eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. _ دو تا می‌زد تو دهن تو، این جوری پرو نمی‌شدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش می‌شه فهمید. _ نخیر اشتباه می‌کنید. زهره از پله‌ها افتاده زمین.‌ توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف می‌زنن. اندازه‌ای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونه‌ی خاله‌م بهم توهین نشده. می‌دونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خاله‌م به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید. با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشم‌هام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد. _ می‌دونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خاله‌ای که می‌گید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگ‌تری. تن صداش رو بالا برد: _ دختره‌ی بی‌تربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود... فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم: _ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید! دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریه‌م شدت گرفت. _ خاله وقتی بهت می‌گم نمیرم تو اتاق می‌گی برو، می‌شه این! دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم. _ من‌ رو زد. خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت: _ دستت درد نکنه آبجی! _ به من می‌گه خاله‌ت ادبت نکرده! می‌گه ما فقیریم. تقریباً همه تو اتاق اومدن.‌ خانم‌جون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه می‌کردن.‌ انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمی‌تونم ساکت بمونم. همچنان که گریه می‌کردم گفتم: _ همه‌ی اینا نقشه‌ش بود. نهار بمونید ناراحت می‌شم برید! فامیلای عباس‌آقا رو فرستاد برن که حرف‌های تلخش رو به من بزنه. سمانه کنار مادرش نشست. _ حرف دهنت رو بفهم رویا! _ شماها همتون با عقده و کینه‌ی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا! آقاجون دستم رو گرفت. _ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره! _ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه! خاله کلافه گفت: _ رویا بس کن! با دست عمه رو نشون دادم. _ این من رو زد! _ این‌ نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون. _ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازک‌تر بهم نگفتید... عمه گفت: _ بی‌ادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید می‌خوردی. با تعجب به خاله نگاه کردم. _ هیچی نمی‌خوای بهش بگی! علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ داری از حد می‌گذرونی.‌ یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی من می‌دونم تو! خودم رو مظلوم کردم و چشم‌هام پر از اشک شد. _ من رو زد! ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم. _ بذار یه چی بهش بگم‌ بعد برم. به دَر اشاره کرد. _ همین که خونه‌ش رو ترک‌ می‌کنیم بسه. برو تو ماشین. به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریه‌م دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریه‌ی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود. میلاد گفت: _ رویا همه با عمه قهر کردن.‌ جوابی ندادم. _ به خاطر تو. با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد. همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀