🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت178
🍀منتهای عشق💞
خاله ناراحت نگاهش کرد.
_ یعنی چی بره بالا! زشته! حالا یه خواستگاری کرده، اینم جواب نه داده. برای چی قایمش میکنی!
نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. مردد موندم که باید حرف کی رو گوش بکنم.
_ پایین نباشه بهتره.
_ چرا آخه! چی شده مگه! یه خواستگاری بوده، جواب نه داده. از عمو بودنش که نیفتاده.
رو به من گفت:
_ زشته خالهجان، بشین. اگر هم از بعدازظهر حرف زد، بگو ببخشید حواسم نبوده.
علی چپچپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو معلوم هست چته؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ من که حرفی نزدم!
_ من چی به تو گفتم؟
_ آخه خاله میگه...
_ من چی به تو گفتم؟
_ چشم.
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
_ نکن علی این کار رو! حرف در میارن برامون. بذار بشینه پایین.
احساس کردم که شاید با این حرف خاله، علی اجازه بده پایین بشینم. نگاهی بهش انداختم که با تشر گفت:
_ مگه بهت نمیگم برو بالا!
چشمی گفتم و از پلهها بالا رفتم. مثل همیشه وارد اتاقم نشدم و پشت به پلهها، به سمت اتاقم نشستم. سرم رو خم کردم تا پایین رو ببینم.
دَر خونه باز شد و عمو و پشت سرش رضا و زهره وارد خونه شدن. عمو سلام کرد که به خاطر حضور رضا، علی جواب سردی داد.
علی گفت:
_کی به تو اجازه داد بیای تو!
منتظر جواب رضا بودم که عمو گفت:
_ علیجان انقدر تند پیش نرو.
_ شما از هیچی خبر نداری عمو. رضا یا میگه غلط کردم یا همین الان از خونه میره بیرون.
صدای گرفته رضا رو شنیدم.
_ غلط کردم.
_ اینجوری نه! باید دست مامان رو ببوسی بگی غلط کردم، ببخشید.
خاله کلافه گفت:
_ خیلی خب حالا، لازم نیست.
_ چرا لازمه، باید بگه. باید بفهمه که داد زدن سر مادرش توی این خونه، غلط اضافیه. باید بفهمه الان که نتونی احترام مادرت رو نگه داری و براش ظرف بشکونی، پسفردا دست رو زنتم بلند میکنی. غلط زیادی کرده. بابت این غلطهای زیادی باید بگه غلط کردم.
رضا آهسته گفت:
_ ببخشید.
_ با صدای بلند بگو. به منم نگو، به مامان بگو!
عمو گفت:
_ حق با توعه علی؛ یه لحظه بشین.
پس علی از عصبانیت ایستاده. عمو دوباره گفت:
_ به خاطر من. برام حرمت قائلی یا نه!
جملهش رو یه مقدار عصبی گفت. کاش علی نمیگفت بیام بالا، همه چیز رو میدیدم.
_ من توی خیابون بودم رضا زنگ زد، گفت چی شده. بهش گفتم اشتباه کرده.
_ آقامجتبی به خدا من شرمنده رفتار رضا شدم. شما بهش بگو که تا وقتی برادر بزرگت تو خونه هست، برادر کوچکتر زن نمیگیره!
داشتن عروسی مثل مهشید آرزوی منِ. خانومه؛ نجیبه؛ دوسش دارم. حتماً حتماً با اجازه شما میام خونهتون خواستگاری. اما بهش میگم صبر کن بذار علی زن بگیره بعد.
عمو گفت:
_ آقارضا حرف مادرت رو گوش کن. کارت خیلی اشتباه بوده.
_ عمو من...
حرفش رو قطع کرد.
_ تو الان فقط باید سکوت کنی.
رضا شرمنده گفت:
_ مامان ببخشید، اشتباه کردم.
خاله گفت:
_ خیلی خب دیگه گفت ببخشید. تموم شد. زهرهجان یه چایی برای عموت بیار.
_ نه باید برم. رویا کجاست؟
قبل از این که خاله حرفی بزنه، علی گفت:
_ حالش خوب نبود، خوابید.
کاش به جای اینکه این همه طفره بره و اینجوری غیرتی بشه، حرفش رو بهم میزد. هم خیال من رو جمع میکرد و هم دلم رو آسوده که با حرفهای خواستگاری رفتن خاله، استرس نگیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀