🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت179
🍀منتهای عشق💞
عمو گفت:
_ خب خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد. رضا هم از کارش پشیمونه و قول میده دیگه این رفتار رو تکرار نکنه. من هم از دستش ناراحت شدم.
خاله گفت:
_ خدا خیر بده شما رو که زحمت کشیدید تا اینجا اومدید.
_ راستش زن داداش من قصد داشتم که این جا بیام؛ حالا این خودش یه بهانه شد. یه صحبتی باهاتون داشتم.
خاله سکوت کرد. عمو ادامه داد:
_ من صبح خونه مریم بودم؛ باهاش حرف زدم. از کار اون روزش پشیمونه. صبح میخواستم به رویا بگم که ما رو ندید و خودش رفت خونه آقاجون.
_ آقامجتبی شما خودتون میدونید که من خیلی رویا رو دوست دارم. با بچههای خودم هیچ فرقی برام نداره. توی این چند سال از گل نازکتر بهش نگفتم. خیلی برام سنگین تموم شد که مریم خانم بیخود و بیجهت رو رویا دست بلند کرد.
_ اینکه شما خانومی و مادری رو در حقش تموم کردی، برای همه مشخصه. ما هم ازتون ممنونیم. اونم عمهست، اشتباه کرده. یه لحظه عصبانی شده. اخلاقش تنده، همه هم میدونن.
_ تندی اخلاقش سرجاش، اما بحث امانت فرق میکنه. تو این چند سال خدا شاهده شاید زهره، رضا یا حتی میلاد کار اشتباه کرده باشن، تنبیهشون کرده باشم؛ اما برای رویا تنبیه هم در نظر نگرفتم. چون رویا امانتِ.
_ حالا من از شما بابت اون کار معذرت میخوام؛ مریم پشیمونه.
همه سکوت کردند. عمو بعد از چند لحظه ادامه داد:
_ اگر شما اجازه بدید من میخوام یه مهمونی بگیرم خونه آقاجون. شما تشریف بیارید؛ مریم هم بیاد اون جا، از دل رویا و شما دربیاره.
_ نه آقامجتبی، حرفشم نزنید! لااقل نه به این زودی. من خیلی ناراحتم. میترسم یه چیزی بگم باعث دلخوری بشه.
خداروشکر که خاله قبول نمیکنه. من عمه رو ببینم، هرچی فحش بلد باشم بهش میدم.
_زهراخانم شما حق دارید که ناراحت باشید. حق دارید که نیاید. اما یه چیزی به شما میگم روی من رو زمین نندازید. پدر و مادر من داغ دیدن. دلشون خوشه به من و مریم و این نوهها.
درسته نسبت به رویا حساسیت بیشتری نشون میدن؛ اما من میبینم که تو علاقهشون به نوهها، هیچ فرقی براشون ندارن.
ازتون خواهش میکنم روی من رو زمین نندازید. دل این پیرزن، پیرمرد رو شاد کنید. غصه دارن بین بچههاشون اختلاف افتاده.
_ چی بگم والا آقامجتبی! اگر هم بیایم به خاطر آقاجون و خانمجونِ.
_ خیلی ممنون از درک بالات.
پس چرا خاله داره قبول میکنه. انگار نه انگار من کتک خوردم. الان برم پایین علی از دستم عصبابی میشه. اما نباید اجازه بدم تا خاله مهمونی رو قبول کنه.
ایستادم. روسریم رو مرتب کردم و مصمم از پلهها پایین رفتم. روی پایینترین پله ایستادم. متوجهام شدن. عمو با لبخند نگاهم کرد. با طلبکاری که توی لحن صدام موج میزد گقتم:
_ سلام، عمو من نمیام.
نیمنگاهی به علی انداخت و گفت:
_ علیک سلام. بیدار شدی عمو!
زیر چشمی به علی که متعجب و شاکی نگاهم میکرد، نگاهی انداختم و گفتم:
_ صداتون رو شنیدم، اومدم بهتون سلام کنم. تو راهپله شنیدم. نمیخوام قبول کنم.
خاله گفت:
_ رویا بزرگترت هر چی تصمیم بگیره...
_ من نمیام خاله!
با مهربونی گفت:
_ رویاجان وقتی بزرگتر یه حرفی میزنه، آدم میگه چشم.
_ بزرگتر کتک نخورده که جات تصمیم بگیره؛ من خوردم. چرا باید بگم چشم!؟ اگر عمه کارش رو تکرار کنه شماها فقط سر تأسف تکون میدید، میگید مریم کارت خیلی زشت بود.
عمو هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. ایستاد و رو به خانه گفت:
_ راضی کردن رویا باشه با خودتون. من یکم دیرم شده؛ باید برم.
بدون در نظر گرفتن خاله گفتم:
_ عمو من راضی نمیشم؛ به مهمونی هم نمیام.
عمو دلخور نگاهم کرد. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه علی گفت:
_ تو هر جایی که مامان بگه میری!
با علی نمیشه سربهسر گذاشت. سرم رو پایین انداختم و به زمین نگاه کردم. عمو خداحافظی کرد. همه برای بدرقه به دنبالش رفتن.
با حرص بهشون نگاه کردم و از جام تکون نخوردم. بعد از رفتن خاله و رضا، علی دَر خونه رو بست و سمتم برگشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀