🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت164
🍀منتهای عشق💞
از همین قولِ نصفهونیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشهی روسریم پاک کردم و ایستادم. چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.
صدای دَر خونه بلند شد. میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظهی بعد رو به علی گفت:
_ با عمو کار دارن.
طوری که میلاد بشنوه گفتم:
_ من الان بهش میگم.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم:
_ عمو دَم دَر با شما کار دارن.
_ کیه؟
_ نمیدونم، میلاد دَر رو باز کرد.
با اشاره خاله، کنار خانمجون و آقاجون نشستم. آقاجون فوری دستم رو گرفت.
_ خوبی دخترم؟
_ خیلی ممنون.
_ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت میگم فردا بیارد خونهی ما.
علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمیخواد این موقعیت رو از دست بدم!
_ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم.
_ بعد مدرسه میاد دنبالت.
_ نه آخه من اون موقع خیلی خستهم. دیگه باشه جمعه میام.
به شوخی زد روی پام.
_ کرهخر چرا از من فراری هستی؟!
_ نه به خدا! جمعه میام دیگه.
_ فردا خستهای! پنجشنبه چرا نمیای؟
_ آخه قراره بریم امامزاده.
برای لحظهای غمگین شد و تو فکر رفت.
_ جمعه میام. باشه آقاجون!
خیره نگاهم کرد.
_ نه کارم واجبه، فردا به عموت میگم بیاد دنبالت.
با بلند شدن نصف مهمونهای عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیلهای شوهر مرحومش گفت:
_ کجا!؟
برادر عباسآقا گفت:
_ زن داداش اینجا و اونجا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.
عمه فوری ایستاد.
_ آخه چرا؟
_ حالا بعداً سر فرصت میایم.
اهمیتی به ناراحتی و تعارفهای عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن.
خواهر عباسآقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا میشد و حرف میزد.
مهمونها یکییکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم. عمه ناراحت نشست و اخمهاش رو تو هم کرد. خانمجون گفت:
_ شاید با ما دعوت کردیشون خوششون نیومده.
در اوج ناراحتی ابراز بیاهمیتی کرد.
_ به جهنم!
علی یااللهی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ عروس، فردا مجتبی رو میفرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونهی من.
خاله با استرس نگاهم کرد.
_ خیر باشه آقاجون!
_ خیره ان شالله.
ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم میکرد و نمیتونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همهی توجهها سمت دَر رفت.
عمو با صدای کنترل شدهای گفت:
_ خاک برسرتون. عمهتون عزا داره. الان وقت این کارهاست!
اگر عمو میدونست خونه انقدر خلوتِ و هیچکس حرف نمیزنه، این حرف رو نمیزد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀