eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اون‌جور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی می‌گیره. نیم‌نگاهی بهش انداختم. _ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا! با التماس گفت: _ نه اصلاً حرفشم نزن.‌ می‌ره به علی می‌گه.‌ می‌خوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه. _ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفته‌ها. _ رویا خواهش می‌کنم سرخود کاری نکن. وقتی می‌گم نه، یعنی نه! _ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام می‌دم که تو می‌گی. کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط‌ خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده. وارد خونه شدیم. خاله روبه‌روی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلام‌مون رو داد‌. دایی اخم‌هاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد. _ سفره رو پهن کنید، الان بچه‌ها میان. چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار می‌کردم به بیرون هم سرک کشیدم.‌ _ دایی چشه؟ _ نمی‌دونم! اما الان می‌فهمم. لیوان رو از آب یخ پر کردم‌ و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم. دایی لبخند نیمه‌جونی بهم زد و لیوان را برداشت. _ دستت درد نکنه. سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده. _ حالا این دختر نشد یکی دیگه. _ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟ _ چیز بدی هم که نگفته! _ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمی‌دونسته که بگه! یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم.‌ چند سال من رو می‌شناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟ _ حسین‌جان من نمی‌دونم شما چقدر با هم آشنایید.‌ چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمی‌خوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول می‌دونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو. اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمی‌شم. سر حرفم هستم؛ سهم‌الارث ازت نمی‌خوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام می‌رسونه. وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم. _ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم. _ خیلی ازت ناراحت می‌شم از این حرف‌ها بزنی! _ آبجی‌جون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری.‌ خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست! _ من از اول حرفم این بوده. _ از اول هم حرفت اشتباه بوده! صدای علی و رضا از تو حیاط اومد.‌ علی بلند گفت: _ دخترا... احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون‌ می‌کنه. _ جلوی رضا هیچی نگو! نمی‌خوام از این حرفا سر در بیاره.‌ اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت می‌کنه. _ چشم. ولی یک‌هفته‌ی دیگه پولت رو می‌دم. زهره آهسته پرسید: _ چی شده؟ جلو رفتم. _ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونه‌ی آقاجون اینا زندگی کنم. _ چرا خونه دایی که بد نیست؟ _ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀