eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زن‌عمو هم رفتن. خاله گفت: _ چی شده آقا‌مجتبی!؟ حضور بی‌حجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کم‌کم همه جلوی دَر ایستادیم. رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن.‌ زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه می‌کرد، به داخل آورد.‌ عمومجتبی گفت: _ ما مثلاً اومدیم‌ سرسلامتی عمه‌تون. شما پاشدید رفتید ول چرخی! این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟ _ بابا ما فقط رفتیم... عمو تن صداش رو بالا برد: _ الان لازم نیست حرف بزنی! می‌ریم خونه باهات تسویه می‌کنم. هم با تو، هم با اون خواهرت. زن‌عمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت: _ آقامجتبی اینا بچه‌گی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست! عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت: _ اینم دسته گل شما! اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زن‌عمو هم پشت سرش رفت. عمه رو به خاله گفت: _ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده! _ من شرمنده‌ام آبجی. جوونن. _ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده. این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت.‌ خاله نگاه چپ‌چپی به رضا انداخت و داخل رفت.‌ محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت. سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید.‌ هر دو دستش رو توی جیب‌هاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنش‌وار به رضا نگاه می‌کرد. رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت: _ فقط رفتیم‌ یه دوری بزنیم.‌ مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق. _ می‌دونی از چی ناراحتم!؟ رضا سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ چند ساله دارم خودم رو می‌کشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه. _ نمی‌خواستم این‌جوری بشه. _ اونوقت توعه بی‌غیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟ _ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم می‌خواستن رویا رو هم بیارن! _ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش می‌ارزید؟ رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت: _ شما واسه چی اینجا وایستادید؟ خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم. _ تو چی به آقاجون‌ گفتی که می‌گه فردا بری خونه‌ش! _ من چیزی نگفتم! خودش گفت. ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. _ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اون‌جا. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _ به مامان بگو بعد ناهار زود می‌ریم خونه. باشه‌ای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀