کشیدید تا اینجا اومدید؛ من روتون رو زمین نمی‌ندازم.‌ ایراد نداره، من بعداً با پدربزرگش صحبت می‌کنم. زنی که کنار مهنازخانم نشسته بود با خوشحالی گفت: _ ماشالله دو تا دخترات، هم زیبا هستن، هم خانوم و نجیب. من که تا رویاجان از پله‌ها اومد پایین، از نگاه حسام فهمیدم رویا رو پسندیده. سرم رو تا می‌تونستم پایین گرفتم‌. با اینکه توی این اتفاق مقصر نیستم ولی جرأت ندارم به علی نگاه کنم.‌ کاش دایی زودتر می‌اومد. شاید اون بتونه نجاتم بده. مشغول صحبت شدن. از همه جا حرف می‌زدن و خاله هم باهاشون همراه بود که شوهر مهنازخانم رو به خاله گفت: _ زهراخانم اگر اجازه بدید، جوونا برن با هم حرفاشون رو بزنن. خاله گفت: _ راستش تمام زحمت این دخترا روی دوش برادر بزرگشونه.‌ مثل یه پدر توی این خونه زحمت می‌کشه. سرم رو بالا گرفتم و به علی که اخم از وسط پیشونیش محو نمی‌شد نگاه کردم. خاله گفت: _ علی‌جان اجازه می‌دی برن حرف بزنن؟ الان علی دقیقاً اجازه‌ی چی رو باید برای من بده؟ خجالت رو کنار گذاشتم. _ ببخشید. ولی من اصلاً الان آمادگی حرف زدن ندارم. الان زهره بره حرف‌هاش رو بزنه، من ان شاالله باشه برای یه روز دیگه که آمادگیش رو داشتم. خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و با این کارش از من خواست دیگه حرف نزنم.‌ جاش حسابی درد گرفت اما برای اینکه کسی نفهمه عکس‌العملی نشون ندادم. علی که مطمئن شد من برای حرف زدن نمی‌رم، اخمش کمرنگ‌تر شد. _ رویاخانم خودش فعلاً تمایل نداره. اما برای زهره می‌تونن برن صحبت کنن. رنگ‌ و روی مهنازخانم و زنی که کنارش نشسته بود کمی پرید ولی خودشون رو نباختن.‌ زهره و پسری که اسمش رو نمی‌دونم با هم سمت حیاط رفتن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اوقات همه تلخ شد. رضا هم که بیخیال همه چیز، انگار نه انگار که توی جمع نشسته، مدام با گوشیش پیامک می‌فرسته‌. می‌دونم اگر مهمون‌ها از دٓر خونه برن بیرون، خاله حتماً من رو کتک می‌زنه. سعی کردم برای پیشگیری از سقلمه‌هایی که احتمالاً بهم بزنه، چند سانتی ازش فاصله بگیرم. مادر حسام حسابی بهش برخورده و معلومه فقط به خاطر حضور مهنازخانوم این مهمونی رو تحمل می‌کنه. پسرش هم دست کمی از مادرش نداره و گوش‌هاش از ناراحتی قرمز شده. خب به من چه! باید اول هماهنگ می‌کردند بعد می‌اومدن. مهنازخانوم رو به مامان گفت: _ حالا ان شاءالله ما بازهم خدمتتون می‌رسیم اگر این دو تا جوون به نتیجه برسن. خاله از شدت ناراحتی لب‌هاش خشک شده. زبونش رو روی لب‌هاش کشید تا شاید خیس بشن، اما فایده‌ای نداشت. _ بله ان شالله، البته این هم بهتون بگم که بچه‌ها دیشب از دهن‌شون پرید و مریم‌خانم فهمیدند که شما امروز اینجا هستین. _ اشکال نداره، مهم نیست. من ازش اجازه گرفتم بعد اومدم اینجا. _ یعنی الان می‌دونن که شما اینجایید؟ ناراحت گفت: _ نباید می‌گفتم؟ خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ ایرادی نداره؛ من می‌خواستم احترام‌شون رو نگه دارم. صدای زنگ خونه بلند شد. خاله خوشحال به رضا گفت: _ دایی‌تونه، بلند شو برو دَر رو باز کن‌. بلافاصله صدای بسته شدن دَر خونه بلند شد. رضا از‌ جاش تکون نخورد. _ زهره باز کرده. همه به دَر نگاه کردن. دَر باز شد و دایی وارد خونه شد.‌ سلام کلی گفت و مردها به احترامش ایستادند. با همشون دست داد. کنار علی که هنوز حالش جا نیومده بود نشست. احتمالاً الان دلش می‌خواد به من بگه از جلوی چشم این پسر دور باشم اما من نمی‌تونم جایی برم. علی چیزی به دایی گفت و کمی با هم حرف زدن. اینبار اخم دایی هم توی هم رفت. مهنازخانوم رو به خاله گفت: _ ان‌ شالله طبق گفته خود رویاخانوم اگر اجازه بدید ما فردا پس‌فردا با هماهنگی تشریف بیاریم. اولش که رویاجان گفت آماده نیست، یه خورده ناراحت شدم که حرف نزد؛ اما الان به رویاجان حق می‌دم. آدم باید شرایطش رو داشته باشه. خاله نیم‌نگاه تیزی به من انداخت و رو به مهنازخانم گفت: _ ان شاالله؛ اگر قسمت باشه. نگاهم به علی افتاد. تمام چهره‌اش از عصبانیت سرخ شده. دایی به کمک‌مون اومد و گفت: _ زهره با آقاپسرتون به تفاهم برسند، شما ان شالله هر شب اینجا باشید. اما فکر می‌کنم رویا کلاً قصد ازدواج نداشته باشه. فکر رویا فعلاً روی درسشه. خاله با دهن‌ باز به دایی نگاه کرد. انتظار نداشت دایی این حرف‌ها رو بزنه. مهناز خانم لبخندی زد و گفت: _ یه دختر بخواد می‌تونه درس بخونه؛ خونه شوهر و خونه پدرومادر نداره که. اونجا هم که بیاد، آقا حسام ما مخالفتی با درس خوندن ایشون نداره.‌ دایی کم نیاورد. _ رویا کلاً قصد ازدواج نداره! اتفاقاً چند وقت پیش پسر عموش همین جا اومد خواستگاری. تا جایی که من اطلاع دارم با اینکه خیلی دلخوری پیش اومد، رویا جواب منفی داد.‌ رویا حواسش به درس خوندنِ. بعضی دخترها تو سن کم نمی‌تونن ازدواج کنن. هدف‌هاشون فرق می‌کنه‌. من که اصلاً هدفم درس خوندن نیست! هدف من از زندگی فقط کنار علی بودنِ. علی رو به رضا گفت: _ بسه دیگه، برو بگو‌ بیان داخل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مهنازخانم با تعجب گفت: _ ای وای اینا یه ربع هم نیست رفتن تو حیاط! بچه‌م مسعود کلی حرف داره. _ همین یه شب که نیست! کلی باید رفت‌وآمد باشه تا همدیگر رو بشناسن. _ بله؛ اون که هست. ولی امشب فرق داره. حالا باهم باید بیرون برن.‌.. _ ببخشید من یکم رک حرف بزنم. من اصلاً اجازه نمی‌دم جز تو خونه، خواهرم با آقازادتون حرف بزنه. اونم حضوری و با اطلاع خودمون. پدر داماد گفت: _ این سختگیری شما نشون‌می‌ده که ما جای درستی اومدیم.‌ مادرتون‌ گفت که شما حکم پدر رو تو خونه دارید. چشم علی‌آقا؛ هر چی شما بگید ما اطاعت می‌کنیم.‌ _ شما لطف دارید. برای ازدواج و مراسم‌های رسمی، باید پدربزرگم باشن.‌ ولی تو همین آشنایی اولیه هم، شرایط همونیه که گفتم. مهنازخانم برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت: _ زهراجان ماشالله شما دم‌بخت زیاد دوروبرت هست. برادرت هم مجرده؟ خاله خنده‌ی نمایشی کرد. _ ان شالله تا ماه دیگه، منم تو خونه مجرد ندارم. به میلاد اشاره کرد. _ جز میلاد که قراره پسر خودم بمونه. میلاد از حرف خاله خوشش اومد و با غرور گفت: _ من خودم می‌خوام برای مامانم شوهر پیدا کنم. علی عصبی نگاهش کرد. _ میلاد! خاله لبش رو به دندون گرفت و سربزیر شد. من برای اینکه جلوی خنده‌م رو بگیرم‌، سرم رو پایین انداختم.‌ دَر خونه باز شد. حضور زهره و مسعود باعث شد تا همه جوری رفتار کنن که انگار حرفی از میلاد نشنیدن. اما من هنوز نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. با دایی چشم تو چشم شدم. به میلاد اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ ببرش. فوری ایستادم و از شلوغی حرف زدن بزرگترها استفاده کردم، میلاد رو به آشپزخونه بردم. دَر رو بستم و کنترل شده زدم زیر خنده. از شدت خنده روی زمین نشستم. _ رویا چرا داداش من رو دعوا کرد؟ میلاد هر چی می‌گفت، من فقط غرق خنده می‌شدم. _ الان بازم می‌خواد من رو دعوا کنه!؟ از شدت خندم عصبی شد و با پاش آروم به پهلوم زد. _ نخند دیگه! من دارم می‌ترسم. به زود خودم رو کنترل کردم. _ میلاد مهمونا که رفتن، برو تو اتاق‌تون، دَر رو هم قفل کن. علی حتماً می‌کشت. با بغض نگاهم کرد. _ من‌ می‌ترسم. صورتش رو بوسیدم. _ حرف خیلی بدی زدی؛ ولی نگران نباش دایی نمی‌ذاره‌. _ اون خودشم بهم چشم‌غره رفت. تو مواظبم باش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
خلافکاری که اندازه وزن تو پرونده و سابقه داره به یه ساعت نرسیده پیش من اعتراف کرده تو جوجه ماشینی داری ادا دهن قرص هارو واسه من در میاری؟ در را بست کلید را در در چرخاند و سپس از داخل جیبش بست پلاستیکی در اورد قدم به قدم عقب رفتم و گفتم چیکار میخوای کنی؟ امشب حرکت فول زیاد داشتی اون از فرارت از پاساژ اینم از مخفی کاریت تو خونه اشاره ایی به قلاب سقف کرد و گفت آویزونت میکنم رمان زیبای خانه کاغذی براساس واقعیت http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اسارت در پیله ی چشمانت از من پروانه ای ساخته که هرگز بال پریدن ندارد هیما🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دستش رو گرفتم. _ الان بهترین کسی که می‌تونه مواظبت باشه خود خاله‌ست. مهمونا که رفتن از پیش خاله تکون نخور. _ من که نمی‌خواستم کار بدی کنم! چطور قراره زهره شوهر کنه؟ خب می‌خواستم مامانم شوهر کنه. دوباره خندم گرفت. این بار صدام هم بالا رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. دستم روی دهن میلاد گذاشتم. _ توروخدا دیگه حرف نزن. صبر کن ببینم چی می‌شه. ده دقیقه‌ای تو آشپزخونه بودیم که صدای خداحافظی کردن مهمان‌ها بلند شد. کم‌کم صدا دور شد و همه وارد حیاط شدند. خداروشکر که رفتند؛ اما الان تازه ما تو این خونه برنامه داریم. دَر حیاط بسته شد، همه در سکوت به خونه برگشتند. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، علی‌عصبی میلاد رو صدا کرد. _ میلاد... دَر آشپزخونه باز شد، هر دو ایستادیم و ترسیده بهش نگاه کردیم. _ اون چه حرفی بود وسط جمع گفتی!؟ میلاد خودش رو پشت من پنهان کرد و گوشه لباسم رو توی دستش گرفت.‌ بهترین کار سکوت بود که خودش فهمید و حرفی نزد. نگاه علی به‌ قدری عصبی بود که هر آن امکان داشت بیاد میلاد رو بزنه. خاله دلخور دستش رو روی بازوی علی گذاشت و وارد آشپزخونه شد.‌ چشم غره‌ای به من رفت و دست میلاد رو گرفت و با حرص از آشپزخونه بیرون رفت. هر دو گوشه اتاق رفتند و روی زمین نشستن. علی با نگاه دنبالشون کرد و وقتی که نشستن گفت: _ تو باید انقدر تو دهنی نخورده باشی که یه همچین حرف زشتی رو بزنی! بزنم توی اون دهنت که وقتی چند تا بزرگ‌تر نشستن، هر حرفی به اون مغز پوکت رسید به دهنت نیاری؟ خاله با خشم نگاهش کرد. _ تو دهنی نخورده توی این خونه خیلی زیاده، که این کوچکترین‌شه و نمی‌شه بهش حرف زد. حداقل می‌گیم سنش کمه، نفهمید چی‌کار کرد و چی گفت. صدای پیامک گوشی رضا بلند شد؛ اما زمانش نبود که بتونه گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و جواب مهشید رو بده. علی عصبی قدمی سمت خاله برداشت. _ الان یه دونه بزنم تو دهن میلاد، می‌فهمه کِی و کجا باید حرف بزنه. خاله ایستاد. _ من تو دهن کی بزنم؟ امشب همه‌تون حرف اضافه زدید! بگو من تو دهن کی بزنم‌؟ _ چی‌کار کردیم مگه ما!؟ _ تو که مثلاً پسر بزرگ منی... صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. _ یه جوری اخم کردی، روبروی مهمون‌ها نشستی که انگار بی‌دعوت بلند شدن اومدن. _ نصف‌شون با دعوت بودن، نصف‌شون بی‌ دعوت بود. بیخود کردن می‌گن زهره، برای یکی دیگه بلند می‌شن میان اینجا! _ مهمون حبیب خداست علی‌آقا! تو‌ مثلاً بزرگتر خونه‌ی منی؟ صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله عصبی گفت: _ اینم از این پسرم! هی اس‌ام‌اس بازی می‌کنه که انگار نه انگار توی جمع بزرگترا نشسته. رو به دایی ادامه داد: _ اینم از برادرم. جواب نه می‌ده! _ آبجی من از طرف رویا گفتم. _ نگران رویا نباش؛ خودش صدمتر زبون داره. _ خودش گفت اگر خواستگار اومد من می‌خوام درس بخونم، ردش کنید. احتمالاً این حرف رو علی گفته بزنه. خاله نگاهش رو به من داد. _ ورپریده کی به تو گفت این لباس رو بپوشی؟ مگه ختمه که سرمه‌ای پوشیدی؟ مگه امروز روز خواستگاری زهره نیست؟ خودم رو مظلوم کردم و انگشت‌هام رو به هم گره زدم. _ خب علی گفت عوض کنم! علی اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ اون لباس جلف بود؛ بدرد امشب نمی‌خورد. این اولین باره که علی در برابر خاله می‌ایسته و حرف می‌زنه. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله با دست روی سینه‌اش کوبید. _ امشب تا شماها من رو سکته ندید و نکشید، دست بردار نیستید.‌ همه‌تون با هم فکراتون رو یکی کردید که رو حرف من حرف بزنید. فکر می‌کنید این قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره؟ به نوبت جلوی من وایستادید خلاف حرف جواب می‌دید. آبروی من امشب رفت! از دست همه‌تون ناراحتم. رو به علی گفت: _ مخصوصاً از تو! قدم‌هاش رو تند کرد و به سمت اتاق رفت و دَر رو محکم کوبید. نگاه تیز علی به میلاد افتاد. کاش کنارش بودم. نمی‌تونستم بهش پناه بدم. میلاد ایستاده به دیوار چسبید. _کی به تو گفت اون چرت رو به زبون بیاری؟ میلاد با بغض‌گفت: _ ببخشید. _ همین...! دَر اتاق خاله باز شد و با صدای بلند گفت: _ میلاد بیا اینجا! میلاد از خدا خواسته با سرعت به سمت اتاق خاله رفت و دَر رو بست. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. این بار تیزی نگاه علی بهش افتاد. با عصبانیت گفت: _ خفه کن اون رو! رضا چشمی گفت. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و روی سکوت گذاشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی طوری که انگار می‌خواد اتمام حجت کنه با تهدید رو به من گفت: _ ان‌ شالله یه شب دیگه، آره!؟ ته دلم از نگاهش خالی شد و قدمی به عقب برداشتم. _ خب... چی... می‌گفتم؟ عصبی‌تر گفت: _ هیچی، بهترین حرف رو زدی. من می‌دونم با تو رویا! بشین ببین! چند لحظه‌ای سکوت کرد و روی زمین نشست.‌ دایی زیر لب رو به من گفت: _ حاضر شو ببرمت بیرون. با صدای پایینی که تو این سکوت همه شنیدن و فقط برای احتیاط بود گفتم: _ علی نمی‌ذاره. صداش رو پایین‌تر برد و طوری که فقط خودم بشنوم لب زد: _ خودش گفته. حاضر شو بریم. نیم‌نگاهی به علی که هنوز عصبی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده و به فرش خیره بود، انداختم و ایستادم. با ایستادن من زهره که از اول ساکت بود و حرفی نزده بود هم ایستاد. هر دو با هم از پله‌ها بالا رفتیم. وارد اتاق شدیم. نفس سنگینی کشید و گفت: _ شانس من رو می‌بینی! باید بعد از خواستگاری من، همه بپرن به هم. مانتوم رو پوشیدم و شروع به بستن دکمه‌هاش کردم. _ تو که می‌خوای بگی نه، چه فرقی به حالت داره؟ تردید رو توی نگاهش دیدم. متعجب قدمی سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم: _ پسندیدی؟ لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست و با تکون ریز سرش تأیید کرد. _ خیلی پسر مهربونیِ؛ خیلی قشنگ حرف زد. _ یعنی می‌خوای بگی بله، آره؟ _ نمی‌دونم چه جوری به مامان بگم! مامان خودش می‌خواد جواب نه بده. _ الان بهترین خبر زمانه‌ست که بهش بگی. _ اخلاقش رو که می‌دونی! حرف بزنم تمام عصبانیتش رو سر من خالی می‌کنه. رویا مگه میلاد چی‌ گفته که علی انقدر عصبانیه؟ دوباره خندم گرفت و کنترل شده صدام رو پایین آوردم. _ بی‌مقدمه گفت می‌خوام برا مامانم شوهر پیدا کنم. زهره اول تعجب کرد و بعد مثل من افتاد سر خنده. _ این چه حرفیه آخه زده! _ بچه‌س دیگه! نفهمید چی گفت. _ تو کجا میری؟ _ دایی گفت حاضر شو بریم بیرون. _ خوش به حالت، کاش منم می‌برد. _ خوش به حال خودت عروس‌خانم! _ تو هم روی خوش نشون بده، همین فردا عروس می‌شی. عمو و محمد بد خاطرت رو می‌خوان. _ اون به درد من نمی‌خوره. فعلاً خداحافظ. از اتاق بیرون رفتم. پام رو روی پله‌ها گذاشتم. رضا هنوز پایین بود و احتمالاً جرأت بالا رفتن نداره. چرا علی از دایی خواسته که من رو از خونه بیرون ببره؟ شاید می‌خواد من که رفتم بیرون، با خاله حرف بزنه و دوست نداره من توی خونه باشم. پایین پله‌ها دایی با دیدنم فوری بلند شد. چیزی به علی گفت و سمت دَر رفت. نگاهی به علی انداختم. هنوز نگاهم نمی‌کنه. دنبال دایی راه افتادم و دَر رو بستم. سوار ماشین شدیم‌‌. فوری پرسیدم: _ کجا من رو می‌بری؟ _ نمی‌دونم والا. علی گفت ببرمت بیرون تا خودش بیاد. آب دهنم رو به زحمت قورت دادم. _ خودش هم می‌خواد بیاد!؟ _ آره کارت داره. _ خب دایی من باید چی می‌گفتم اون موقع! _ ناراحت نباش. تو شرایط آدم حرف‌هایی می‌زند که متوجه درست و غلطش نمی‌شه. _ می‌خواد بیاد چی‌کار؟ _ نمی‌دونم، فقط به من گفته بیارمت بیرون. کنترل شده خندید و نگاهش رو به بالا داد. _ حالا از کجا برای آبجی شوهر پیدا کنیم؟ یاد حرف میلاد افتادم و با وجود استرس دوباره خندم گرفت. _ وای داشتم می‌مردم دایی! از دست علی جرأت نمی‌کردم سرم ‌رو بگیرم بالا. _ من خودمم به زور جلوی خودم رو گرفتم. دیدم داری می‌خندی گفتم بری آشپزخونه.‌ خدا به داد میلاد برسه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خندم بلند شد.‌ عمیق و معنی‌دار نیم‌نگاهی بهم انداخت و نگاهش رو به روبه‌رو داد. _ رویا قدر علی رو بدون. خیلی دوستت داره. خندم تبدیل به لبخند شد. _ منم دوستش دارم. چند لحظه سکوت کرد و همزمان تأکیدی سرش رو تکون داد. _ آره، خوش به حال علی. صدای تلفن همراهش که روی داشبورد بود بلند شد. با دیدن اسم علی یکم احساس سرما کردم. نیم‌نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت: _ جواب بده ببین چی می‌گه. متعجب گفتم: _ من!؟ _ آره دیگه تو! من پشت فرمونم.‌ جواب بده ببینم چی می‌گه. سرم رو بالا دادم. _ نه، من جواب نمی‌دم. خودت جواب بده. _ پشت فرمون که نمی‌توانم! _ خب پارک‌ کن‌... _ عِه... _ ولش کن؛ صبر کن خودش میاد. نچی زیر لب گفت؛ گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ جانم علی! _ توی خیابون. _ باشه؛ تو کی میای؟ _ زود بیا؛ منتظریم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کرد. سؤالی نگاهش کردم. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. _ اگر می‌خواستی بدونی چی می‌گه، خودت جواب می‌دادی. _ بگو دیگه! الان وقت سربه‌سر گذاشتن نیست. _ سربه‌سر نمی‌ذارم؛ دارم تلافی می‌کنم. من رانندگی می‌کنم؛ نمی‌تونم تلفن جواب بدم که! لج می‌کنی می‌گی خودت جواب بده!؟ _ لج نکردم! خب از پشت گوشی من رو دعوا می‌کنه. ترسیدم. لج درار ابروهاش رو بالا داد. _ نمی‌گم اصرار نکن. به حالت قهر، صورتم رو ازش برگردوندم. _ نگو. با صدای بلند خندید. _ باشه بابا قهر نکن، می‌گم. گفت ببرمت خونه‌ی خودم تا بیاد. سر چرخوندم و نگاهش کردم. _ تو نمی‌دونی چی می‌خواد بگه؟ _ نه والا! _ من می‌ترسم. _ مگه چی گفتی؟ _ درست یادم نمیاد؛ اون لحظه گفتن باید برم با پسرِ حرف بزنم. خاله‌م کوتاه اومد. منم گفتم نه آمادگیش رو ندارم. گفتم باشه ان شالله یه شب دیگه.‌ _ علی می‌گه یعنی حتماً گفتی. _ دایی من می‌ترسم! _ خودم پیشتم؛ حواسم بهت هست، نترس. ماشین رو پارک کرد و هر دو وارد خونه شدیم‌. حیاط پر از برگ و خاک بود. نگاهی بهش انداختم. _ حیاط رو بشورم؟ سرش رو بالا داد. _ نه بیا برو تو الان‌ علی میاد. وارد خونه شدیم. بدتر از حیاط، بهم ریخته و نامرتب بود. آهی کشید و وارد آشپزخونه شد. لباس‌هاش رو مرتب تا کردم و توی اتاق خوابش گذاشتم. رختخواب نیمه پهنش رو جمع کردم و ملافه کوچکی که گوشه‌ی اتاق بود رو روش کشیدم. بطری خالی آب معدنی رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم.‌ داخل سینک پر بود از ظرف. _ تا علی نیومده بذار من ظرف‌ها رو بشورم. _ نمی‌خوام به زحمت بیافتی. _ چه زحمتی! جلو رفتم و ر‌وبه‌روی سینک ایستادم. _ می‌شورم دیگه! یه خورده هم استرس دارم تا بیاد یکم آروم می‌شم. نگاهی به حجم ظرف‌ها انداخت. _ خسته نشی؟ _ نه نمی‌شم. بند پیش‌بندش رو روی گردنم انداختم و شروع به شستن کردم.‌ ظرف‌ها زیاد نبود اما انقدر که نامرتب روی هم چیده شده بودند به نظر زیاد می‌رسید. دستی به سینک کشیدم و با دستمال خشک کردم. پیش‌بند رو در آوردم و با ظرف میوه‌ای که روی کابینت گذاشته بود، از اتاق بیرون رفتم. صدای پیامک گوشی دایی بلند شد. نگاهی بهش انداخت و با اخم گوشی رو گوشه‌ای گذاشت. رو به من‌ گفت: _ دستت درد نکنه، چرا زحمت کشیدی؟ _ چه زحمتی دایی‌جونم؟ ظرف رو جلوش گذاشتم. گونم رو کمی کشید. همه‌ی بچه‌های آبجی واسه من عزیزن؛ اما تو خیلی گوشتت شیرینه. یه وقتا به آقاجونت حق می‌دم که تو رو از همه بیشتر دوست داره. _ کاش یکمم شانس داشتم. _ ناشکری نکن. _ اگر پدر و مادر من نمی‌مردن، من الان راحت زندگی می‌کردم.‌ _ مگه الان ناراحتی؟ _ ناراحت که نه! ولی خب زندگیم این‌جوریه دیگه! _ فکرش رو بکن که اگر پدر و مادرت زنده بودن، تو با علی زندگی نمی‌کردی. چشم و ابروم‌ رو تکون دادم و با ذوق گفتم: _ آره اون که خوبه؛ ولی ای کاش مامان بابام بودن، این اتفاق هم می‌افتاد. صدای تلفن همراهش بلند شد. با فکر این که علیِ، دلم یک‌ دفعه پایین ریخت. گوشی رو برداشت و دوباره اخمش توی هم رفت. از پهلو گوشی رو ساکت کرد و روی بالش گذاشت. _ کیه؟ _ مهم نیست، ولش کن. _ همون دخترست که زد زیر حرفاش... چپ‌چپ نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و جواب سؤالم رو نداد. _ من باهاش حرف بزنم؟ خنده صداداری کرد و سرش رو بالا داد. _ نه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای دَر خونه بلند شد.‌ ترسیده ‌به دایی نگاه کردم. _ چته، چرا ترسیدی!؟ _ علی می‌خواد من رو دعوا کنه. _ به تو ربطی نداشت که دعوات بکنه! _ من می‌رم‌ توی آشپزخونه. _ نترس بابا کاریت نداره! برو دَر رو باز کن. با التماس نگاهش کردم. _ خودت برو. _ باشه. بشین الان‌ میایم. سمت دَر رفت. وارد حیاط که شد، چشم‌هام رو بستم و شروع به صلوات فرستادن کردم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که دَر باز شد. وسط اتاق ایستادم.‌ اول دایی بعد هم علی پشت سرش وارد شد. مثل بچه‌ها که کار اشتباه کردن و لو رفتن، وسط خونه سر به‌ زیر روبروی علی ایستادم. همش با خودم تکرار می‌کردم، آخه من که کاری نکردم! پس چرا انقدر ترسیده و شرمندم؟ علی بی‌مقدمه عصبی گفت: _ رفتی نشستی بالای خونه، واسه خودت می‌بری می‌دوزی؟ نگاهم‌ رو به دایی دادم و گفتم: _ من که حرفی نزدم! _ حرف نزدی؟! تو روی من نگاه می‌کنی، بهشون می‌گی ان‌ شالله یه شب دیگه! معلوم هست با خودت چند چندی؟ حواست کجاست و چی‌کار داری می‌کنی؟ لحن علی تند بود. ناخواسته بغض به گلوم اومد. سعی کردم حرف نزنم تا لرزش صدام و بغض توی گلوم، خودشون رو نشون ندن. سرم رو پایین انداختم. دایی گفت: _ تو شرایط نفهمیده باید چی بگه. _ تو شرایط باید چرت بگه؟ _ حالا یه چی گفته دیگه! _ آخه مگه می‌شه. مگه می‌شه آدم تو شرایط یادش بره که چی‌کارست!؟ _ همه سکوت کردن؛ اینم باید چی بگه! یه چی می‌گفته که بی‌خیالش شن. تو هم‌ سخت نگیر. چرخید سمت دایی. _ من سخت گیرم! زندگی من چند ماهه تو زمین و هواست از دست رویا. یه حرفی زده، چند ماهِ من رو به خودم پیچونده.‌ نمی‌دونم از کدوم طرف برم؟ چی بگم؟ باکی حرف بزنم؟ اصلاً چه جوری عنوان کنم!؟ بعد این خیلی راحت می‌شینه تو جمع می‌گه ان‌ شالله یه شب دیگه! با‌ حرص قدمی سمتم برداشت. صداش رو بالاتر برد و گفت: _ ان شاالله توی آرامش پس‌فردا... دایی جلوش ایستاد و دستش رو روی سینه علی گذاشت. _ علی آروم. ترسیده! _ چی رو آروم؟ من باید تکلیفم رو بدونم. به سختی لب‌هام رو تکون دادم. _ به خدا هول شدم! نفهمیدم چی گفتم. طلبکار نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. _ ببخشید؛ اما خودت سکوت کرده بودی. اگر حرف نمی‌زدم خاله مجبورم می‌کرد برم باهاش حرف بزنم‌. بعد اون موقع یه جور دیگه دعوام می‌کردی. _ اگه پات رو گذاشته بودی تو حیاط و یک کلمه حرف می‌زدی، کشته بودمت! من واقعاً بی‌گناهم. چرا علی من رو دعوا می‌کنه؟ اطلاع نداشتم که برام خواستگار میاد رفتم نشستم. تازه حرف زدم‌ این جوری شد! سکوت می‌کردم یه جور دیگه دعوام می‌کرد.‌ در هر صورت از نگاه علی من فقط متهمم. دایی گفت: _ حالا یه دقیقه بشین یه چایی برات بریزم‌، انقدر بیخودی جوش نزن. این بچه هم می‌خواسته کاری کنه با اون حرف نزنه. این حرف به نظرش رسیده. باید یه جوری می‌گفته که اونا بلندشن برن. _ چه فایده‌ای داشت وقتی با حرف خانم قراره پس‌فردا بیان! لحظه آخر تو حیاط نشنیدی چی گفت؟ ان‌شالله پس فردا میایم. فوری گفتم: _ خودم زنگ می‌زنم، بهش می‌گم که نیان. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو خیلی بیخود می‌کنی! دایی با ابرو آشپزخونه رو نشونم داد و بی‌صدا لب زد: _ یه لحظه برو. کاری که گفت رو انجام دادم. وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. دایی گفت: _ خودت هم می‌دونی رویا تقصیری نداشته! بیخودی سرش دادو‌بیداد راه ننداز.‌ دوستت داره دیگه سوءاستفاده نکن! _ حسین دارم می‌سوزم. از طرفی دارم می‌سوزم که بی‌دعوت پا شدن اومدن؛ از یه طرف دیگه حرفی که رویا زد.‌ بعد هم رفتار رضا‌؛ آخرشم تیکه‌ی چرت میلاد. انگار تمام دنیا روی سرم ریخته. _ بعد دیواری کوتاه‌تر از دیوار رویا پیدا نکردی؟ صدای تلفن همراهش بلند شد. چند لحظه بعد دوباره قطع شد. علی گفت: _ چرا جواب نمی‌دی؟ _ چه جوابی باید بهش بدم؟ زیر حرفی که سه ساله زدیم، زده. من مگه دیروز و امروز باهاش آشنا شدم! مگه بچه‌ایم که نفهمیم چی گفتیم.‌ سه سالِ من دارم می‌گم ازدواج؛ می‌گه باید با هم آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم. بعد از سه سال که با هم کنار اومدیم؛ شرایطم رو گفتم؛ شرایطش رو درک کردم؛ الان باید به من بگه نمی‌تونم خونه‌ت زندگی کنم! دنیا برای من مهم نیست، ازش دل می‌کنم. نباید زیر حرفش می‌زد. صدای گوشیش دوباره بلند شد. علی گفت: _ حالا جواب بده، شاید پشیمون شده باشه. _ پشیمونی فایده نداره! من دیگه تصمیمم رو گرفتم. عِه... علی چی‌کار می‌کنی!؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
برادرام به زور شوهرم دادن به یه مرد نابینا، اونم بدون هیچ مراسمی... شوهرم مرد مهربونی بود خیلی با هم خوب بودیم تا یه روز گفت بین سیاهی که همیشه جلوی چشمش هست یه نوری میبینه حرفش رو باور نکردم ولی انقدر اصرار گرد که بردنش دکتر و با حرفی که دکتر زد زندگیم زیر رو شد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔺️توبه امام جمعه مسجد القصی. ‏من غلط کردم و حسین (صلوة الله عليه) درست بود! بیا ببین اشک شوق از چشمات میریزه https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d ❤️ ❤️
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن» ⬅️چله حدیث کساء عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای زنگ تماس قطع شد. دایی ناراحت و دلخور گفت: _ بله... _ علیکِ سلام. صداش متعجب شد. _ کجا!؟ _ اینجا اومدی چی‌کار؟ _ من مهمون دارم! _ خیلی خب باشه؛ صبر کن الان‌ میام ببینم چی می‌گی. _ علی خیلی کار بدی کردی. دوست نداشتم جوابش رو بدم. _ بابا بنده خدا یه چیزی گفته؛ کوتاه بیا دیگه! _ با برادرش اومده. _ خب برو ببین چی می‌گه؟ _ من رو تو عمل انجام شده قرار دادی. اصلاً کارت درست نبود. باشه منتظر جوابم باش! با دستم آروم صورتم رو چنگ زدم. اگر الان دایی بره بیرون باهاش حرف بزنه، من با علی تنها می‌شم! صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، قلبم شروع به تند تپیدن کرد.‌ اما از این که گوشه آشپزخونه پنهان بشم، خوشم نمیاد. یکم‌ آب توی لیوان ریختم. توی پیش‌دستی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. جلوی دَر آشپزخونه نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد بهم خیره شد. به آب اشاره کردم. _ برات آب آوردم. نگاهش رو ازم بر نداشت، اما حرف هم نزد. به خودم مسلط شدم و آب رو رو‌به‌روش گذاشتم. خواستم برگردم که با صدای گرفته‌ای لب زد: _ بشین. موقعیتی که با علی برام پیش اومده، آرزوی همیشگیم بود. این که با هم تنها باشیم و حرف‌هامون را بدون هیچ مزاحمی بزنیم. اما الان انقدر از عصبانیتش ترسیدم‌ که ترجیح می‌دم ازش فاصله بگیرم. با حفظ فاصله‌ی ایمنی کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم. چند لحظه‌ای سکوت کرد. خودم باید حرف رو شروع کنم. بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم: _ من واقعاً نمی‌دونستم تو اون شرایط چی باید می‌گفتم. نفس سنگینی کشید. _ تو حرف بدی نزدی. من انقدر که عصبانی بودم نتوانستم خودم رو کنترل کنم؛ ببخشید. این همه حرف بهم زد اشکم در نیومد که با این یه ببخشید فوری گریه‌ام در اومد. سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد. _ گریه برای چی می‌کنی!؟ اشکم‌ رو پاک کردم. _ هیچی؛ ببخشید. ناراحت گفت: _ من باعث شدم گریه کنی؟ _ نه نمی‌دونم؛ یه دفعه‌ای گریه‌ام گرفت.‌ _ این جوری نمی‌شه رویا! باید زودتر به همه بگم. دفعه دیگه این اتفاق بیفته، هیچ تضمین نمی‌دم که نزنم طرف رو له کنم. حسابی از حرف‌هاش ذوق دارم اما نمی‌تونم بروز بدم. فقط سکوت کردم. چقدر خوب شد که دایی مجبور شد جواب تلفنش رو بده و من با علی تنها شدم. _ اگه یه بار دیگه اینا یا هر کس دیگه‌ای اومدن خواستن حرف بزنن، تنها کاری که می‌کنی اینه که بلند می‌شی میری بالا تو اتاقت. هرکی هم صدا کرد نمیای پایین. باشه؟ _ چشم. _ منم یه برنامه‌ریزی‌هایی کردم که تو مسافرت عید انجام می‌دم. بعدشم به مامان می‌گم که با آقاجون صحبت کنه. _ من خودم می‌تونم باهاش صحبت کنم. طلبکارانه نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم. _ خب صحبت نمی‌کنم. _ رویا روت رو کم کن! الان چی می‌خوای بری بگی؟ زشت نیست به نظرت؟ _ از نظر من که زشت نیست؛ اما تو بگی نگو، باشه چشم نمی‌گم. دَر خونه باز شد و هر دو به دایی نگاه کردیم. چهره‌ش جدی بود. با دیدن چشم‌های اشکی من، دلخور رو به علی گفت: _ خیلی نامردی! دلت میاد اشکش رو در بیاری؟ علی لیوان آب رو برداشت و حرفی نزد. _ علی اشکم رو در نیاورد؛ خودم گریه‌ام گرفت. کنار علی نشست. _ والا اگه یکی منو این‌جوری می‌خواست، می‌مردم براش. _ مگه نمی‌خواد! _ هر چی دلش خواسته گفته، الان با برادرش اومده می‌گه باشه هر چی تو بگی. بهش گفتم اعصابم‌ بهم ریخته؛ فردا نمیایم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ حالا اون یه چیزی گفته؛ فکر کرده اگر بگه شرایط تغییر می‌کنه‌. اینقدر اذیتش نکن، دختر خوبیه. _ مگه من می‌گم دختر بدیه! من می‌گم تو سه ساله با من بودی؛ رفتی اومدی؛ حتی با مادرش تو خونه‌ی منم اومده، این وضعیت رو دیده؛ الان چه انتظاری داری که من اینجا رو بفروشم برم یه جای دیگه؟ اگه من این کار رو کردم، پس‌فردا از مدل ماشین من ایراد گرفت، اون وقت باید تکلیف چی باشه؟ مگه ما با هم‌ آشنایی نداشتیم که با همدیگه کنار بیاییم و این مشکلات رو نداشته باشیم! سه سال برای اینکه اخلاق همدیگر رو بشناسیم کافی نیست که یه همچین حرفی می‌زنه؟ الان نزدیک خواستگاری رفتن باید این حرف رو به من بزنه؟ علی سرش رو پایین انداخت و گفت: _ حرف‌های تو درسته ولی من می‌گم گذشت داشته باش، دختر خوبیه. _ علی حرص من رو در نیار دیگه! تو که می‌دونی اون چی گفته؟ علی نگاهی از بالا چشم بهش انداخت و شونه‌هاش رو بالا داد. _ چی بگم! خودت می‌دونی. دایی حسابی کُفرش از بی‌تفاوتی علی بالا اومده. _ الان یه خواستگار اومده واسه رویا... علی سرش رو بالا گرفت و متعجب از حرف دایی بهش خیره شد. _ رویا بهش گفته نه، تو قاطی کردی. اگر حرف نمی‌زد بعد تو روی تو نگاه می‌کرد و می‌گفت خواستگارای بهتر دارم و می‌تونم به اونا فکر کنم! تو چی‌کار می‌کردی؟ به رویا حق می‌دی که... علی حرفش رو قطع کرد و عصبی توپید بهش. _ حسین بسه دیگه! عِه! هر دو به هم خیره نگاه کردن. این حرف‌های دایی به ضرر من تموم می‌شه. دایی لبخند لج در بیاری گوشه لبش نشست. _ بذار حرفم رو بزنم! رویام اینجاست بدونه چه خبر بوده؟ _ گفتم بسه بهت...! چرا پرده دری می‌کنی؟ من به خودت تنها حرف زدم؛ مگه پاشدم بیام جلو دختره روشنگری کنم؟ نگاه پر اخمش رو به من داد. چند ثانیه فقط نگاه کرد.‌ انگار واقعاً برای علی دیواری کوتاه‌تر از من وجود نداره. با تشر بهم گفت: _ حاضر شو بریم! خواستم بلندشم که دایی گفت: _ به این چی‌کار داری!؟ بابا یه چی گفتی، می‌خواستم یعنی بهت بگم خودت طاقت حرفی رو نداری؛ از دیگران انتظار نداشته باش. _ خیلی حرکتت زشت بود حسین! دایی خنده صداداری کرد. _ این رو بذار تلافی اون که نمی‌خواستم جوابش رو بدم و گوشی رو برای من وصل کردی. دوباره نگاهش رو به من داد و این بار طلبکارتر‌ گفت: _ مگه بهت نمی‌گم بلندشو بریم؟ فوری مانتوم رو پوشیدم و رفتم جلوی دَر ایستادم. کنار گوش دایی حرفی زد و با دیدن من که حاضر و آماده جلوی دَر ایستادم، ایستاد. دستش رو سمت حسین دراز کرد. _ ما دیگه می‌ریم. دایی هم ایستاد. _ دلخور نباشی علی، شوخی کردم. علی سرش رو بالا داد. _ عیب نداره. سمت دَر اومد و از خونه بیرون رفت. خواستم دنبالش برم که دایی دستم رو گرفت. نگاهم رو بهش دادم. _ یکم عصبیه، باهاش بحث نکن. _ باشه. خداحافظی کردم و دنبال علی رفتم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. علی مسیرش سمت خونه نبود.‌ کنجکاو به مسیر نگاه کردم. _ کجا می‌ریم؟ جواب سؤالم رو نداد. چقدر حرصم می‌گیره وقتی باهاش حرف می‌زنم و جواب نمی‌ده. _ علی سؤال پرسیدما! می‌گم کجا می‌ریم؟ نفس سنگینش رو بیرون داد. _ بشین تو ماشین، هر وقت که گفتم پیاده شو. چی‌کار داری کجا می‌ریم؟ اعصاب ندارم، باهام بحث نکن! هنوز با من بد حرف می‌زنه؛ من که بهش گفتم ببخشید. چی باید می‌گفتم؟ خودش باید به موقع حرف می‌زد. من رو پشت سکوت خودش پنهان کرده. اصلاً مگه من گفتم بیان خواستگاری؟ ماشین متوقف شد. پیاده شویی گفت و خودش بلافاصله دَر رو باز کرد و از ماشین پایین رفت. چاره‌ای جز همراه بودن باهاش ندارم. البته از خدام هست که این جوری با علی تنهایی بیرون بیام و کسی همراهمون نباشه‌. هر چی هم که باهام بداخلاقی کنه، من دوستش دارم. چند قدمیش ایستادم. به مغازه مانتو فروشی روبه‌رو اشاره کرد. _ من که مانتو دارم! _ می‌دونم داری، یکی می‌خوام برات بگیرم. این رو گفت سمت مغازه رفت. قدم‌هام رو تند کردم و بهش رسیدم. _ تو بخری، خاله فکری نکنه بفهمه! _ تو بیا کاریت نباشه. با من راه بیا رویا، نه صد قدم از من عقب‌تر. چشمی گفتم و هر دو وارد مغازه شدیم. قدم‌هام رو با سرعتش هماهنگ کردم و دنبالش راه افتادم. مانتو نسبتاً بلندی رو برداشت و دستم داد. _ بپوش ببینم چه شکلی می‌شی؟ _ خیلی بلند نیست؟ _ تو برو بپوش ببینمت، بعد. سمت اتاق پرو رفتم و دَرش رو بستم. نسبت به مانتو‌های دیگه‌م بلندتر بود اما نه زیاد. تا روی ساق پام اومده بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
͜͡🕊 دلم‌اشکایی‌رو‌که‌بعد‌دیدنت‌سرازیرمیشه‌ میخواد‌اقای‌امام‌رضا:)💔 🎞¦⇠ 🌱¦⇠ 🖤 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen