eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای ساکت موند و بعد صدای التماس خاله بلند شد: _ علی تو رو خدا ولش کن! عیب نداره. رضا به اعتراض گفت: _ تو فکر کردی کی هستی که دست رو من بلند می‌کنی! دارم می‌گم زن می‌خوام. به من چه که تو زن نمی‌گیری! _ به جهنم که زن می‌خوای. این رفتار چیه!؟ _ خوب کردم شکستم.‌ صدای جیغ خاله اومد. _ علی ولش کن... علی‌جان... علی ولش کن! بالای پله‌ها ایستادیم و پایین رو نگاه کردیم.‌ علی، رضا رو از بازوش گرفته بود و سمت دَر می‌کشوند.‌ از خونه بیرون انداختش و توی حیاط سرش فریاد کشید: _ از این جا میری. هر وقت یاد گرفتی چطور رفتار کنی، برمی‌گردی خونه! دَر رو محکم به هم کوبید؛ انقدر محکم که منتظر بودیم شیشه‌ها بشکن، اما فقط لرزید. عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ بیاید این شیشه خورده‌ها رو جمع کنید. بدون معطلی پله‌ها رو پایین رفتیم. با احتیاط وارد آشپزخونه شدیم. خاله گوشه آشپزخونه نشسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. از موکت خیس و سینی چایی و استکان‌های شکسته روی زمین متوجه شدم که خاله قصد داشته برای همه‌مون چایی بیاره و رضا زده زیر سینی و همه رو ریخته. علی توی چهارچوب دَر آشپزخانه ایستاد و گفت: _ اینا رو جمع کنید. جارو خاک‌انداز رو برداشتم.‌ زهره کنار خانه نشست و دستش رو روی سرشونه‌ش گذاشت.‌ _ مامان تو رو خدا گریه نکن. خاله عصبی دست زهره رو کنار زد و گفت: _ تو این خونه هیچکس حال منو نمی‌فهمه. هرکی یه دردی به من می‌ده.‌ الان من سکته کنم بمیرم، کی می‌خواد شما رو جمع کنه! به علی نگاه کرد و ایستاد. _ برای چی از خونه بیرونش کرد‌ی! اگه بره یه جایی که نباید، من چی‌کار کنم؟ _ غلط می‌کنه! قلم پاش رو خورد می‌کنم. اون هیچ جا نمی‌ره.‌ خاله با گریه و التماس گفت: _ تو رو خدا برو برش گردون. _ صبر کن مامان! بیخود می‌کنه صداش رو می‌ندازه توی گلوش، سرت داد می‌زنه. ظرف بشکنه!؟ تو این خونه از این چیزا نداریم. باید احترامت رو نگه داره. الانم شرط برگشتش به خونه اینه؛ باید بیاد جلو دَر بایسته بگه غلط کردم. نه یه بار، صد بار بگه غلط کردم؛ شاید راهش بدم.‌ وگرنه باید تو کوچه خیابون بخوابه. _ لااقل زنگ بزن به حسین بیاد دنبالش. هوا سرده. _ به جهنم که سرده! بذار ادب شه. _ دلم طاقت نمیاره. من مادرم. _ مادر من، اینکه این جوری تو این خونه واسه مادرش داد و بیداد می‌کنه، تو زندگی می‌خواد چه غلطی بکنه! _ تو رو خدا بیا بریم خونه اقدس‌خانم، تکلیفت رو معلوم کنم. ناخواسته خاک‌انداز که پر بود از شیشه خورده از دستم افتاد. علی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ من زن بگیرم و مشکل حل می‌شه!؟ باشه من زن می‌گیرم. فقط مهلت بدید یه مشکلی برام پیش اومده، حل بشه چشم. دوباره شیشه خورده‌ها رو جمع کردم. دلم می‌خواد تمام این شیشه‌ها رو توی صورتم بکوبم تا خاله دیگه این حرف‌ها رو تکرار نکنه.‌ شیشه‌ها رو توی سطل زباله ریختم. یه سینی چای پر کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله گوشه‌ای نشسته بود. علی رو به روش و میلاد هم کنار خاله کز کرده بود. سینی رو جلوی علی گرفتم. با سر به زمین اشاره کرد. _ بذار زمین برمی‌دارم. کاری که خواست رو انجام دادم و کنار خاله نشستم.‌ زهره هنوز روش نمی‌شه جلوی علی بشینه. توی آشپزخانه نشست. نیم ساعتی بود که علی، رضا رو بیرون کرده بود و خبری از رضا نبود. خاله گفت: _ یه زنگ بزن به حسین. شاید رفته باشه اونجا. _ زنگ نمی‌زنم مامان! می‌دونم پشت دَر وایستاده؛ باید بگه غلط کردم. _ ولش کن بچه‌س، یه کاری کرد. _ بی‌جا کرد! صدای زنگ خونه بلند شد. نگاهی به دَر انداخت و ایستاد. خاله روبروش ایستاد.‌ _ تو رو خدا هیچی بهش نگو. علی کلافه دستی به موهاش کشید. _ حداقل بذار زهره دَر رو باز کنه. _ مامان می‌ذاری من کار خودم رو بکنم یا نه؟ این پررو شده. این کارش غیرقابل بخششه. _ حالا به خاطر من هیچی نگو. عصبی سر جاش نشست. _ زهره برو دَر رو باز کن. بهش بگو یک‌ کلمه حرف بزنه می‌کشمش. زهره بیرون اومد و سمت حیاط رفت.‌ چند لحظه بعد صدای عمو توی حیاط پیچید. _ سلام، کی خونه‌س؟ زهره گفت: _ سلام، خودمون. علی رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀