ریحانه 🌱
#پارت104 ❣زبان عشق❣ سرم رو از رو بالشت برداشتم الان میره برای مامانش تعریف میکنه اونم کیف میکنه جل
#پارت105
❣زبان عشق❣
چند ضربه به در زد و دستگیره رو پایین داد
_دنیا جان عمه در رو باز کن
_کی پیشته عمه
_تنهام باز کن
کلید رو چرخوندم و دستگیره پایبن دادم عمه اومد داخل
فوری به صورتم نگاه کرد
استرس اینکه بفهمه صورتم رو خودم قرمز کردم باعث شد تا فوری به اغوشش پناه ببرم و گریه کنم
از گریه ی من عمه هم گریش گرفت
_اروم باش عزیزم خودم با فریبا حرف میزنم خوبه ؟
_به امیر بگو گمشه بره
_امیر هم بین تو و مامانش گیر کرده دنیا امیر برای به دست اوردن تو خیلی حرف کشیده از فریبا یکم درکش کن
_اصلا من درک ندارم عمه بگو بره ،دیگه دوسش ندارم عمه به بابا بگو طلاقم رو بگیره
من رو از بغلش رها کرد اخم هاش تو هم رفت
_طلاق یعنی چی ؟ امیر گفت راه و بی راه میگی من باور نکردم ،اصلا دوست ندارم از این زن های ضعیف باشی که با یه سیلی میگن طلاق
اخم هاش رو باز کردم و دست هام رو گرفت هدایتم کرد به سمت تخت و نشستیم
_تو باید زندگیت رو بسازی برای زندگی خوب باید جنگید نباید عقب نشینی کرد طلاق یعنی عقب نشینی
_مگه زهرا می جنگه، عمه انقدر علی باهاش مهربونه من همش بهشون حسودی میکنم
_تو از کجا میدونی اونا دعوا نمیکنن .
متعجب نگاهش کردم
_چون همیشه کنار هم میشینن همیشه میخندن اصلا دعوا نمیکنن
_امکان نداره زن و شوهر بحث شون نشه اونا هم مثل همه، نباید بهت بگم ولی میگم که بدونی مشکل تو تنها نیست
همین چند شب پیش دعوای زهرا و علی انقدر شدت گرفت که اومدن پیش ما برای حلش کمکشون کنیم امیر این اخلاق نداره تو یه کاری میکنی همه سر از کارتون در بیارن حالا مثلا امیر یه سیلی به تو زد تو نباید بزاری کسی بفهمه خودت با سیاست زنونت باید کاری کنی که امیر بیاد ازت معذرت خواهی کنه
سرم رو پایین انداختم عمه دستش رو روی صورتم کشید
_بمیرم برات خیلی محکم زده ولی تقصیر خودته .الان امیر رو صدا میکنم تمومش کنید باشه
_نه عمه الان حالم ازش بهم میخوره
_من یه ساعت دارم چی میگم به تو
_اخه عمه اومده من رو از خواب بیدار کرده انقدر داد و بیداد کرد که بابا اومد بالا
_تنهایی وایستاد وسط اتاق داد زد؟ خب حتما حرفش رو گوش نکردی که صداش رو بالا برده. دختر خوبی باش الان صداش میکنم با هم اشتی کنید
منتظر جوابم نشد رفت سمت در نگاه سرزنش واری به بیرون در انداخت
_مثل اینکه فال گوش ایستادن تو این خونه مسری شده . بیا تو
خودش رو کنار کشید امیر اومد داخل عمه در رو بست اومد کنار من امیر دستهاش رو پشتش برد به دیوار تکیه داد پای چپش رو هم به دیوار تکیه داد به من نگاه کرد صورتم رو کامل به طرف مخالفش بردم و اخم هام رو هم تو هم کردم
عمه رو به امیر گفت
_همه چی رو شنیدی دیگه به سلامتی
از تو اینه ی بالای میزم نگاهش کردم شرمنده با سر تایید کرد
_رو که نیست سنگ پا...
_کوتاه بیا دیگه
_همش من کوتاه بیام عمه
_امیر هم کوتاه اومده
_کی ؟
_کوتاه اومده که دیروز با پریسا پارک بودین
چشم هام گرد شد عمه از کجا فهمیده
_دیروز که تو پارک دیدم با پریسا سوار تاپ شده بودید خیلی خوشحال شدم گفتم بالاخره امیر هم کوتاه اومد
اب دهتم رو قورت دادم از تو آینه به امیر نگاه کردم تکیه اش رو دیوار برداشته بود و طلب کارانه نگاهم می کرد
عمه که از نگاه من و امیر فهمیده بود خرابکاری کرده اروم لب زد
_بی اجازه رفته بودی ؟
خودم رو جمع کردم گوشه ی تخت با سر جواب بله دادم اروم گفتم
_بابام می دونس
_به امیر نگفته بودی؟
عمه نگاهی به امیر کرد دست هاش رو به هم مالید
_عیب نداره دیگه تو هم به خاطر من ببخش
امیر نگاهش رو از رو من برنداشت که عمه بلند شد و رفت جلوش ایستاد دستش رو گرفت
_به خاطر من ببخش
امیر به عمه نگاه کرد و چشمی زیر لب گفت
_الهی قربونت برم . به پدر مادرهاتون رحم کنید یکی تون کوتاه بیاد .
_چشم عمه
_ماشالله انقدر قدت بلنده نمیتونم بوست کنم
دستهاش رو باز کرد از امیر خواست که که صورتش رو پایین بیاره امیر با لبخند خم شد و صورت عمه رو بوسید.
عمه کنار گوشش چیزی گفت که باعث خنده ش شد
_چشم عمه چشم
عمه نگاه محبت امیزی به من کرد و از اتاق بیرون رفت
امیر دست به سینه شد و دوباره طلبکارانه نگاهم کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت105
💕اوج نفرت💕
بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت:
_این لباس رو از کجا اوردی ?
به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه
_مامان دایی براش خریده.
شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید.
دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه.
دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم.
به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت.
اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم.
توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد.
اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه.
_رامین این کارت یعنی چی ?
_چی کار کردم مگه?
_فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی.
_رنگه دیگه ابجی.
_تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی.
_من هر چی بخوام برای تو میخوام.
_من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم.
صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود.
_مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه.
_رامین بس می کنی ها.
_حالا برو تو بعدا حرف می زنیم.
_تو اخر سر من رو به باد میدی.
رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره?
نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم.
_مگه بهت نگفتم بشین همینجا.
سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت.
ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز .
_برو بشین شام بخوریم.
خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم.
سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و
روی کاناپم خوابیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت105
🍀منتهای عشق💞
همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا.
باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت:
_ رویا ببین کیه؟
سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم.
باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمیمونم. با تمام محبتهای خاله، نمیتونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.
گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم:
_ بله.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ گوشی رو بده مامان.
دلم نمیخواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست.
غلیظ گفتم:
_ خاله نیستش.
منتظر عکسالعملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام میکرد و میگفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد.
_ اومد بهش بگو من شب نمیام.
یکم نگران بود.
_ چرا نمیای؟
_ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمیتونم بیام. امروز یا فردا یا پسفردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه.
خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت:
_ کیه؟
دیگه با علی حرف زده بودم، میشد گوشی رو به خاله بدم.
_ علیِ.
فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت.
_ سلام مامان برام دعا کن.
_ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده!
_ هیچی بابا، متهم از دستمون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمیتونیم بیایم خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم.
_ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟
_ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همهمون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.
_ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، انشاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش!
_ باشه قربونت برم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت:
_ دعا کن رویا! بچهم گرفتار شده.
ایستاد عصبی به بالای پلهها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت.
بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصتهای طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم.
خاله سفرهی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد. تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.
بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچپچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی میکنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمیتونه خونه بیاد.
هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست. تلفنهاش رو هم جواب نمیده. خاله نگرانتر از همیشه بود. به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله میتونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه.
زودتر از همیشه چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفسهای خاله خبر از خوابیدنش میداد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد.
سر جام نشستم. اشک تو چشمهام جمع شد. کاش امشب خونه بود.
پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید.
فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت میکشم اما خوشحالم از اینکه اومد.
در رو باز کرد و بیصدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم:
_ سلام.
عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ سلام.
چرا نگاهش رو از من میگیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم:
_ شام خوردی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_ خوردم؛ شب بخیر.
سمت پلهها رفت.
خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد.
فوری نشست و خوشحال گفت:
_ علیجان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟
علی پلههای بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست.
_ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد.
_ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن. شام خوردی؟
_ شام خوردم، اگر میشه یه گلگاوزبون برام دم کن.
_ برو الان درست میکنم میدم رویا برات بیاره.
نفس سنگینی کشید.
_ درست که شد صدام کن، خودم میام پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀