🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت165
🍀منتهای عشق💞
صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زنعمو هم رفتن. خاله گفت:
_ چی شده آقامجتبی!؟
حضور بیحجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کمکم همه جلوی دَر ایستادیم.
رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن. زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه میکرد، به داخل آورد.
عمومجتبی گفت:
_ ما مثلاً اومدیم سرسلامتی عمهتون. شما پاشدید رفتید ول چرخی!
این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟
_ بابا ما فقط رفتیم...
عمو تن صداش رو بالا برد:
_ الان لازم نیست حرف بزنی! میریم خونه باهات تسویه میکنم. هم با تو، هم با اون خواهرت.
زنعمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت:
_ آقامجتبی اینا بچهگی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست!
عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت:
_ اینم دسته گل شما!
اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زنعمو هم پشت سرش رفت.
عمه رو به خاله گفت:
_ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده!
_ من شرمندهام آبجی. جوونن.
_ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده.
این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت. خاله نگاه چپچپی به رضا انداخت و داخل رفت. محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت.
سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید. هر دو دستش رو توی جیبهاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنشوار به رضا نگاه میکرد.
رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت:
_ فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق.
_ میدونی از چی ناراحتم!؟
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ چند ساله دارم خودم رو میکشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه.
_ نمیخواستم اینجوری بشه.
_ اونوقت توعه بیغیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟
_ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم میخواستن رویا رو هم بیارن!
_ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش میارزید؟
رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت:
_ شما واسه چی اینجا وایستادید؟
خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم.
_ تو چی به آقاجون گفتی که میگه فردا بری خونهش!
_ من چیزی نگفتم! خودش گفت.
ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.
_ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اونجا.
نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ به مامان بگو بعد ناهار زود میریم خونه.
باشهای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀