🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت169
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله از خواب بیدارم کرد.
_ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم.
زهره با التماس گفت:
_ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم.
_ چی بگم؟ اصلاً روم میشه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت میزنی!
_ هییییس! تو رو خدا الان میشنوه.
_ من نمیتونم ضمانت تو رو بکنم.
_ تو رو روح بابا. قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمیندازه، منتظر التماس تو نمیشدم.
بغض کرد.
_ مامان تو روخدا!
_ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.
بازوم رو تکون داد.
_ رویا بلند شو دیگه!
چشمم رو باز کردم و کشوقوسی به بدنم دادم.
_ سلام.
_ علیک سلام. چه عجب!
_ مگه ساعت چنده؟
_ شش و نیم.
نشستم و به زهره که چشمهاش اشکی بود نگاه کردم.
_ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام.
خواستم بخوابم که گفت:
_ علی میخواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره.
خواب از سرم پرید.
_ چی کار داره؟
بلند شد و سمت دَر رفت.
_ نمیدونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین. یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونهی اقاجون.
لبهام آویزون شد.
_ من نمیخوام برم اونجا.
دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت:
_ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن.
دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم میگفت چی گفته.
_ رویا تو به علی مدرسهی من رو میگی؟
_ نمیذاره؛ بیخود التماس نکن.
سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد.
تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمههای مانتوم رو میبستم که ضربهی محکمی به دَر اتاق خورد. زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت:
_ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری!
از لحنش بدم اومد.
_ اصلاً دلم نمیخواد بیام؛ به توچه!؟
_ جهنم نیا.
با صدای بلند گفت:
_ مامان به علی بگو رویا میگه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره.
با عجله مقنعهام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود.
_ تو مریضی!
_ رو اعصابم راه نرو که دقودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما!
دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم:
_ مثلا چه غلطی میخوای بکنی!
دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد.
_ چه خبرته رضا!؟
_ از این بپرس.
_ بیا برو پایین. زنعمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن!
پوزخند زدم.
_ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمیده. باید...
علی با تشر اسمم رو صدا کرد:
_ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور.
نیمنگاهی به رضا انداختم.
_ خاله گفت کارم داری.
_ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونهی آقاجون.
_ نمیشه نرم؟
_ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک کلمه باهاش حرف نمیزنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من میدونم با تو!
سرم رو بالا دادم.
_ من با اون حرف ندارم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ غروب هم خودم میام دنبالت.
_ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه.
به پلهها اشاره کرد و کلافه گفت:
_ بیا برو پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀