eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 فردا قراره بریم خونه‌ی آقاجون‌ و من حسابی شوروشوق انتقام از عمه رو دارم. آخ چه لحظه‌ی قشنگی می‌شه وقتی که چایی بریزه روی عمه؛ عمه بسوزه و من کِیف کنم. فقط خدا کنه رضا زیر قولش نزنه که مجبور بشم مهمونی رو خراب کنم تا به خواسته‌ش نرسه. زهره ناامید تسلیم خواسته‌ی خانواده شده و دیگه اعتراضی نمی‌کنه. خاله از دیروز لیست جهیزیه برمی‌داره و به خاطر شرایط مالی ازش کم‌وزیاد می‌کنه. رضا هم مدام سرش تو گوشیِ و از لبخند روی لب‌هاش معلومه داره با مهشید حرف می‌زنه. نگاه پرحسرت زهره به من، تمرکز درس خوندن رو از من گرفته. بیخودی نگاهم رو روی نوشته‌های کتاب بالا‌ و پایین می‌کنم. فردا امتحان دارم و معلم گفته توی نمره‌ی آخر سال تأثیرش می‌ده.‌ به اعضاء خانواده که مثلاً مَشغول تلویزیون‌ نگاه‌ کردن هستن، نگاه کردم. علی نگاهش توی خونه چرخید و رو به میلاد گفت: _ دیروز اومدم مدرسه‌ات. میلاد که‌ تکیه‌اَش رو به خاله داده بود با تردید بلند شد و نگاهش کرد. دلم براش می‌سوزه؛ دوست نداشتم‌ این‌جوری علی متوجه بشه. برگه رو از جیبش بیرون آورد. سمت میلاد گرفت و سرزنش‌وار نگاهش کرد. _ تو مگه به من قول ندادی اولویتت دَرسِت باشه؟ میلاد نگاهش رو به من داد. خاله بی‌اطلاع خم شد و برگه رو از علی گرفت. _ آقا میلاد با توأم! میلاد سرش رو پایین انداخت. لحن علی کمی تند شد. _ حقته الان دیگه نذارم بری فوتبال؟ خاله نگاهش رو به میلاد داد. _ چرا این رو به من ندادی!؟ میلاد همچنان سکوت کرد. علی گفت: _ شانس آوردی معلمت گفته بهت وقت بدم. علاوه بر میلاد‌، منم‌ نفس راحتی کشیدم. خوشحال سرش رو بالا گرفت. _ من دیروز دو تا گل زدم.‌ مربیمون گفت می‌خواد من رو بذاره تیم اصلی. علی به زحمت جلوی خنده‌ش رو گرفت تا از جذبه‌ش کم‌ نشه. _اگر دَرسِت رو نخونی، فکر تیم اصلی رو از سرت بیرون می‌کنی. لب‌های میلاد آویزون شد.‌ _ چشم. دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد. نگاهی به زهره انداخت و سمت پله‌ها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت و سرش رو سمت زهره چرخوند. کمی نگاهش کرد و بالاخره بعد از چند روز اسمش رو صدا زد. _ زهره... پاشو بیا بالا کارت دارم. زهره سرش رو بالا گرفت. هم تعجب کرد، هم حسابی ترسید. _ الان میام. علی پله‌ها رو بالا رفت. زهره رو به مادرش با صدای آهسته گفت: _ مامان برم!؟ خاله مردد پله‌ها رو نگاه کرد. _ چی کارت داره!؟ _ به شما هم نگفته؟ نگاهش رو به زهره داد. _ نه؛ ولی بهت گفت زهره! پاشو برو ببین چی کارت داره. زهره دستپاچه ایستاد. _ دوباره نزنم! _ بزنه!؟ اون بار هم فقط یه سیلی بهت زد. داییت اومد نذاشت. خودت حواست رو جمع نکردی، پات گیر کرد به شلنگ، خوردی به پله. چقدرم خدا بهت رحم کرد! اگر به جای صورتت، چشمت خورده بود الان‌ من بدبخت بودم.‌ _ خب اگر دنبالم نکرده بود که اون جوری نمی‌شد. _ انتظار چه رفتاری رو داشتی وقتی جلوی مدیرتون می‌گی رویا برام‌ هماهنگ کرده و خودش هم دوست پسر داره! کتاب رو بستم و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. زهره نگاهش رو از من دزدید. _ همه همش من رو دعوا می‌کردن! می‌خواستم رویا رو هم‌ دعوا کنید دلم خنک شه. _ رویا هم‌ اگر مثل تو رفتار کنه، مثل تو باهاش برخورد می‌شه.‌ حالا برو بالا، ان‌شالله که خیره. انگشت‌هاش رو توی هم گره انداخت و با ترس سمت پله‌ها رفت. چقدر بدجنس و نامرده! اگر علی حرف‌هاش رو باور می‌کرد دیگه عمراً به ازدواج با من فکر می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀