ریحانه 🌱
#پارت105 ❣زبان عشق❣ چند ضربه به در زد و دستگیره رو پایین داد _دنیا جان عمه در رو باز کن _کی پیشت
#پارت106
❣زبان عشق❣
به چشماش نگاه کردم شرمنده سرم رو پایین انداختم امیر بیخیال نگاه طلبکارانه اش نمیشود و این باعث شرمندگی من بود سرم بالا آوردم به اطراف نگاه کردم لبم رو به دندون گرفتم اروم گفتم
_از بابام اجازه گرفتم
اخم هاش غلیظ تر شد
_عمو خودش گفت... اگه از دل ...زن عمو در بیارم... میزاره... با پریسا برم پارک
اه عمه یه کاری کرد به جای اینکه طلبکار باشم بده کار شدم برای خلاصی از نگاه تیزش اروم گفتم
_ببخشید
دستش رو به صورتش کشید و به سقف نگاه کرد
_حیف به عمه قول دادم. حیف شرایط خونتون مناسب نیست وگرنه الان حالیت می کردم
_خب چرا نباید من برم بیرون
انگشتش رو اورد بالا که چیزی بگه چند تا نفس عمیق کشید دستش رو مشت کرد با عصبانیت زیاد از اتاق خارج شد با فکر اینکه الان میره به بابا می گه اروم دنبالش رفتم از بالای نرده ها نگاه کردم روبه روی بابا نشسته بود بابا سرش رو توی دستهاش گرفته بود خبری از مامان هم نبود باید به پریسا بگم الان میره خونه دق و دلی من رو هم سر اون بیچاره خالی میکنه تا عمو بیاد به دادش برسه کلی کتک میخوره
برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم و شماره ی خونه ی عمو گرفتم
دعا دعا میکردم زن عمو جواب نده که دعام مستجاب نشد و صداش توی گوشی پیچید
_بله
_سلام
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه گفت
_علیک سلام
_زن عمو پریسا رو صدا میکنید.
_امیر اونجاست
_پایین پیش بابامه. میشه پریسا رو صدا کنید
هیچ صدایی نیومد پاهام رو تکون میدادم ناخن انگشتم رو با دندون میکندم
_سلام اغتشاشگر
_پریسا برو تو اتاقت در رو هم قفل کن
ترسیده و دلخور گفت
_چرا؟ چی گفتی باز از من بیچاره.
_من هیچی نگفتم عمه دیروز تو پارک ما رو دیده گذاشت کف دست امیر
_خاک بر سرم. صد بار گفتم نریم حرف تو گوشت نرفت
_این حرف ها رو ول کن برو تو اتاقت
_دنیا تو رو خدا پاشو بیا اینجا حواسش به تو پرت بشه بیخیال من بشه
با حرف پریسا یاد نقشه ام افتادم باید هر جوری شده امروز برم اونجا
_باشه صبر کن ببینم چی کار میتونم بکنم
قطع کردم و شماره ی امیر رو گرفتم
چند تا بوق خورد
_چیه؟
_من رو ...میبری خونتون
جواب نداد
_امیر تو رو خدا .از بابا می ترسم
باز هم جواب نداد
_نمی بریم
_حاضر شو بیا پایین
لبخند خبیثانه ای به موفقیت نقشه ام زدم و قطع کردم
مانتوم رو پوشیدم باقیمونده ی اب توی لیوان روی میز رو که دیشب به اتاقم آورده بودم رو روی دستمال ریختم و صورتم رو پاک کردم نگاهی تو اینه به زنجری که تا چند لحظه ی دیگه میخواستم تو خونشون جا بزارم کردم شالم رو روی سرم انداختم گوشیم رو توی جیبم مانتوم گذاشتم بالای پله ها نشستم و منتظر امیر شدم
یه ربع بعد صدام کرد رفتم پایین با بابا قهر بودم و اصلا نگاهش نکردم امیر از خونه بیرون رفت و من هم بدون خداحافظی دنبالش رفتم نگاهم به باغچه افتاد که الان خیلی زیبا بود خدا خدا میکردم که امیر متوجه نشه که اینبار خدا صدام رو شنید وارد خونه شدیم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت106
💕اوج نفرت💕
پروانه دستم رو گرفت.
_چقدر این شکوه بدجنس بوده.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم.
_یعنی ازاین بد تر هم کرده.
_نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد.
قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار.
تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد.
ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت:
_بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده.
مرجان که مثل من ترسیده بود نشست
_مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه.
دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید.
روسریم رو روی سرم انداختم.
_سلام. چشم.
با حرص از اتاق بیرون رفت.
آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه.
نمی دونستم باید چی درست کنم.
برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم
_خانم.
_چیه?
_ببخشید چی باید درست کنم ?
_تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی.
دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم.
در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم.
_اول برو نون بخر بعد نهار بزار.
نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد
_اینم دیگه تنت نکن.
حرفش رو که زد در رو محکم بست
نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون.
با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد.
_تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی.
خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم.
_اقا ...به خدا...ماد....
صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم.
_احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل.
واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه.
احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد.
_دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی.
یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت106
🍀منتهای عشق💞
یک هفتهای میشه که از گفتن رازم به علی میگذره و علی عکسالعملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه میرسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم.
دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمیتونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم میشینه و نمیتونم طاقت بیارم.
خاله کنارِ علی نشست. قضیه رضا با مهشید رو همه میدونستند و نیازی به پنهان کاری نبود.
_ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود.
با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمعوجور کرد. ایستاد و به حیاط رفت.
_ چرا اومده بود؟
_ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن، دلش نمیخواد قربانی نخواستن رویا بشه.
نیم نگاهی به علی انداختم، گوشهاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید.
_ الان باید چکار کنیم؟
_ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید. گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما میترسم یه کاری دستمون بده.
_ من که از اول بهت گفتم...
نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد:
_ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی!
خاله نفس پرحسرتی کشید و گفت:
_ چی بگم!
_ قسمت منم اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره.
_ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین میتونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟
_ چرا نمیتونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم. اما فکر نمیکنم با این شرایط قبول کنن!
_ عموت قبول میکنه، ولی زنعموت رو شک دارم. حرفهایِ اونشب رویا رو باور نکردن.
ابروهاش بهم گره خورد.
_ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمیخواد دیگه!
_ چه میدونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.
توان نگاه کردن به چشمهای علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم.
علی بیمقدمه و با تشر رو به من گفت:
_ بلند شو برو بالا.
خیره نگاهش کردم. نمیدونم کم محلیهای این هفته و بیتفاوتیهاش نسبت به نگاههام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد!
اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت:
_ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا!
خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت:
_ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه.
بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت:
_ من یک کلمه حرف زدم...
ایستادم و از پلهها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی میخواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم.
با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره.
وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس میخوند و تلاش میکرد تا فردا رضایت معلمها رو بگیره. با دیدن من گفت:
_ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون!
رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم. گوشهای نشستم و به روبرو نگاه کردم.
_ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟
_ نمیدونم.
_ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه!
_ زهره اعصاب ندارم؛ نمیدونم، ولم کن!
پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت.
_ درس هشت.
طلبکار گفت:
_ میمُردی از اول میگفتی؟!
_ آره میمُردم.
زهره مشغول درس خوندن شد. میتونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درسهایی که معلمها میدادند نبوده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀