🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت226
🍀منتهای عشق💞
سر به زیر یکییکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه میشدم.
پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم.
با صدای آهسته گفت:
_ میری تو ازش معذرتخواهی میکنی.
طلبکار نگاهش کردم.
_ من که حرفی نزدم...
انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد.
_ پررو نشو!
منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته.
نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پلهها دیدم. همه به اتاقهاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی میکردم.
نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم. از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا میره یعنی خیلی ناراحته.
وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیمنگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند.
چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم:
_ میتونم بشینم کنارت؟
جوابم رو نداد. کاری که میخواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم.
_ نزنی یه وقت من رو؟
چشم غرهای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون میتونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره.
_ الان میدونی مامانم داره نگاهتون میکنه با من قهر کردید؟
نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود.
_ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو میزد که این جوری با آبروی من بازی نکنی.
_ اگر میخواهید بزنید، بزنید.
کلافه نفس سنگین کشید و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش.
_ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمیدونستم این جوری میشه. اصلاً نمیخواستم آبروریزی کنم.
دستش رو روی شونهم گذاشت و کمی به عقب هولم داد.
_ اتفاقاً قشنگ میخواستی آبروی من رو ببری. میخواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمیکنند، هر کاری هست تو میکنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری.
_ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم. گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه.
_ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟
_ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه.
_ اینکه زهره میخواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره.
_ یعنی هنوز میخوای زهره رو شوهر بدی!؟
_ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن!
الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم.
_ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم.
خاله سکوت کرد و حرفی نزد.
_ جانِ دایی ببخش.
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا قسم میدی؟
_ ببخش که قسم ندم. خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش!
کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید.
_ بلندشو برو بالا.
_ بخشیدی؟
_ بخشیدم.
_ الان اجازه میدی یه بوست کنم؟
_ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم آب میکنی.
لبخندم دندوننما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونهاش رو بوسیدم.
_ برو بالا بخواب.
_ چشم.
ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀