🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت171
🍀منتهای عشق💞
حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمیدارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من!
اگر جواب سؤالهای خانم مدیر رو داده بودم، الان روم میشد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم.
به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونهش ایستادم.
چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافهش اومد:
_ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر میزنی. تو مگه کلید نداری؟
فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان میخواد سر من خالی کنه.
دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت.
_ چیه دختر؟
_ خانم احمدپور میشه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟
_ به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، میخوام ببینم اجازه میده باهاش برم یا نه!
_ نه دخترجان؛ اجازه نمیدن ما به دانشآموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر.
_ خانم مدیر نیستن!
_ من نمیتونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن!
خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم.
_ پس اجازه میدید...
_ چی میگی؟ غذام رو گازه.
_ نمیذارید من حرف بزنم! میخوام اگر میشه از دَر خونهی شما برم بیرون.
_ نمیشه؛ برای من دردسر درست نکن!
_ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونهی شما میرم.
نگاهی به پشت سرم کرد.
_ تو رو خدا اجازه بدید!
_ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر میگم.
_ نه به خدا! چه شری؟
خودش رو از جلوی دَر کنار کشید.
_ بیا برو.
خوشحال از این که تونستم راضیش کنم، وارد خونه شدم.
بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم و به سمت خونه راه افتادم.
دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونهی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمیخوام برم خونشون!
این جوری عمو هم متوجه میشه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم میفرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون.
گوشهی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم.
به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ میزنم و میگم که من خودم اومدم و با عمو نبودم.
مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسهها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم.
بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن. وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست.
با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانمجون نگران از اتاق بیرون اومد.
_ مجتبی کجاست؟
_ سلام. نمیدونم؛ من خودم اومدم.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت.
_ چی شده!؟
_ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست.
وابستگی چندانی به خانمجون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم. شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد. با عجله به سمت اتاقشون رفتم.
آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار میداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀