eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. زهره بدون حرف پله‌ها را بالا رفت و من همون جا تو حال نشستم. کاش خاله دست از سر این خواستگاری کردنش بر می‌داشت. به ساعت نگاه کردم.‌ حالا همین امروز که قراره با هم‌ حرف بزنیم‌ باید کارش طول بکشه! روسریم رو درآوردم و روی شونه‌هام انداختم.‌ با مهمونی خونه‌ی اقاجون چی کار کنم! هر چی هم بگم نمیام، وقتی خاله تصمیم بگیره که بریم، باید بریم.‌ جواب عمه رو هم که نمی‌ذارن بدم، ولی تلافیش رو سر دخترهاش درمیارم. با دیدن رضا هول شدم و فوری روسریم رو روی سرم انداختم. رضا هم شوک شده پشتش رو بهم کرد. _ ببخشید رویا، من فکر کردم رفتید! _ عیب نداره، برگرد. با احتیاط برگشت و نگاهم کرد.‌ _ شرمندم. _ عیب نداره، تقصیر خودم بود. _ پس چرا نرفتی؟ _ سفره خونه‌ی اقدس‌خانم بود. دوست نداشتم برم، از نصفه‌های راه برگشتم. زهره هم نرفت. اخم‌هاش تو هم‌ رفت. _ خب می‌رفتی دیگه! خدا کنه زودتر عقد کنن، راه ما هم باز شه. مهشید همش سر من غر می‌زنه که قرار بود بیایید خواستگاری، نیومدید.‌ _ بحث دیشب‌تون سر این بود؟ _گفتم یه انگشتر بگیریم بریم دست مهشید کنیم، بعد سر فرصت بریم پای ناز علی واسه زن گرفتن بشینیم.‌ گفت نه، منم قاطی کردم. میلاد از کنارش پایین اومد. _ رویا من گشنمه. رضا گفت: _ منم.‌ ناهار نداریم؟ _ چرا مامان‌ درست کرده. گفت رو گازه. فقط صبر کنید علی بیاد. رضا سمت آشپزخونه رفت. _ من صبر ندارم. _ میاد ناراحت می‌شه! چرخید سمتم. _ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟ _ من زنگ نمی‌زنم. خودت بزن. _ با من سرسنگینه. _ بگو زهره بیاد. _ اون که سایه‌شو با تیر می‌زنه! دیگه موقع اومدنشه. زنگ نمی‌خواد. تا سفره رو پهن کنیم میاد. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. _ خیلی شکمویی رضا! سفره رو پهن کردم.‌ میلاد، زهره رو هم صدا کرد و هر چهارتایی‌مون دور سفره نشستیم. رضا و میلاد شروع به خوردن کردن. زهره هم مشغول شد. رضا با دهن پر گفت: _ بخور براش می‌ذاریم. بی میل کمی از استانبولی که خاله پخته بود ریختم و شروع به خوردن کردم. چند قاشقی خوردم که صدای زنگ خونه بلند شد. ذوق زده گفتم: _ اومد. خواستم بلندشم که رضا با دست مانعم شد. _ بشین خودم می‌رم. الان میاد‌ می‌گه... ادای علی رو درآورد: _ تو خونه‌ای واسه چی دخترا دَر رو باز کردن؟ زهره با صدای بلند خندید و رضا از آشپزخونه بیرون رفت. _ همچین برای اومدنش ذوق می‌کنی، آدم‌ ندونه می‌گه چه آدم خوش اخلاقی داره میاد.‌ الان‌ میاد از دم دَر، حال می‌گیره تا بره بالا، بداخلاق. _ الان از دستش ناراحتی، این جوری می‌گی. علی اصلاً بداخلاق نیست. _ مگه خودش کلید نداره؟ چرا زنگ زد! میلاد ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ داییه! دَر خونه باز شد و دایی و رضا داخل اومدن.‌ رضا گفت: _ بفرما رویاخانم‌! می‌خواستی ما رو گرسنگی بدی. علی گفته شب میاد. ناباورانه به دایی نگاه کردم. پس امامزاده چی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀