eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تشکم رو انداختم و پتو رو با حرص روی سرم کشیدم.‌ خوش‌ به‌ حال مهشید، رضا دوستش داره و با صدای بلند به همه می‌گه؛ اما من باید علاقه‌م رو از همه پنهان کنم چون از علی خیلی کوچکترم. کاش علی اون روز خونه‌ی عمه اجازه می‌داد تا باهاش حرف بزنم. اگه اجازه داده بود، به نتیجه رسیده بودیم و الان دیگه همه می‌دونستن و نیازی به پنهون کاری نبود. آخه علی هم معلوم نیست نظرش چیه! بیخودی برای خودم خیال بافی می‌کنم. چقدر این انتظار برام سخته. تا فردا صبح چه جوری باید طاقت بیارم.‌ انقدر از این پهلو به اون پهلو شدم‌ تا خوابم برد. سفره‌ی عقد رو با کمک علی پهن کردم و کله قندهای کوچیکی که خاله خریده بود رو برداشتم. رو به علی که الان جلوی آینه ایستاده بود گفتم: _ علی اینا طرح گُلِش با سفره یکی نیست! من صورتیش رو می‌خواستم. _ الان می‌گم رضا بره همونی که می‌خوای رو بخره. روبروش ایستادم. بالاترین دکمه‌ش رو بستم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ علی، من خیلی خوشحالم که به تنها آرزوم رسیدم. لبخند کجی زد و پیشونیم رو بوسید. _ عروس کوچولوی من، بالاخره کار خودش رو کرد. خودم رو لوس کردم و سرم‌ رو توی سینه‌ش جا دادم. _ همیشه فکر می‌کردم‌ اگر نشه، زمین‌ و آسمون رو به هم می‌دوزم که بشه. تو باید مال من می‌شدی. اخم‌ نمایشی کرد و با انگشت آروم‌ روی بینیم‌ زد. _ تو مال منی پررو خانم! با صدای خاله و زهره بیدار شدم، اما قصد باز کردن چشمام رو ندارم. تا شاید توی این رویا بمونم. _ این رو بلندش کن، قراره بریم سفره حضرت ابوالفضل. زهره تو چرا هر وقت من اومدم دیدم بیداری!؟ _ خوابم نمی‌بره. مامان به نظرت علی دیگه نمی‌ذاره برم؟ _ الهی بمیرم برات. چند روزه سؤالت شده این. چرا یه کاری می‌کنی که کار به اینجا کشیده بشه عزیزم! الان چند وقته استرس داری. والا من هم از شرایطت ناراحتم. _ می‌شه باهاش صحبت کنید؟ _ هر چی گفتم راضی نشده. حالا صبر کن یکم دیگه بگذره آروم بشه، دوباره بهش می‌گم. _ دیر می‌شه، از همه درس‌هام عقب افتادم. _ مگه رویا باهات کار نمی‌کنه! _ چرا یادم می‌ده ولی مدرسه یه چیز دیگه‌ست. این همه غیبت می‌کنم، بعدش کدوم معلمی من رو قبول می‌کنه! _ آخه این چه کاری بود کردی؟ _ به خدا کاری نکردم مامان! پشت حیاط مدرسه با هم حرف زدیم. مدیر نمی‌ذاشت حرف بزنیم، رفتیم اون پشت. اصلاً در رابطه با برادرش حرف نزدیم! _ بعدشم یه حرفایی زدی که آدم روش نمی‌شه برات پا درمیونی کنه.‌ _ مامان تو رو خدا غلط کردم. یه کاری کن بذاره برم مدرسه.‌ _ گفتم بذار یه مدت بگذره، آروم‌تر بشه، بهش می‌گم. ان شالله که بتونم کاری برات بکنم. زهره یه سؤال ازت بپرسم؟ _ بپرس. _ دوست داری ازدواج کنی؟ صدای زهره عوض شد و با یه خوشحالی که ته صداش بود گفت: _ اگر که آدم خوبی باشه، چرا که نه؟ این بهترین فرصته تا پیشنهاد محمد رو به زهره بدم. فوری چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم. _ اگه دوست داشته باشی شوهر کنی، من به عمو بگم برای محمد... با پاشنه پا به پام کوبید. _ اون دفعه هم گفتی، بهت گفتم من اضافه مونده کسی رو نمی‌خوام! تو اصلاً حرف دهنت رو می‌فهمی یا همین‌جوری یه چیزی می‌گی؟ نشستم و جای ضربه‌ش رو ماساژ دادم و گفتم: _ چته وحشی؟ خوب بگو نمی‌خوام! خاله ناراحت پاچه شلوارم رو بالا داد و رو به زهره گفت: _ حالا مگه چی گفت که این‌جوری کردی؟ آدم حرف می‌زنه! _ مامان وقتی الکی از رویا دفاع می‌کنی، دلم می‌خواد سرم رو بکوبم تو دیوار. _ حرف خوبی نزد! تو هم بگو نه. به من نگاه کرد و گفت: _ مگه بهت نگفتم نگو! _ بفرما! قبلاً به شما هم گفته؟ _ بسه دیگه تموم کنید.‌ ایستاد و سمت دَر رفت. _ بلندشید، دیرمون می‌شه. قراره بریم سُفره حضرت ابوالفضل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀