eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت110 ❣زبان عشق❣ _چه جوری میخوای تمومش کنی دنیا تا یه کتک مفصل نخوره بی خیال نمی شه _اخه حق
برگشتم پایین امیر کنار در منتظرم بود باسرعت کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم دوست داشتم برای حمایتی که ازم کرد یه جوری ازش تشکر کنم. پا تند کردم و باهاش هم قدم شدم دستش رو گرفتم کمی فشار دادم اونم باهام همکاری کرد کلید رو از جیبش درآورد و در خونه ی منحوس‌ترین آدم اون خانواده رو باز کرد. _نمی شه شب تو ماشین بخوابیم برگشت سمتم و متعجب گفت: _چرا؟ _من از اینجا بدم میاد. دستش رو پشت کمرم گذاشت اروم به داخل هولم داد. _نخیر نمی‌شه روی مبل نشستم _همه ی کارهات همینجوریه، انقدر به یه کاری گیر می‌دی تا اعصاب همه رو خورد کنی چی می‌شد زنجیر رو برنمی‌گردوندی. اصلا مگه به بابات قول نداده بودی _امیر من سه روز بهت فرصت دادم. گفتم برو بگو چرا به زن من احترام نذاشتی، تو چی کار کردی بهم اهمیت ندادی تن صداش رو بالا برد _تو یه کاری کردی مامان من رو گریه انداختی، بابام با شصت سال سن، به تو گفت غلط کردم. _چرا همه چیز رو می‌ندازی گردن من. یه بار به خودت نمیگی چرا مامانم اون کار کرد . _تقصیر هر کی که بود من فقط گریه های مامانم رو دیدم بغض کردم و یه دفعه زدم زیر گریه. ـ مال اونو دیدی مال منو ندیدی از وقتی وارد زندگیم شدی یه چشمم شده اشک یکیش شده خون یه روز خوش ندیدم. با پشت دست اشک‌های روون از چشمم رو پاک کردم. ـ آره، بایدم گریه‌های منو ندیده باشی. از همون اولم منو نمی دیدی. اصلا من برات مهم نبودم. اگه مهم بودم مثل همه‌ی دخترای دیگه می‌اومدی خواستگاریم. می‌زاشتی منم ناز کنم، دسته گل شب خواستگاریم رو خشک کنم و یادگاری نگه دارم. اشک بعدی رو با انگشتم مهار کردم. ـ اگه منو می‌دیدی، بهم می گفتی دنیا، امشب شب عقدته. دنیای بیچاره مثل همه‌ی دخترا برای شب عقدش کلی برنامه داشت، مثل همه‌ی دخترا ناز می کرد، صبر می‌کرد عاقد سه بار ازش بله بخواد. می خندید. نه اینکه به خاطر آبروی باباش سر سفره‌ی عقد بله بگه. دیگه هق هق می کردم و حرف می زدم انگار که عقده‌های دلم یه دفعه سر‌باز کرده بودند. امیر هم فقز نگاهم می کرد. انگار این شکل حرف زدن رو ازم امتظار نداشت. صدای هق هقم رو مهار کردم و گفتم: ـ اصلا تو که منو نمی‌بینی، برای چی منو گرفتی؟ انتقام چی رو می خواستی ازم بگیری؟ من در حق تو چه بدی کردم که خودم بی خبرم. نمی دونم چرا تو این خونه هیچ کس به من اهمیت نمیده اشک جمع شده توی چشم هام مانع از دیدم می شد. _تو هم اهمیت نمیدی اصلا به خودت نمی گی دنیا حق داره اشک بود که روی صورتم می ریخت و من کنترل یک قطره اش رو هم نداشتم. ـ تو می‌گی من زنتم ولی همه‌ی مردایی که من می شناسم برای زنشون احترام قاعلن غیر از تو. امیر فاصله‌اش رو باهام پر کرد و کنارم نشست. ـ چرا اینجوری فکر می کنی؟ ـ امیر تو توی اون خونه زندگی می کنی مگه میشه یه دسته گل با اون بزرگی بخرن، بعد تو نبینی. مامانت که از خودش درآمد نداره حتما از بابات پول گرفته، مگه میشه تو نفهمیده باشی. مگه می‌شه عمو و زن‌عمو در مورد این موضوع با هم حرف بزنند بعد تو متوجه نشی. اشک‌هام رو دوباره پاک کردم. ـ اصلا می‌گیم تو خنگ عالم نفهمیدی وقتی که بابام این موضوع رو گفت نگفتی چطور برای زن علی یه النگو بردید به اون پهنی، اون وقت برای زن من یه گردنبد دارید می برید به این نازکی. امیر من شخصیت ندارم، غرور ندارم، چهار روز دیگه چهار نفر از فامیل جمع بشن دور هم، زهرا النگوش رو نشون بده و بگه اینو عید بزرگ برام آوردن من روم میشه بگم اولین عیدیم رو ... گریه نزاشت بقیه‌ی حرفم و بزنم _بس کن عزیزم حق با توعه ولی باور کن خودت باعث میشی ـ می دونی چیه امیر، من نه برای تو مهمم نه برای هیچ کس دیگه. مثلا عموی من بهم محرمه، وقتی پول می دادی به زنت که برای زهرا عیدی بخره یه کلمه نباید بپرسی برای دنیا چی می خوای بگیری، یا فریبا خانم رفتی خونه‌ی خواهرم، کی می ری خونه‌ی داداشم. یا بابام دیدی که برای دخترت ارزش قاعل نشدن یه عیدی براش نیاوردن چرا اجازه دادی منو با خودشون ببرن مشهد. کسی که اینجا و تو یه خونه و جلوی چشم خودت به دخترت احترام نمی زاره انتظار داری تو شهر غریب این کار رو بکنه. یا اون پریسا، خبر همه‌ی عالم تو جیبشه، نیومد بگه مامانم برای تو عیدی نیاورد برای زهرا برد. یا شایدم مامانت اینقدر خوب و ماهرانه نقشه ریخته که هیچ کس متوجه نشده که الان پسرش گریه‌های اونو ببینه مال زنش رو نبینه. من اصلا نمی دونم بابام چرا دختر یکی یدونش رو اینجوری شوهر داد؟ _دنیا من برای به دست آوردن تو خیلی تلاش کردم نباید اجازه بدم کسی ناراحتت کنه از این به بعد قول میدم اتفاقای این شکلی نیافته زیادی نزدیک شده بود و حالم داشت از این همه نزدیکی بهم می‌خورد. _چه عید زهر ماری داشتم امسال به یمن وجود شما. یادم باشه بدای بچه‌هام تعریف کنم. همش دعوا همش کتک همش استرس منو توی بغلش گرفت _بیا از این به بعد خوش باشیم. خوبه؟ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _هنوز به سختی ها نرسیدیم. _یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه. کمر صاف کردم و ایستادم. _بزار بقیه اش رو بعد شام بگم رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت: _پدر خوندت کجاست? با همون تن صدا جوابش رو دادم _جایی کار داشت? _دوباره مهمون تهرانی داره? _نه مهمونش امشب خاصه. صداش از نزدیک اومد _کمک نمیخوای برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود. _نه کاری نیست الان برنج میزارم میام. گوشیش رو روی اپن گذاشت. _پس من برم سرویس. اینو گفت و سمت سرویس رفت نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم. استاد به همه شماره داده پس عیب نداره. دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم. شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره. دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت. توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه. با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم. _اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم. _ببخشید تو فکر بودم. صندلی رو عقب کشید و نشست. _چه فکری? نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم. اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود. بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد. چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن. تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود. صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم. تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد. سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم. _صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی. چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد. _بلند شو بیا بیرون ببینم. حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت: _ابنجاست. پیداش کردم. سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم. احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم. نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه. خانم ضیاعی غر غر کنون گفت: _این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده. _خانم... ما... میترسیم. _اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم‌. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و تأکیدی گفت: _ به کسی به غیر از من نگفتی که! _ نه نگفتم. پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم. خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد.‌ علی گفت: _ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟ خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _ دلم شور می‌زد. علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد. _ چی بهت گفت؟ _ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن. خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.‌ برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دست‌هام رو روی بازوهام گذاشتم. _ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟ از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت: _ برو تو. فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت: _ رفت بالا. زهره خبیثانه نگاهم کرد. _ چی کارت داشت؟ _ به تو چه؟ پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد. _ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته. _ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن... _ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمی‌شد. رو به رضا ادامه داد: _ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی.‌ چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟ رو به من گفت: _ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پول‌هایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم‌ کنی از این خونه بری! حرف‌های سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه.‌ صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد. _ تو این حرف‌های مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره! _ به من ربط داره مامان! الان عید می‌خوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم. _ زهره به خدا یه کلمه‌ی دیگه بگی، می‌زنم تو دهنت! _ فقط زورت به‌ من می‌رسه... صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمنده‌ی رازی که که بهش گفتم. تهدیدوار گفت: _ زهره می‌خوای من قانعت کنم! زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پله‌های باقی مونده رو پایین‌ اومد.‌ نگاهی به چشم‌های پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت. _ چه‌تونه نصفه شبی!؟ خاله برای اینکه جو رو آروم‌ کنه گفت: _ خدا رو شکر که تموم شد. علی رو به زهره گفت: _ تمام حرف‌هات رو شنیدم‌. اگر یک‌بار دیگه بشنوم، من می‌دونم تو! فهمیدی؟ زهره جوابی نداد، که خاله گفت: _ فهمید. علی عصبی‌تر گفت: _ زهره با توام! فهمیدی؟ سر به زیر با صدای آرومی گفت: _ بله. با صدایی پر بغض لب زدم: _ من فقط به خاطر خاله اینجام. علی از بالای چشم‌ خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀