eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت108 ❣زبان عشق❣ در اتاق رو بست دست هاش رو توی جیبش کرد _الان منظورت از حمایت اینه که برم به
❣زبان عشق❣ نهارم رو خوردم سینی غذا رو پایین گذاشتم و دراز کشیدم. اگه بفهمن چی کار کردم شاید خیلی برام گرون تموم شه ولی ارزشش رو داره زن عمو باید یاد بگیره با من هم مثل زهرا رفتار کنه استرس ترس از رفتار بابا و امیر رهام نمی کرد بلند شدم رفتم سراغ کتاب هام یکم ورق زدم دلشوره تمرکزم رو گرفته کنار پنجره ایستادم و به خونه ی عمو نگاه کردم باز و بسته شدن در حیاط حواسم رو به خودش جلب کرد محمد و مهدی وارد شدن محمد لباس سربازی تنش بود و کیفش دست مهدی بود اومده بود مرخصی مهدی زد پشت گردن محمد بعد هم فرار کرد محمد هم دنبالش کرد غرق در نگاه شوخی کردن این دو تا برادر بودم که در بزرگه ی حیاط که مخصوص ماشین بود باز شد ماشین عمو داخل اومد دلم ریخت قلبم کنترل تپش قلبم کار سختی بود خیلی ترسیدم ای کاش اینکار رو نمی کردم هم به بالا قول دادم هم امیر تهدیدم کرد زن عمو از ماشین پیاده شد چند تا مشما از صندوق عقب کمک عمو برداشت و رفتن خونشون انگشت شستم و روی دهنم کردم و با دندون هام فشارش دادم دستم رو مشت کردم و روی پاهام کوبیدم، لب پایینم رو مدام به دندون میگرفتم و رها میکردم با خروج با شتاب زن عمو و عمو پشت سرشون امیر سرم یخ کرد فوری رفتم سمت در اتاقم و قفلش کردم به اطرافم نگاه کردم صندلی رو برداشتم و پشت دستگیره ی در گذاشتم، عقب عقب رفتم روی تخت نشستم. صدای جیغ جیغ زن عمو از پایین می اومد. قورت دادن اب دهنم هم برام سخت بود اگه دستشون بهم برسه من رو می کشن کاش بی خیال شده بودم پا هام رو تکون میدادم که یه دفعه دستگیره ی اتاقم با شتاب پایین رفت صدای امیر که خیلی تلاش داشت کنترلش کنه اومد _باز کن این بی صاحاب رو بلند شدم گوشه ی اتاق پناه گرفتم _با توام دنیا، بیا ببین چه شری درست کردی صدای فریاد عمو سکوت رو به خونه برگردوند _بس کن امیر هم از تقلا کردن برای باز کردن در دست برداشت پشت در رفتم اروم گفتم _ مگه چی کار کردم همونکاری که به خاطرش در رو قفل کردی _من از ترس بابا قفل کردم _چرا زنجیر رو انداختی تو خونه ی ما _عه زنجیر از گردنم افتاده _دنیا خانوم خودتی نباید قبول می کردم اینجوری اونا زنجیر رو میدن بهم منم دوباره کار خودم رو میکنم _چی خودمم تو که حرفم رو باور نکنی دیگه از بقیه چه انتظاری داشته باشم مشتش رو اروم به در زد _ببند اون دهنتو ... صدای بابا باعث وحشتم شد _در رو قفل کرده _بله محکم چند ضربه به در زد _بیا بیرون بهت بگم نتیجه ی کارت چی شده، زن عموت داره از دستت گریه میکن، باز کن این در رو ببا بیرون ببینم بغضم ترکید _از گردنم افتاده حتما، من ننداختمش ضربه ای که به در زد خیلی محکم بود فکر کنم با پاش به در زد _دروغ گفتن رو از کی یاد گرفتی . بهت میگم باز کن این در رو دستگیره رو تند تند پایین می کشید و تهدید میکرد _عمو شما برو ترسیده، الان خودم میارمش تا 2 دقیقه ی دیگه پایین نباشه در رو می شکنم دوباره به در ضربه زد _اونوقت بلایی به سرت میارن که مرغ آسمون به حالت گریه کنن چند ثانیه سکوت و بعد صدای امیر _شنیدی که چی گفت باز کن در رو بیا بریم پایین _نمی ام میخواد من رو بزنه _به نظر خودت حقت نیست _نه نیست امیر خان همش مقصرش تویی اگه به مامانت گفته بودی کار به اینجا نمی کشید _باز کن الان بابات ... _تو هم میخوای من رو بزنی؟ _نه باز کن در رو دنیا _بگو به جون دنیا یه کم مکث کرد و گفت _به جون دنیا کاریت ندارم سمت در رفتم صندلی رو برداشتم کلید رو توی در چرخوندم فوری دستگیره رو پایین داد و اومد داخل ترسیدم و چند قدم عقب رفتم چپ چپ نگاهم کرد با سر اشاره کرد به راه پله _بیا بریم پایین تا عمو نیومده بالا _میترسم _بیا من حواسم بهت هست. فقط ببین عید رو چه جوری زهر مار همه کردی _عه تو چه پرویی من زهر مار کردم همش تقصیر مامانته اون برای من عیدی نیاورد تو تو راه مشهد من رو زدی، الان من زهر مار کردم یه قدم اومد سمتم _ ببند اون دهنتو، من اگه جای تو بودم الان فقط خفه میشدم ترسیدم و یکم عقب رفتم ولی حرفش خیلی برام سنگین بود _چرا باید خفه بشم... _چون چند روزه دو تا خانواده رو یه جوری انداختی به جون هم که هیچ جوره اروم نمیشن دستم رو گرفت و کشیدن سمت پله ها تعادلم رو به سختی حفظ کردن و پشتش راه رفتم بابا با دیدنم از جاش بلند شد و با سرعت اومد سمتم امیر فوری من به پشتش هدایت کرد و جلوی بابا ایستاد _عمو من معذرت میخوام کاریش نداشته باشین پشت امیر پنهان شدن که متوجه چشم های خیس زن عمو شدم _داداش اگه یه لحظه همه ساکت باشین من الان این قضیه رو تموم میکنم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت ن
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_108 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد شیشه را بالادادوگفت _یه نگاه به در دانشگاه بنداز با استرس به در نگاه کردم فرهاد با خونسردی گفت _دیدی؟ در پی سکوتم گفت _حالا باهاش خداحافظی کن تا بریم خونه به حسابت رسیدگی کنم بغضم ترکیدو گفتم _اجازه میدی..... حرفم را قطع کرد و گفت _ خفه شو سپس ماشین را روشن کرد و راه افتاد. تمام بدنم داغ بود دستانم میلرزید ارام گفتم _میشه توضیح بدم خونسردی فرهاد بیشتر مرا میترساند _عجله نکن عزیزم، توضیح هم میدی، خاک بر سر من که به تو اعتماد کردم . _داره دروغ میگه فرهاد نگاهش را به سمتم چرخاند و گفت _دوست داری تو خیابون کتک بخوری؟ یه بار بهت گفتم خفه شو ، الان میریم خونه اونجا توضیح بده سرم را پایین انداختم . ماشین را که به داخل حیاط برد بدنم شروع کرد به لرزیدن مونا خدا الهی لعنتت کنه اشک هایم بی امان جاری شد فرهاد پیاده شد من حال کسی را که به کشتارگاه میرفت را داشتم ، در سمت من باز شد، فرهاد از کتفم گرفت پیاده ام کردو گفت _گم شو تو خونه. وارد خانه شدم محبوبه در اشپزخانه بود فرهاد هم وارد شدو گفت _محبوبه خانم شما میتونی بری برای ادامه کار هم اگر لازم شد باهاتون تماس میگیرم. محبوبه از خانه خارج شد فرهاد دست به کمر مقابلم ایستاد. سپس نفس پر صدایی کشیدو گفت _این لباس های مسخره را از تنت در بیار ، چون دیگه بهشون احتیاجی نداری من بی حرکت ایستاده بودم با فریاد فرهاد تکانی خوردم و سریع مقنعه ام را در اوردم دکمه های مانتویم را هم باز کردم فرهاد لباسهایم را از دستم گرفت و به گوشه ایی پرت کرد. سپس کوله پشتی ام را باخشم از دستم گرفت گوشی ام را از داخل کوله ام در اورد و گفت _ حرفه ایی شدی پاک میکنی اره؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم _تو میخوای اتفاقی که تو شمال افتاد و تکرا کنی؟ اول خوب منو بزنی بعد بفهمی اشتباه کردی _خفه شو عسل فقط سوال جواب بده شماره اون ****کو؟ _ندارم _فقط دروغ نگو ، عصبی ترم نکن ، شماره ش کو؟ _ندارم فرهاد ، بخدا ندارم. فرهاد کوله ام را برگرداند محکم تکاندو گفت _معلوم میشه روی زمین نشست کتابهایم را که برداشت یاد کارتم افتادم و لبم را گزیدم . فرهاد ایستاد و با فریاد گفت _عسل این چیه؟ سیلی محکمش مرا به دیوار کوباند. روی کارت را خواندو گفت _بی شرف حروم *زاده لال مونی نگیر جواب بده _کارت خودمه ، حساب بانکی عممه _تو کیفت چیکار میکنه؟ _همینجوری گذاشتم اگر لازمم شد _باشه، اینو میزارم تو جیبم گردش اخر حساب میگیرم، وای به حالت اگر یک ریال خرج کرده باشی، حالا توضیح بده اون دختره چی ضر میزد؟ مظلومانه گفتم _باور میکنی؟ _ حرف بزن تامن بهت بگم راست میگی یا دروغ _از در کلاس رفتم تو دیدم داره گریه میکنه،گفتم چرا گریه میکنی ؟ گفت ... کمی فکر کردم و ادامه دادم _نامزدم تصادف کرده حالش بده بیمارستانه، شارژ موبایلم تموم شده میخوام ببینم زنده س یا نه؟ فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت _تو هم گوشیتو دادی اون زنگ زد اره؟ سر تایید تکان دادم فرهاد دست به سینه ایستادو گفت _ بعد چی؟ _دیروز تو رفتی میوه بخری بهم زنگ زد . _کی؟ _نامزد مونا _خوب؟ _گفت مونا چرا گوشی ش خاموشه میشه گوشی و بدید بهش ؟ من تو بیمارستانم حالم بده دکتر گفته همراه بیاد بالا سرم ، منم بهش گفتم من خانه م ، به من زنگ نزن شوهرم ناراحت میشه، قطع کردم شمارشو پاک کردم ، صبح که رفتم دانشگاه مونا قاطی کردو گفت ارش دوباره به تو زنگ زده، چرا به من نگفتی ؟ تو چشمت دنبال دوست پسر منه سیلی فرهاد لالم کرد فرهاد با فریاد گفت _تو که گفتی نامزدشه؟ دستم را روی صورتم نهادم و گفتم _ببخشید. _تمام سفارشهای من و به هیچیت گرفتی اره؟ سکوت کردم فرهاد دستش را بالا بردو گفت _ عسل به خدا اگر حرف نزنی میکشمت دستم را برای دفاع جلوی صورتم اوردم فرهاد ادامه داد _مگه نگفتم با کسی دوست نشو سپس ساعد دستم را گرفت دستم را کنار سرم به دیوار چسباند و گفت _گفتم یا نگفتم؟ _بله گفتی _پس دختره چی میگفت _غلط کردم ، دیگه از این به بعد گوش میدم _از این به بعدی در کار نیست دانشگاه بی دانشگاه _باشه دیگه دانشگاه نمیرم. _نمیزارم که بری .چون لیاقت نداری، چون یه اشغالی. تورو چه به درس و اجتماع تو بتمرگ تو خونه سالاد درست کن غذا درست کن ، لباس بشور بی لیاقت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت: _من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم. لبخندم رو بهش هدیه دادم. _ممنون. _نگار یه سوال? نگاهش کردم. یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد. _تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی? خندم گرفت _من که چیزی ندارم. _حالا فکر کن بهت برسه. _اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو. کنجکاو گفت: _مگه اونجا مال باباته? _یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو. احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده. _میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت? _رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت. یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد. _خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات. از لحنش جا خوردم. _فکر نمی کردم مهم باشه. سرش رو تکون داد. _مهمه، همه چی برای من مهمه دلخور گفتم: _خب الان که بهت گفتم. _دیر گفتی ولی عیب نداره. رو به مرجان گفتم: _بریم دیگه دیر شد. مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود. از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش. خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم. ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض می‌کرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه. دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود. حرف های رامین من رو به فکر برد . منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم. مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد. _نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم. میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 فوری اخم هاش تو هم رفت _تلافیه چی ? _اینکه به من میگن ... دستش رو به نشونه ی سکوت گرفت جلوم. _یه لحظه صبر کن. تو حق یه همچین کاری رو نداری. قبلا بهت گفتم احترام مادر من تو این خونه به همه واجبه، با زبون بهت گفتم با زور گفتم اگه متوجه نشدی بگو هر جور لازم باشه حالیت میکنم. یادم رفته بود که احمد رضا چقدر متعصبانه مادرش رو دوست داره در باز شد و مرجان با لیوان ابی وارد شد وقتی برادرش رو از تخت دور دید نفس راحتی کشید. با ورود مرجان احمدرضا ایستاد رو به من گفت: _دفعه ی اخره که بهت تذکر میدم. سمت در رفت مرجان لیوان رو سمتش گرفت. _داداش اب همونطور که میرفت پشت به هر دوی ما گفت: _بده نگار. رفت و در رو بست. گاهی ادم ها برای اینکه تخلیه بشن حرفی می زنن که بهش مقید نیستن. من اصلا اهل تلافی نبودن فقط برای خالی شدن احساساتم گفتم ولی همون جمله برام گرون تموم شد. اب رو از مرجان گرفتم و با یه کوه بغض بیرون رفتم شروع کردم به چیدن میز شام دوست نداشتم که فکر کنن من دلم میخواد از زیر کار در برم و بهشون بی احترامی کنم. برنج رو کشیدم با زعفرون و زرشک روش رو تزیین کردم خورشت رو توی بشقاب ریختم . سیب‌زمینی که از قبل سرخ کرده بودم کنارش گذاشتم. ماست رو با نعنا و گل تزیین کردن میز خیلی قشنگ شده بود خودم که از دیدنش لذت می‌بردم. مرجان کنارم ایستاد با ذوق گفت: _وای نگار چه با سلیقه! از تعریفش خوشم اومد اشتباه کردم قبل از اینکه احمد رضا رو صدا کنم. شکوه خانم را صدا کردم رفتنم جلوی اتاقش آروم گفتم: _ خانوم میز رو چیدم. ایستاد، سینه ش رو جلو داد و پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت. _ امروز می خوام روی زمین شام بخورم سفره پهن کن زمین. مرجان که داشت سیب زمینی کنار مرغ رو تو دهنش میذاشت گفت: _مامان مگه پات درد نمیکنه? با اخم گفت: _بیا برو اتاق داییت کارت داره. میدونستم میخواد اذیتم کنه ولی چاره ای نداشتم ده دقیقه طول کشید تا سفره رو در بیارم و وسایل ها را روی زمین بچینم. تموم که شد بالای سفره ایستادم به شکوه خانم که داشت نگاهم میکرد گفتم: _ تموم شد خانم. همزمان احمدرضا در اتاق رو باز کرد و با تعجب به سفره ای که وسط اتاق پهن بود نگاه کرد. _ قراره رو زمین بخوریم? شکوه خانم صداش رو به حالت گریه انداخت و با بغض گفت: _ صد دفعه گفتم دست این و اون رو نگیر بیار توی خونه. ببین چیکار میکنه، میدونه پای من درد میکنه سفره رو روی زمین پهن کرده. مثلا من رو ناراحت کنه. اصلا ما کی روی زمین غذا خوردیم که این دفعه دوم باشه. از تعجب چشمهام داشت از حدقه در می اومد. چه قدر یک زن می تونست مکار باشه و اینطور رفتار کنه. احمدرضا که فکر میکرد من برای تلافی این کار رو کردم اخم هاش توی هم رفت و با تشر به من گفت: _جمع کن ببر روی میز. دوباره بغض مهمون گلوم شده بود اما باز هم چاره ای نداشتم هر چی وسایل را روی زمین چیده بودم دوباره برگردوندم تو آشپزخونه روی میز چیدم همه سر میز حاضر شدن مرجان ناراحت به من و مادرش نگاه میکرد اون شاهد همه ماجرا بود می دونست که مادرش چه کار کرده. مرجان نسبت به احمدرضا منطقی‌تر با رفتارهای مادرش برخورد می‌کرد. این باعث می‌شد که گاهی شکوه خانم با مرجان هم لج بشه و رفتارهای بدی از خودش به مرجان نشون بده. البته هیچ وقت نمی ذاشت کار به احمد رضا بکشه خودش رفعش میکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌هام رو پوشیدم‌ و مضطرب از پله‌ها پایین رفتم.‌ علی جلوی دَر منتظرم‌ بود. _ زود باش! به سرعت قدم‌هام‌ اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت: _ مامان کاری نداری؟ خاله نگران‌ نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشت‌هاش رو تو هم گره زد. _ زود برگردید. علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت. _ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟ حال من‌ هم دست‌ِکمی از خاله نداره. _ چشم. _ بیا دیگه! به دَر نگاه کردم. کفش‌هام رو پوشیدم‌ و از خونه بیرون رفتم.‌ نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار می‌بینمش، انداختم.‌ دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی می‌خواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو می‌بره خونه آقاجون. با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمی‌دونم عکس‌العملی که نشون میده چیه! به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونه‌ی آقاجون‌ نبود؛ این برام‌ روزنه‌ی امیدی شد. بالاخره ماشین رو نگه داشت‌. به اطراف نگاه کردم. _ پیاده شو! کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد. _ بریم اینجا، باهات حرف دارم. دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه. اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم. _ برای چی اومدیم‌ اینجا! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ برای حرف اون شبت که برای آروم‌ کردن من گفتی؟ اب دهنم‌ رو قورت دادم. _ برای آروم‌ کردنت نبود، من واقعاً... دستش رو بالا آورد و ازم‌ خواست تا سکوت کنم. _ من‌ دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم. سرم‌ رو پایین‌ گرفتم. _ من‌ می‌ترسم حرف بزنم. _ از چی؟ با صدای آرومی لب زدم: _ از تو. _ کاریت ندارم‌، حرفت رو بزن. _ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام! پوزخند صدا داری زد. _ قول میدم. با احتیاط و آروم گفتم: _ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمی‌کنم. خیلی تلاش کردم‌ که... من‌ رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام‌ مجبورم‌ می‌کنی به خاله بگم‌ مامان. اگر بگم‌ مامان که میشه همین نگاه تو! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت: _ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده! _ مادری کرده ولی مادرم‌ نیست، خالمه! نگاهش تیز شد و ثابت روم موند. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت: _ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده! الان‌ وقت خجالت کشیدن و ترسیدن ‌‌نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم‌ رو بکنم. آهسته لب زدم: _ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم! سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀