eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
538 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ سلام. خوبی آقاجون! نیم‌نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: _ سلام، هیچی نشده. قلبم گرفته. زنگ زدم به مجتبی جواب نداد.‌ منتظر بودیم تو رو بیاره بهش بگیم ببرمون دکتر. _ خب زنگ بزنید به اورژانس! _ من که بلد نیستم. _ بلدی نمی‌خواد! الان من زنگ می‌زنم. گوشی که بالای سر آقاجون بود رو برداشتم و شماره‌ی اورژانش رو گرفتم. گزارش حالش رو دادم و تماس رو قطع کردم. _ چی گفت مادر؟ به چهره‌ خانم‌جون که حسابی ترسیده بود نگاه کردم. _ گفت چون سابقه‌ی ناراحتی قلبی نداره، احتمالاً مال اعصابشه. الان میان معاینه‌ش می‌کنن. _ خدا خیرت بده عزیزم.‌ تو نبودی من نمی‌دونستم باید چی کار کنم. کنار آقاجون نشستم و دستاش رو ماساژ دادم. لبخندی بهم زد و گفت: _ رویا حالم خیلی بد بود اما یهو آروم شدم، می‌دونی چرا؟ سؤالی نگاهش کردم. _ تو اومدی اینجا، انگار همه‌‌ی دردهام رفت. انقدر که حضورت بهم آرامش می‌ده. لبخند زدم؛ پشت دستش رو بوسیدم. _ منم شما رو دوست دارم. _ بابت کار مریم خیلی ازت معذرت می‌خوام. _ شما چرا! خودش باید بگه. _ تو تنها یادگاریِ پسرمی.‌ دلم نمی‌خواست ناراحتت کنه. _ من ناراحت نشدم، چون‌ بلدم‌ چی کار کنم.‌ خاله‌م ناراحت شد. _ شرمنده زهرا هم شدم.‌ خودم شاهدم که توی این مدت از گل نازک‌تر بهت نگفته. از دیروز که اومدم خونه، همین جوری قلبم داره می‌سوزه و درد می‌کنه. _ پس قلب دردتون عصبیه! چون ناراحتی قلبی ندارید. _ می‌دونم از چیه، اما دیگه دردش آزار دهنده شده و مدام می‌سوزه. صدای زنگ خونه بلند شد. خانم‌جون به سختی از جاش بلند شد و به سمت دَر رفت و دَر رو باز کرد. چند لحظه بعد، پزشک بالای سر آقاجون بود. بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، گفتند که چیزی نیست از اعصابِ. با رفتنشون آقاجون روی تخت نشست. _ بهتر شدی حاج‌آقا؟ _ خوبم عزیزم، نگران نباش! دوست دارم ناهار رو با رویا بخوریم. _ مجتبی هنوز نیومده. _ عیب نداره، شاید نخواد بیاد. جواب تلفنم که نمی‌ده! _ چی بگم والا! معلوم نیست کارشون چی به چیه. بیا بشین بیرون. به‌ آقاجون کمک کردم و بیرون رفتیم. سفره پهن بود و به غیر از غذا همه چیز داخلش گذاشته بود. اجازه ندادم خانم‌جون دیگه کار بکنه. برنج و خورشتی که پخته بود رو کشیدم و سر سفره گذاشتم. کنارشون نشستم. اینقدر این پیرزن و پیرمرد از حضور من خوشحالن که عذاب وجدان به سراغم اومد که چرا انقدر کم اینجا میام و کم باهاشون حرف می‌زنم. بعد غذا هم اجازه ندادم خانم‌جون تو جمع کردن سفره کمک کنه و زیر نگاه پر از محبت و عشقشون سفره رو جمع کردم. ظرف‌ها رو شستم و جابه‌جا کردم. با یه سینی چایی کنارشون نشستم که صدای تلفن خونه بلند شد. خانم‌جون اشاره به تلفن کرد: _ رویاجان تو جواب می‌دی؟ _ بله، چشم. گوشی رو برداشتم. _ بله! صدای نگران خاله اومد. _ رویا تو اون جایی! اصلاً یادم رفت زنگ بزنم. _ سلام. وای خاله ببخشید! یادم رفت زنگ بزنم. _ همین! می‌دونی دو ساعته داریم دنبالت می‌گردیم؟ _ خاله به خدا یهویی شد! دم دَر مدرسه به جای عمو... صدای عصبی علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه. _ گوشی رو بده من مامان! _ صبر کن میاد خونه حرف می‌زنیم. اهمیتی به حرف خاله نداد و صداش تو گوشی پیچید.‌ _ الو! از ترس نمی‌دونم باید چی بگم. _ س... سلام. _ زهرمارو سلام! درد بی‌درمونو سلام! آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ خودت گفتی برو! صداش فریاد مانند شد: _ گفتم با عمو برو، نه تنهایی! از ساعت یک‌ که عمو رنگ زده، مسیر خونه تا مدرسه رو صد بار رفتم و برگشتم. از ترس بغضم گرفت. _ آخه عمو... _ آخه وُ مرض! من الان میام اونجا. می‌دونم چه جوری باهات حرف بزنم و برخورد بکنم که از این سرخود بازیات دست برداری! تماس رو قطع کرد و منتظر نشد تا جوابش رو بدم.‌ گوشی رو سرجاش گذاشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀