eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ذوق زده گفت: _ دیروز یه برگردون زدم‌‌ همه تشویقم کردن. مربیمون گفته من بهترین بازیکن توی زمینم. با افتخار نگاهش کردم. _ معینی‌ها همینن؛ هر جا باشن‌ اولن. بدو برو تو اتاق دَرست رو بخون‌. تا شب خودم به خاله می‌گم. باشه‌ای گفت و رفت. رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دَر اتاق رو که بست، پیش زهره رفتم. گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. چند روزیه که باهام خوب شده و می‌تونم روش حساب کنم. _ سلام. _ سلام، خوب شد اومدی رویا! مُردم تو این خونه از تنهایی. مقنعه‌ام رو در آوردم و با فاصله رو به روش نشستم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره! _ الان رضا پایین پله‌ها بهم گفت که احتمالاً آقاجون سه‌شنبه مهمونی دعوتمون کنه. تا اون موقع دووم بیار هیچی نگو. بذار خاله و علی واسه خودشون برنامه‌ریزی کنن. سه‌شنبه به آقاجون بگو که دوست نداری ازدواج کنی.‌ از اشتباهاتت هم بگو.‌ بگو پشیمون شدم.‌ آقاجون خیلی مهربونه، اجازه ازدواج ما هم‌ دستشه. اجازه نمی‌ده که این جوری تو رو شوهر بدن. _ فکر بعدش رو کردی! من باید بیام توی خونه با این علی که راه‌ به راه منو می‌گیره می‌زنه روبرو بشم! طوری که بهم برخورده گفتم: _ کی بیچاره راه به راه تو رو زده! اتفاقاً در برابر کارهات صبوری می‌کنه. _ بله شما که همش نقش امانت رو توی خونه داری، باید هم این طوری بگی! دلخور ایستادم.‌ _ خاله گفت بگم بالا نشینی، بلندشو بیا پایین. _ مامان‌ بدجور رفته رو مغزم رویا! ‌داره دنبال پارچه می‌گرده برای من بدوزه که من خیر سرم توی خونه‌ی شوهر لباس داشته باشم. بگو الان فکر یخچال و گاز رو کردی که فکر لباس منی! آه نداره با ناله سودا کنه، یکسره فکر شوهر دادن و زن گرفتنِ. معلوم نیست از کجا می‌خواد بیاره برای رضا عروسی بگیره، به من جهاز بده! _ این جوری حرف می‌زنی یه جوری می‌شم؛ احساس می‌کنم خیلی بی‌معرفتی. _ اگه قرار بود تو رو هم به زور شوهر بدن، همین حرف‌ها رو می‌زدی؟ ایستادم و دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و تونیک‌ بلندی پوشیدم. _ یه کار دیگه هم می‌شه بکنی. _ چی‌کار؟ _ بیا به علی بگو ببخشید. _ نمی‌بخشه؛ صدبار گفتم. سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. ادامه دادم: _ واقعاً دیگه نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم! فقط همین فکرا به ذهنم رسید که بهت گفتم. برگه میلاد رو توی جیب تونیکم گذاشتم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای علی و خاله رو از بالای راه پله‌ها شنیدم. _ خیلی خستم مامان. _ الهی دورت بگردم، بس که کار می‌کنی. _ انقدر خستم که نمی‌تونم اضافه کار وایسم.‌ حسین بیشتر مواقع وایمیسته ولی من نمی‌تونم. بیشتر از لحاظ روحی خستم تا جسمی. _ حق داری مادر جان! آزار و اذیت‌هایی که زهر داره کم نیست. _ دیشب با رضا حرف زدم. مثل اینکه به آقاجون گفته توی مهمونی حرف مهشید رو مطرح کنه واسه خواستگاریش. خاله کلافه گفت: _ من دیگه از پس رضا برنمیام! ولش کن هر کاری می‌خواد بکنه... این چه قولی بود به میلاد دادی؟ _ سفر؟ _ آره.‌ من از صبح فکرم اینه چه جوری پس‌انداز کنم، از کجا پول جور کنم‌ برای جهیزیه و عروسی. توی این‌ گیرودار سفر به چه کارمون میاد! _ بچه‌ست مامان. دوست ندارم به دلش بمونه.‌ از یه طرف دیگه هم یه مدتیه که توی خونمون فقط ناراحتی پیش میاد؛ بریم شاید حال روحیمون بهتر بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀