eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه حیاط رو جارو کردم و از سرما لذت بردم. به خونه برگشتم. زهره در حال گردگیری تلویزیون بود. با ورود من به خونه، خاله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _ خیلی خب دیگه برید حاضر شید. لباس‌های مهمانی‌تون رو بپوشید. زهره برای اینکه با من تنها نشه، لباس‌هاش رو به آویز پایه‌دار جلوی دَر آویزون کرده بود. از پله‌ها بالا رفتم. لباس‌هام رو پوشیدم و پایین اومدم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت و نگاهی به من کرد. بعد با صدای بلند گفت: _ رضا ما داریم می‌ریم، مواظب میلاد باش. نذار بره تو کوچه. صدای رضا بلند شد: _ اینم با خودتون ببرید. _ مجلس زنونه‌ست؛ نمی‌شه دیگه، بزرگ شده. رو به ما گفت: _ بریم؟ دنبالش راه افتادیم. نمی‌گم از این مجالس خوشم نمیاد اما همیشه خاله ما رو به زور می‌بره. _اونجا که رفتیم جواب کسی رو نمیدید ها! فقط کنارم می‌شینید. _ مگه قراره کجا بریم؟ خاله نکنه جایی که می‌ریم عمه هست؟ از الان گفته باشم، باشه من میرم! نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نخیر؛ اولاً عمه‌ نیست‌! دوماً اگر هم بود تو اجازه نداشتی این‌کار رو کنی. با خوشحالی و پرغرور گفت: _ می‌ریم خونه اقدس‌خانم. سفره حضرت ابوالفضل اون‌ جاست. ایستادم و کفری خاله رو نگاه کردم. برگشت و بهم خیره موند. _ چرا نمیای؟ _ خاله برای چی میری اون‌جا! مگه علی نگفت نمی‌خواد‌. چرا شما اصرار داری؟ دو قدم به سمتم اومد. دستم رو گرفت و راه افتاد. به زور باهاش هم‌ قدم شدم. _ صد بار بهت گفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن! _ این بحث بزرگترونه نیست. اونا گفتن نمی‌خوان! شاید علی یکی دیگه رو دوست داره. خاله تو چرا نمی‌خوای باور کنی! علی اون رو نمی‌خواد. رفتن خونه اقدس‌خانم اصلاً برام امکان‌پذیر نیست.‌ به محض اینکه وارد خونشون بشم، مطمئنم نفس کشیدن برام سخت می‌شه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم: _ من نمیام. سمت خونه برگشتم. خاله عصبی دنبالم راه افتاد. _ رویا داری چی‌کار می‌کنی؟ برگرد ببینم! اهمیتی به صداش ندادم و مسیر رو سمت خونه برگشتم. جلوی دَر خاله بالاخره بهم رسید. بازوم رو گرفت و عصبی سمت خودش برگردوند. _ چته تو!؟ _ نمی‌خوام بیام. _ لا اله الا الله! دختر راه بیافت ببینم. کلید رو از جیبم بیرون آوردم.‌ _ با زهره برید. درمونده به زهره نگاه کرد.‌ _ مامان منم دوست ندارم بیام. خودت تنها برو. دَر خونه رو که باز کرده بودم، هول داد و رو به من گفت: _ باشه نیا؛ ولی بدون که از دستت خیلی ناراحت شدم. وارد حیاط شدیم.‌ خاله نگاه دلخوری بهمون انداخت و دَر رو بست و رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀