🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت172
🍀منتهای عشق💞
_ سلام. خوبی آقاجون!
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_ سلام، هیچی نشده. قلبم گرفته. زنگ زدم به مجتبی جواب نداد. منتظر بودیم تو رو بیاره بهش بگیم ببرمون دکتر.
_ خب زنگ بزنید به اورژانس!
_ من که بلد نیستم.
_ بلدی نمیخواد! الان من زنگ میزنم.
گوشی که بالای سر آقاجون بود رو برداشتم و شمارهی اورژانش رو گرفتم. گزارش حالش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
_ چی گفت مادر؟
به چهره خانمجون که حسابی ترسیده بود نگاه کردم.
_ گفت چون سابقهی ناراحتی قلبی نداره، احتمالاً مال اعصابشه. الان میان معاینهش میکنن.
_ خدا خیرت بده عزیزم. تو نبودی من نمیدونستم باید چی کار کنم.
کنار آقاجون نشستم و دستاش رو ماساژ دادم. لبخندی بهم زد و گفت:
_ رویا حالم خیلی بد بود اما یهو آروم شدم، میدونی چرا؟
سؤالی نگاهش کردم.
_ تو اومدی اینجا، انگار همهی دردهام رفت. انقدر که حضورت بهم آرامش میده.
لبخند زدم؛ پشت دستش رو بوسیدم.
_ منم شما رو دوست دارم.
_ بابت کار مریم خیلی ازت معذرت میخوام.
_ شما چرا! خودش باید بگه.
_ تو تنها یادگاریِ پسرمی. دلم نمیخواست ناراحتت کنه.
_ من ناراحت نشدم، چون بلدم چی کار کنم. خالهم ناراحت شد.
_ شرمنده زهرا هم شدم. خودم شاهدم که توی این مدت از گل نازکتر بهت نگفته. از دیروز که اومدم خونه، همین جوری قلبم داره میسوزه و درد میکنه.
_ پس قلب دردتون عصبیه! چون ناراحتی قلبی ندارید.
_ میدونم از چیه، اما دیگه دردش آزار دهنده شده و مدام میسوزه.
صدای زنگ خونه بلند شد. خانمجون به سختی از جاش بلند شد و به سمت دَر رفت و دَر رو باز کرد. چند لحظه بعد، پزشک بالای سر آقاجون بود. بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، گفتند که چیزی نیست از اعصابِ.
با رفتنشون آقاجون روی تخت نشست.
_ بهتر شدی حاجآقا؟
_ خوبم عزیزم، نگران نباش! دوست دارم ناهار رو با رویا بخوریم.
_ مجتبی هنوز نیومده.
_ عیب نداره، شاید نخواد بیاد. جواب تلفنم که نمیده!
_ چی بگم والا! معلوم نیست کارشون چی به چیه. بیا بشین بیرون.
به آقاجون کمک کردم و بیرون رفتیم. سفره پهن بود و به غیر از غذا همه چیز داخلش گذاشته بود.
اجازه ندادم خانمجون دیگه کار بکنه. برنج و خورشتی که پخته بود رو کشیدم و سر سفره گذاشتم. کنارشون نشستم.
اینقدر این پیرزن و پیرمرد از حضور من خوشحالن که عذاب وجدان به سراغم اومد که چرا انقدر کم اینجا میام و کم باهاشون حرف میزنم.
بعد غذا هم اجازه ندادم خانمجون تو جمع کردن سفره کمک کنه و زیر نگاه پر از محبت و عشقشون سفره رو جمع کردم. ظرفها رو شستم و جابهجا کردم.
با یه سینی چایی کنارشون نشستم که صدای تلفن خونه بلند شد. خانمجون اشاره به تلفن کرد:
_ رویاجان تو جواب میدی؟
_ بله، چشم.
گوشی رو برداشتم.
_ بله!
صدای نگران خاله اومد.
_ رویا تو اون جایی!
اصلاً یادم رفت زنگ بزنم.
_ سلام. وای خاله ببخشید! یادم رفت زنگ بزنم.
_ همین! میدونی دو ساعته داریم دنبالت میگردیم؟
_ خاله به خدا یهویی شد! دم دَر مدرسه به جای عمو...
صدای عصبی علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ گوشی رو بده من مامان!
_ صبر کن میاد خونه حرف میزنیم.
اهمیتی به حرف خاله نداد و صداش تو گوشی پیچید.
_ الو!
از ترس نمیدونم باید چی بگم.
_ س... سلام.
_ زهرمارو سلام! درد بیدرمونو سلام!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ خودت گفتی برو!
صداش فریاد مانند شد:
_ گفتم با عمو برو، نه تنهایی! از ساعت یک که عمو رنگ زده، مسیر خونه تا مدرسه رو صد بار رفتم و برگشتم.
از ترس بغضم گرفت.
_ آخه عمو...
_ آخه وُ مرض! من الان میام اونجا. میدونم چه جوری باهات حرف بزنم و برخورد بکنم که از این سرخود بازیات دست برداری!
تماس رو قطع کرد و منتظر نشد تا جوابش رو بدم. گوشی رو سرجاش گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀