ریحانه 🌱
#پارت116 ❣زبان عشق❣ اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به خودم _باشه نمیگم _قول _قول دستم
#پارت117
❣زبان عشق❣
امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد
_وظیفم بود زن عمو
همه ساکت بودیم که صدای گوشی امیر بلند شد انگشتش روی صفحه ی گوشیش کشید و کنار گوشش گذاشت
_جانم بابا
_نه خونه ی عمو
_چشم الان میام
گوشی رو از گوشش فاصله داد
_عمو با اجازتون من برم بابا کارم داره
رو به پریسا گفت
_بلند شو بریم
_تو برو من خودم میام
چپ چپ نگاهش کرد
_آخه با دنیا کار دارم
_بلند شو کارت دارم
پریسا سری تکون داد و چشمی زیر لب گفت خداحافظی کردن و رفتن بعد از بدرقه ی نصفه ونیمه ی این خواهر و برادر سر جام نشستم
_بابایی
نگاهم کرد
_با من قهر نباش
_دلخورم
_جون دنیا دلخور هم نباش
نگاهش رنگ محبت گرفت
_بیام کنارت بشینم ؟
دستش رو باز کرد فوری رفتم کنارش
صورتش رو بوسیدم دستش رو روی سرم کشید
_دنیا انقدر من رو شرمنده نکن
_قول میدم بابایی
پیشونیم رو بوسید و دوباره شد همون بابای مهربون خودم فسنجونی رو که مامان آماده کرده بود رو با خانواده ی سه نفرم خوردیم بعد از شستن ظرف ها وضو گرفتم و به اتاقم رفتم
دو روز دیگه مدرسه ها باز میشه من اصلا هیچ درسی رو به غیر از شیمی دوره نکردم انگشتر رو از دستم دراوردم توی جعبه ی جواهراتم انداختم بعد از خوندن نمازم تمام تمرکزم رو جمع کردم برای درس خوندن که صدای خنده ی علی و مهدی توی حیاط پخش شد کنار پنجره رفتم توی حیاط والیبال بازی میکردن زهرا و علی یه تیم بودن و مهدی و محمد که تازه اومده بود مرخصی یه تیم چقدر دوست داشتم باهاشون بازی کنم ولی مطمعنم امیر نمی زاره دلم رو به دریا زدم باید شانس خودم رو امتحان کنم گوشی رو برداشتم و شماره ی امیر رو گرفتم انقدر بوق زد تا قطع شد دوباره گرفتم این بار هم مثل دفعه ی قبل. یعنی قهر کرده گوشی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم به صدا های بیرون اهمیت ندم ولی مگه می شد
گوشیم رو برداشتم و شماره ی خونشون رو گرفتم
بعد از خوردن اولین بوق صدای عمو توی گوشی پیچید
_جانم
_سلام عمو
_سلام شیطونک خوبی
_خوبم . عمو امیر چرا جواب تلفن من رو نمیده
_چون حمومه
_آهان باشه
_اومد بیرون میگم بهت زنگ بزنه
_وای نه عمو ولش کن الان میاد میگه چرا به غیر شماره ی خودم شماره گرفتی
_یعنی نگم زنگ زدی
_نه خودم دوباره زنگ میزنم
_باشه هر جور راحتی
_خداحافظ
_خدا نگهدارت
گوشی رو روی میز گذاشتم
فکر بیرون رفتن رو از سرم بیرون کردم چون عواقب خوبی نداشت خودم رو مشغول کتابهام کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت117
💕اوج نفرت💕
خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد.
احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن.
روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم.
بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود.
چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید.
_آبجی شکوه.
دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد
لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد.
کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود.
طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید.
سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست.
_من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم.
بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم.
صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد
_سلام.
_سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده.
لبخند زورکی زد.
_ چرا تنگ شده.
_باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت.
نگار اینجاست?
مرجان زیر چشمی نگاهم کرد.
_اره ولی حالش خوب نیست.
صدای رامین نگران شد.
_چرا ?
مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت:
_نمی دونم والا.
_یالله بگو بیام داخل.
_یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو.
_من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار.
_نه دایی، الان نه.
مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم.
قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد.
_سلام بر بانوی زیبای این خانه.
صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت:
_ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما.
روی زمین جلوی پام نشست.
_باز چی شده خانم ناز نازی خودم?
دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه.
_عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من?
دلخور نگاهش کردم.
_چی شده?
دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم:
_چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره?
از حرفم تعجب کرد.
_کدوم دختره?
_همین که جای بانو خانم اومده.
_اهان اونو میگی.
کنارم نشست.
ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره.
با لبخند نگاهش کردم.
_واقعا?
_اره عزیزم.
دلخور به مرجان نگاه کرد.
_بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن.
شرمنده شده بودم.
_ببخشید.
لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد.
_عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت.
چشمکی زد.
_با گل و شیرینی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
انگار دنیا به یک باره قصد کرده تا حرفهاش رو به من ثابت کنه.
شقایق هم محلم نمیذاره و سنگین برخورد میکنه. شاید بهتر باشه خودم با شقایق حرف بزنم.
میخواستم دلیل رفتارهاش رو بپرسم. اینکه چرا به خونه آقاجون زنگ میزنه یا چرا قرعهکشی رو به خاله نگفته! اما انقدر شرایط تو هم پیچید که فراموش کردم.
گوشه حیاط ایستاده بود و با نوک پاش روی زمین نقاشی فرضی میکشید.
روبروش ایستادم.
_ سلام.
سر بلند کرد و غمگین جوابم را داد.
_ چیزی شده شقایق؟ چند وقتِ احساس میکنم ازم ناراحتی!
نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_ از تو ناراحت نیستم. ناراحتیم از جای دیگهس.
روی زمین نشست و به تبعیت از اون، من هم کنارش نشستم.
_ به من نمیگی از کی ناراحتی؟
_ از شخص خاصی نیست، از روزگاره.
_ منم ناراحتم؛ منم دلگیرم. اما چارهای نیست، باید زندگی کنیم. حداقل تو کنار پدر مادرتی. من ازشون دورم.
_ خالهات از مادر مهربون تره، دنبال بهونه نگرد.
_ نمیگی از کی ناراحتی؟
_ اگه من بگم، تو هم میگی؟
سرم رو پایین انداختم. راز دلم رو به هیچکس نمیتونم بگم. اما میتونم حرف دیگهای رو بهش بزنم.
_ آره میگم.
چرخید و کامل نگاهم کرد.
_ اول تو بگو.
_ فکر کنم باید از خونهی خالهم برم.
_ چرا؟
_ زهره که همیشه باهام قهره. به خواستگاری پسر عموم جواب منفی دادم؛ چون رضا میخواد با دختر عموم ازدواج کنه و احساس میکنه جواب منفی من باعث شده تا عموم بهش دختر نده، اون هم باهام بد شده.
نفس سنگینی کشیدم.
_ علی هم که کلاً از روز اول با ما کار نداشت. برای خودش میرفت و میآمد. میلاد هم که بچهست. فقط خاله من رو میخواد. کم محلی و نگاههای بچهها اذیتم میکنه. اگر برم خونه پدربزرگم زندگی کنم، مدرسهام رو عوض میکنن، چون مسیر تا اینجا دوره. ناراحتی من اینه؛ حالا تو بگو!
سرش رو پایین انداخت. نفس پرحسرتی کشید.
_ یکی رو دوست داشتم، اما فهمیدم کس دیگهای رو میخواد. رفته خواستگاری جواب مثبت رو هم انگار گرفته؛ یعنی مادرم از مادرش شنیده که جواب مثبت دادیم.
این حرف شقایق باعث شد تا آه دل من هم بلند شه.
_ علاقهی یک طرفه خیلی بده! طرفی که دوست داره از بین میره و نابود میشه.
_ آره واقعاً همینطوره. برای رسیدن بهش، دست به هر کاری زدم. کارهای خوبی نکردم برای اینکه به هدفم برسم. سعی میکردم هر چیزی رو که احساس میکنم قراره بهش نزدیک بشه رو ازش دور کنم. اما نشد.
دستش رو گرفتم.
_ عیب نداره، غصه نخور! قسمت این طوری بوده؛ با یکی دیگه خوشبخت میشی.
_ روزی صد بار به خودم میگم؛ سِنت مناسب ازدواج نیست که به این چیزها فکر کنی. اما به زبون راحته رویا! تو عمل خیلی سخته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀