مداحی آنلاین - نماهنگ حلالم کن - حدادیان.mp3
3.53M
▪️🍃🌹🍃▪️
حـــلالم کـــن ...😭
این همـه درد رو طـاقت آوردی
بخــاطـر علـی زمیـن خــــوردی
می بینمت بهــم می ریزم 💔😭
🎼 استودیویی
🔶 بسیاردلنشین
🏴#ایام_فاطمیه
🏴#فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
توجه❌ توجه❌
این پست تبلیغ نیست. یک توصیهست.❌
میخوای تا عید پولدار شی؟😁
از این کانال ها تو ایتا پر شده.
راه پولدار شدن رو یادت میدن. فرق کانال ما با بقیه اینه که ما به مدت محدود #رایگان یادتون میدیم😌
کلی دعا، حدیث و راه و روش داره.
هیچ کس باورش نمیشه در عرض کمتر از یک ماه مشکلتون حل میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت254
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ما خیلی خونسرد تماسش رو قطع کرد و ایستاد. رو به علی سلام کرد و سمت خونه رفت. علی گفت:
_ آقارضا، حواست هست شما نامحرمید؟
رضا سمت علی کمی چرخید.
_ مگه چی کار میکنیم؟
_ مطمعناً برای هم دعا نمیخونید.
چپچپ نگاهی بهش انداخت و از کنارش رد شد و داخل رفت.
رضا تن صداش رو پایین آورد.
_ به این چه ربطی داره که تو همه کاری دخالت میکنه؟
جلوتر رفتم.
_ خب برادر بزرگترته!
_ ما اگر نخوایم این برامون بزرگتری کنه، باید چی کار کنیم؟
از این همه پررویی کنار حساب بردنش از علی، خندهم گرفت.
_ دقیقاً باید به خودش بگی! البته اگر جرأت داری.
_ جرأتشم دارم. چرا اینجوری میگی!؟
_ وقتی صبر میکنی بره صدات رو میاری پایین میگی، تابلوعه که میترسی.
سینهش رو جلو داد و با اعتماد به نفس زیاد گفت:
_ تو هنوز بچهای، این چیزا رو نمیفهمی. من دارم احترامش رو نگه میدارم.
_ باشه تو راست میگی.
خندیدم و سمت پله رفتم.
انعکاس عکس رضا رو توی شیشه دیدم. دوباره شمارهای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ الو عشقم ببخشید قطع شد...
دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم.
_ مامان از من گفتن بود! یه فکری بکن هر چی زودتر عقدشون کنی. اینا اصلاً محرم و نامحرم حالیشون نیست.
_ تو داری این رو میگی، من دلم از جای دیگه پره.
_ چی شده؟
_ تو به رضا پول دادی؟
ته دلم خالی شد و به دیوار آشپزخونه چسبیدم.
_ نه!
_ این بچه اندازهی سر سوزن عزت نفس نداره. اون از ماشین، اینم از خرید برای مهشید!
_ چی خریده براش؟
_ سوری زنگ زده؛ خوشحال و سرحال، تشکر پشت تشکر. من بدبختم بیخبر از همه جا. گفت دستتون درد نکنه مهشید رو بردید خرید عید. به رضا میگم از کجا پول آوردی؟ میگه داشتم. آخه این که اندازهی یه خودکار جابجا کردن کار نکرده؛ از کجا پول آورده که پسانداز داشته باشه!
_ یعنی از عمو گرفته؟
بیچاره رضا! اون پول رو برده برای مهشید خرج کرده. نکنه اون پول عیدی من بوده و عمو یادش رفته بگه برای چیه! اون جوری که خاله میفهمه من پول رو بهش ندادم؛ چون هر سال آقاجون پول عیدی من رو میفرستاد. به معنای واقعی بدبخت شدم. خاله گفت:
_ خدا کنه از عموتون نگرفته باشه! خیلی باعث سرشکستگیم میشه.
_ میخوای باهاش حرف بزنم؟
_ نه، خودم میخوام از زیر زبونش بکشم بیرون.
_ حالا ما باید برای مهشید خرید میکردیم؟
_ آره؛ اصلاً حواسم نبود. ولی رضا باید به من میگفت. الانم میخواستم براش عیدی بخرم ولی باید بدونم خودش خریده یا نه که خودم رو سبک نکنم.
_ عیدی چی مامان!؟
_ یه رسمِ؛ دختری رو که نامزد یا عقد میکنن، عیدای بزرگ براش عیدی میبرن. این زن عموت که من میبینم، کمتر از طلا ببریم تحویلمون نمیگیره.
_ نگران نباش مامان پول هست.
_ دستت درد نکنه. پول دارم. تازه کرایهی مغازهها رو ریختن به حسابم. اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت برای بچهها خرید عید کنیم!
_ حالا وقت هست.
_ نه مادر چه وقتی؟ امروز که هیچی، فقط سه روز دیگه وقت داریم.
_ این جوری کم میاری، هم عیدی هم خرید! میگم نگران نباش از اون پولی که گذاشتی کنار بردار، من وام میگیرم جبرانش میکنم.
_ حالا بهت میگم. برو بالا استراحت کن.
_ دیگه از من دلخور نیستی؟
_ نه، ولی ازت توقع دارم. نباید اخم و تخم میکردی جلوشون. رویا کجاست؟
_ با دایی بود. آوردمش خونه.
تکیهم رو از دیوار برداشتم و وارد آشپزخونه شدم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله با دیدنم، نفس سنگینش رو بیرون داد. علی گفت:
_ مامان من میرم بالا یکم بخوابم.
_ ازت راضی نیستم حرفی به میلاد بزنی.
_ هر چی شما بگی. ولی بهش بگو حرفش زشت بود.
_ گفتم مادر. برو استراحت کن.
علی از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله نگاهی به سرتاپام انداخت.
_ اینا چی هستن که تو پوشیدی!؟
نگاهی به خودم انداختم.
_ خوبه که!
_ تو مگه چند سالته که لباس رنگ لباسهای من تنت کردی!
_ قشنگن دیگه خاله!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت255
🍀منتهای عشق💞
_ مگه من میگم زشتن؟ تو هفده سالته؛ باید لباسهای شاد بپوشی. کی برات خریده؟
_ دایی.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به چه مناسبت!؟
_ نمیدونم. خرید دیگه! خودش انتخاب کرد.
_ چه ولخرجی میکنه! بگو پسر پسفردا عروسیته، یکم پسانداز کن.
_ عروسی که فکر کنم بهم خورد.
با تعجب نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ من که رفتم خونشون، دختره هر چی زنگ زد دایی جوابش رو نداد. بعد دختره اومد دم دَر خونهی دایی. مثل اینکه قرار بوده بیاد خونهی دایی زندگی کنه ولی یکدفعهای میزنه زیرش میگه نمیام. انگار میگه خواستگار بهتر دارم. دایی هم ناراحت میشه جوابش رو نمیده. بعد اومد دم دَر خونهی دایی گفت پشیمون شده، میخواد بیاد همین خونه.
خاله حسابی اخم کرد.
_ بیخود کرده! دخترا چه پررو شدن. داییت چی گفت؟
_ هیچی که نگفت ولی از نگاهش معلوم بود دلخور شده. بهش گفته فعلاً که فردا نمیایم خواستگاریت.
_ اومده بود دم دَر چی بگه؟
_ که دایی ببخشش.
_ این دختر بدرد نمیخوره. دختری که پاشه بره به یه پسر بگه دوستت دارم، بدرد زندگی نمیخوره. دختر باید حیا داشته باشه. یعنی چی که انقدر بیحیا و پررو هستن! اصلا نمیذارن یکی نازشون رو بخره!
_ به نظر من که کار بدی نکرده. اشتباه کرده اومده عذرخواهی کرده.
نگاهش کمی تیز شد.
_ برو از این حرفها نزن که دق و دلی همه رو سر تو خالی میکنما!
_ من یه خبر خوب براتون دارم. بگم یا نگم؟
پشت چشمی نازک کرد.
_ چه خبری.
_ خواستگارا که رفتن با زهره حرف زدی؟
_ نه.
لبخند رو لبهام نشست.
_ پس نمیدونی نظرش چیه؟
لبخندم نگاهش رو کنجکاو کرد.
_ به تو گفته؟
جلو رفتم و خودم رو لوس کردم.
_ چند روزه همش من رو دعوا کردید. یکم باهام مهربون بشید تا بگم.
از حرص خندهش گرفت.
_ امان از این زبون تو.
صورتم رو بوسید.
_ حالا بگو.
تن صدام رو پایین آوردم.
_ گفت از پسره خوشش اومده ولی روش نمیشه به شما بگه.
برق شادی تو چشمهای خاله نشست.
_ خودش گفت!؟
_ آره به خدا! قبل رفتنم گفت.
دوباره صورتم رو بوسید. این بار محکمتر از قبل.
_ الهی قربونت برم. تمام خستگیهام از تنم بیرون رفت.
ذوق زده از آشپزخونه بیرون رفت. من هم بیرون رفتم اما نه به سرعت خاله. پلهها رو بالا رفتم و از دَر نیمه باز اتاقمون وارد شدم. خاله زهره رو بغل کرده بود و قربون صدقهش میرفت.
_ چرا به خودم نگفتی؟
_ آخه یه بار گفتم نه، دیگه روم نشد بگم آره.
از خاله فاصله گرفت.
_ ولی با اخم و تخمی که علی کرد، فکر نکنم اینا بیان دنبال جواب.
_ نه مامانجون میان. مهنازخانم خودش فهمید اشتباه کرده که بیاطلاع خواستگار آورده. جلوی دَر از من معذرت خواهی کرد. گفت شنبه با مادر آقاحسام دوباره میاد.
آخر من از دست خاله باید از این خونه فرار کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زنی یا دختری که بلغم داشته باشه:👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
اول دچارمشکلات گوارشی (مثل نفخ و ورم ویبوست و...)میشه بعدشم رحمش سرد میشه(قاعدگی نا منظم،میل کم ونازایی).بعد انرژیش کم میشه دائما خستگی وسستی داره و اندامش به هم میریزه وشکم پهلو میاره ودائما عصبی هستش وغر میزنه اگه خودتون یا همسرتون سرد شده یامیخواید پیشگیری کنید
چاره ی کار پیش من☺️😉
فقط بزن روی لینک زیر 👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖🖤🌱◗
رُوضِهایمیخوانَمورَدمیشَوَممُولابِبَخش...
‹ ❤️🩹⇢ #فاطمیه ›
‹ 🌱⇢ #استوری ›
#شهادت_حضرت_زهرا_تسلیت🖤
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید عین الله بزرگی اتویی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 تونلهایی که باعث حیرت و شگفتی خبرنگار صهیونیستی اینترنشنال شد؛ تونلهایی که ساخته شده کمتر از متروی لندن نیست!
🔶 کارشناس برنامه با طعنه به خبرنگار این شبکه که از عظمت تونلهای کشف شده یاد میکرد گفت: سلاح برنده حماس تونلها نیستند بلکه جنگجویان حماس هستند که باعث شکست اطلاعاتی اسرائیل شدهاند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 قسام: دیر رسیدید ماموریت تمام شده بود
🔸گردانهای شهید عزالدین قسام با پخش ویدئویی در واکنش به کشف تونل خود در نزدیک مرز با فلسطین اشغالی تا پایگاه نظامی «ایرز»، خروج بخشی از مجاهدان حماس از این تونل و اجرای حمله «طوفان الاقصی» در هفتم اکتبر و به قتل رساندن نظامیان اسرائیلی را به نمایش گذاشت و تاکید کرد که «دیر رسیدید. ماموریت (از طریق این تونل) انجام شده بود.»
🔹در واقع، شاخه نظامی حماس با انتشار این فیلم این پیام را به اشغالگران صهیونیست رساند که کار ما با این تونل تمام شده بود و کشف آن دستاوردی نیست.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت256
🍀منتهای عشق💞
با صدای علی هر سه به دَر نگاه کردیم.
_ رویا یه لحظه بیا!
جوری صدام کرد که انگار کار بدی کردم. فوری بیرون رفتم. توی چهارچوب دَر اتاقش ایستاده بود. با سر اشاره کرد. جلوتر رفتم. تن صداش رو پایین آورد.
_ دایی زنگ زد گفت از اتفاقهای امروز توی خونهش به مامان چیزی نگیم. حواست باشه.
درمونده نگاهش کردم که دستم رو خوند.
_ گفتی!؟
لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده لب زدم:
_ ببخشید. دیر گفتی.
نگاه خیرهش رو بعد از چند ثانیه با تکونهای متأسف سرش از من برداشت.
_ چرا انقدر فضولی تو!
_ از دهنم پرید.
کلافه دستی به صورتش کشید.
_ آخه مگه یه اسم بود که از دهنت بپره؟ اندازهی پنج دقیقه باید حرف زده باشی تا کلش رو بگی!
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ به مامان بگو به روی حسین نیاره. اگر بفهمه تو گفتی، دستش میگیره دیگه ولمون نمیکنه ها!
_ باشه میگم.
_ یه چایی بریز بیار اتاق من.
_ چشم.
نفس سنگینی کشید و دَر اتاقش رو بست. به اتاق برگشتم. خاله کاغذی رو که نشون زهره میداد، دست زهره داد.
_ چی کارت داشت؟
_ گفت چایی براش ببرم.
زهره گفت:
_ دو دقیقه فقط همین رو گفت؟!
خیره نگاهش کردم و دنبال کلمهای گشتم تا بگم که زهره ادامه داد:
_ جدیداً علی خیلی کارت داره! چیزی شده؟
خدایا کمکم کن؛ الان زهره همه چیز رو میفهمه. قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم.
_ طبق معمول امرونهی میکنه. چرا لباست این رنگیه؟ چرا خندیدی؟ چرا جلوی دَر نشستی؟ اینا گفتن خواستگارن باید پا میشیدی میرفتی.
_ الان این همه حرف زد!؟
از دست زهره حرصم گرفت.
_ نخیر؛ الان یه چیزی گفت به خاله بگم که تو نفهمی.
_ خب چرا خودش نگفت؟
_ چون چایی هم میخواست.
زهره لبهاش رو پایین داد و بیشتر حرصم داد. خاله ایستاد.
_ بیا بریم پایین ببینم چی گفته به من بگی!
_ باشه خاله شما برو، منم الان میام.
خاله که از اتاق بیرون رفت، نگاهی به زهره انداختم. اگر الان هر حرفی بزنم بیشتر شک میکنه.
_ این چه مانتوییه پوشیدی!
دکمههاش رو باز کردم.
_ دایی برام خرید.
_ خدا شانس بده! از دَر و دیوار برات میباره.
_ کجا باریده؟ یه مانتو خریده دیگه!
_ تو که نبودی زنعمو زنگ زد گوشی رو داد به آقاجون. اونم به مامان گفت امسال خودش میخواد برای تو خرید کنه. هر چی مامان گفت نه، آقاجون حرف خودش رو زد. تازه مامانخانم یادش افتاد که برای ما خرید نکرده.
پس چرا خاله این قسمتش رو به علی نگفت! مانتو رو آویزون کردم.
_ من اصلاً دوست ندارم با اونا برم خرید. چرا دست از سرم برنمیدارن!؟
_ آقاجون که ناراحت نمیشه. مثل همیشه بهش بگو پولش رو بده با ما بیا.
با اون همه پولی که داده به عمو که بده به من، دیگه روم نمیشه حرفی بزنم. روسریم رو روی سرم انداختم.
_ حالا یه کاریش میکنم. من برم یه چایی بیارم برای علی. تو هم میخوری؟
_ مامان که نمیذاره جز اتاق علی جونش چایی بیاری بالا!
_ حالا شاید آوردم. میخوای یا نه؟
_ نه. دستت درد نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و به خاله که با سینی چایی پایین پلهها منتظرم بود نگاه کردم.
_ دلم شور میزنه. زود باش بگو علی چی گفته بهت؟
سینی رو ازش گرفتم.
_ خاله میشه به دایی نگی من بهت گفتم؟
_ پس بگم کی گفته؟
_ اصلاً یه جوری برخورد کن که انگار نمیدونی تا خودش بگه.
_ چرا؟
_ زنگ زده به علی گفته که به شما نگیم.
لبهاش رو پایین داد و تو فکر رفت.
_ باشه نمیگم. ببر چاییش رو بالا تا یخ نکرده.
چشمی گفتم و از پلهها بالا رفتم. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه به دَر زدم. با بیا تو گفتنش، دستگیرهی دَر رو پایین دادم و وارد شدم. گوشهی اتاق سجادهاش رو پهن میکرد.
_ دستت درد نکنه. بذار کنار بالشتم.
کاری که گفت رو انجام دادم. صاف ایستادم و نگاهش کردم.
_ ما که رفتیم آقاجون زنگ زده به خاله گفته امسال خودش میخواد برای من لباس بخره.
جدی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ الان زهره گفت:
عصبی دستی به گردنش کشید.
_ این چه کاریه آخه!
_ الان من چی کار کنم؟
_ هیچی. هر وقت زنگ زدن میگی دوست ندارم بیام.
تأکیدی گفت:
_ رویا نِمیری ها!
سرم رو بالا دادم.
_ مطمئن باش تو بگی نرو، کل دنیا هم جمع شن نمیتونن من رو ببرن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀