🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت166
🍀منتهای عشق💞
حضور عمه کنار خاله باعث شد تا نتونم سرجام بشینم. با کمی فاصله کنار عمه نشستم. علی و رضا هم داخل اومدن و کنار هم نشستن. عمه با صدای بلند رو به جمع گفت:
_ عباسآقا خدا بیامرز راضی به عقب موندن هیچ کار خیری نبود. هم من، هم دخترام غصهدار و عزاداریم. تو مجلسهاتون شرکت نمیکنیم؛ اما کارهای خیرتون رو عقب نندازید.
رو به خاله گفت:
_ شنیدم که برای علی رفتی خواستگاری. برو به نتیجه برسونش.
ناخواسته نگاهم رو به نگاه علی که بهم خیره بود دادم. درمونده سرش رو پایین انداخت. عمه ادامه داد:
_ رضا و مهشید هم که آوازشون تو فامیل پیچیده. تا آبروریزی نکردن زودتر تمومش کنید.
نیم نگاهی به من انداخت.
_ اگر تو هم از خر شیطون پیاده شی، دستت رو میذارن تو دست محمد.
_ من جوابم رو بارها...
خاله چشمغرهای بهم رفت و وسط حرفم پرید.
_ این بزرگواری شما رو میرسونه، ولی عباسآقا برای ما هم عزیز بوده. شادی به دلمون نمیشینه.
عمه آهی کشید و دست خاله رو گرفت.
_ ازت ممنونم؛ ولی بیشتر چهل روز راضی نیستم.
_ حالا انشالله اجازه بدید این چهل روز سر بشه، خدمتِتون میرسیم.
محمد رو به عمو گفت:
_ بابا من معذرت میخوام. مقصر من بودم.
عمو که هنوز از عصبانیتش کم نشده بود، نگاهش رو از محمد گرفت.
_ خونه صحبت میکنیم.
زنعمو دست محمد رو گرفت سمت آشپزخونه کشید.
صدای گریهی ریز سمانه باعث شد تا همه بهش نگاه کنن. زنعمو همانطور که به سمت آشپزخونه میرفت بلند گفت:
_ رویا یه لحظه بیا آشپزخونه.
فوری به علی نگاه کردم. اخمهاش تو هم رفت و سرش رو پایین انداخت. انقدر تعلل کردم که عمو دلخور گفت:
_ بلند شو ببین زنعموت چی کارت داره!
به خاله نگاه کردم.
_ پاشو برو دیگه!
نگاهم رو سریع به علی دادم و ازش گرفتم. دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمهام رو بستم.
_ ببخشید من خیلی سرگیجه دارم، نمیتونم. مهشید پاشو ببین مامانت چی کار داره.
نگاه اطرافیان اذیتم میکنه. ترجیح میدم چشمهام رو باز نکنم. دست عمه زیر بازوم نشست.
_ بلند شو برو اتاق دخترا استراحت کن.
_ نه عمه ممنون.
_ پاشو برو انقدر حاضر جوابی نکن!
_ حاضر جوابی نکردم! الان خوب میشم، استراحت نمیخوام.
_ برو تو اتاق کارت دارم!
_ باشه برای یه وقت دیگه.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو اگر دست من بودی، یه جور ادبت میکردم که این جوری جواب بزرگترت رو ندی.
_ عمه من فقط...
خاله شرمنده و ناراحت گفت:
_ رویا جان؛ پاشو برو تو اتاق ببین عمهت چی کارت داره!
دلم برای خاله سوخت.
چشمی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم.
هنوز وارد نشده بودم که عمه هم پشت سرم اومد. دَر رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه روی زمین نشست.
_ بشین!
بی میل روبروش نشستم.
_ محمد دوستت داره.
_ یکطرفهس.
_ ایرادش چیه که میگی نه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ اون دروغت رو هیچ کس باور نکرد. فقط آبروی خالهت رو بردی.
_ عمه من جوابم رو دادم.
_ میدونی کسی نمیخواد به جوابت اهمیت بده!
با تعجب نگاهش کردم.
_ تو بچهای؛ نفهمی. بزرگترت که آقاجون هست این تصمیم رو گرفته. نَهِ تو، براشون ارزش نداره. حتی نخواستنِ سوری هم توی این تصمیم مهم نیست.
_ هیچ کس نمیتونه به زور از من بله بگیره!
_ به بخت خودت لگد نزن. تا کی میخوای تو خونهی خالهت با فقر زندگی کنی!
_ ما فقیر نیستیم.
_ زن محمد بشی، بهترین زندگی رو برات میسازه.
_ تا منظور از بهترین چی باشه!
حرصی نفسش رو بیرون داد.
_ وقتی پنج سالت بود به آقاجون التماس کردم تو رو بده به من. میدونستم زهرا از پست برنمیاد. از همون بچهگی پرو و حاضر جواب بودی. گفتن خونهی عموش بیمنت بزرگ میشه.
چند سال بعد که برادرم فوت کرد، گفتم رویا رو بدین به من هنوز دیر نشده. خالهت افتاد به گریه و التماس که من بیرویا میمیرم.
میترسم از بیآبرویی که میدونم بالاخره راه میندازی. الان هم بهشون گفتم تو رو از اون خونه بیرون بکشن. زیر دست سوری خیلی بهتره تا اون جا.
چشمهام هر لحظه گردتر میشد.
_ مگه خالهی من کوتاهی کرده که شما این جوری میگید!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀