eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ آره. _ گفتم حالا چی می‌خوای بگی؟! _ الان با حرف‌هام موافقی؟ _ آره من هر چی تو بگی قبول دارم. لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌هاش نشست. _ فکر کردی چی می‌خواستم‌ بگم؟ نگاهم رو به بالا دادم. یکم ازش خجالت می‌کشم.‌ _ حرف‌های قشنگ. چند لحظه‌ای سکوت کرد. _ مثلاً چه حرف‌هایی؟ گفتنش خیلی برام سخته؛ پس ترجیح دادم حرف نزنم. _ رویا... ببین منو! نگاهم رو خجالت زده به چشم‌هاش دادم. _ مثلاً چه حرف‌هایی؟ خودش که می‌دونه! چرا می‌خواد من بگم؟ _ هیچی.‌‌.. همون... مثلاً... حرف‌هایی که، اونایی که همدیگر رو دوست دارن به هم می‌زنن. ابروش رو بالا داد. _ کی کیو دوست داشته، جلوی تو گفته که تو شنیدی؟ من دنبال حرف‌های عاشقانه‌م، علی می‌خواد گیر بده بهم. _ رضا که به‌ مهشید گفت شنیدم. سرش رو پایین انداخت. لبخند زد و متأسف سرش رو تکون داد. _ امان از دست رضا... اولاً من و تو محرم نیستیم که قرار‌ باشه به هم حرف‌های عاشقانه بزنیم. دوماً، اینجا جاش نیست. سوماً، تو به صرف اینکه جای خواهرم بودی الان اینجا نشستی! من هیچ وقت یه همچین رابطه‌ای رو برای ازدواج قبول نداشتم. انقدر از این‌ کلمه‌ی جای خواهر بدم میاد که هر کی می‌گه دلم‌ می‌خواد خفه‌ش کنم‌. _ الان که جای خواهرت نیستم؟ عمیق نگاهم کرد. _ نه نیستی؛ چیز دیگه‌ای نمی‌خوری پاشو بریم. _ دستت درد نکنه، بریم.‌ ایستادیم و از مغازه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. کمی از مغازه دور نشده بودیم که به سختی گفت: _ رویا من تو رو خیلی دوست دارم. ذوق زده سمتش چرخیدم. _ اما باید تلاش کنیم که خودمون رو کنترل کنیم تا خرابکاری نشه. منظورم از خرابکاری اینه که تا قبل اینکه همه رو آماده کنیم کسی بفهمه.‌ بازم من سعی می‌کنم تنها که شدیم، طوری که محرم و نامحرم نشه، هوات رو داشته باشم. اما جلوی دایی اصلاً ازم انتظار نداشته باش. لبخند دندون‌نمایی روی صورتم نشست. _ همین یه ذره هم که گفتی برای من کافیه. خندید و طوری که انگار از سر بچه‌گی حرفی زدم، سرش رو تکون داد. _ علی منم یه چیزی بگم؟ _ بگو. _ تو اگر اجازه بدی، من می‌تونم برم به آقاجون بگم که... _ لا اله الا الله...! یه بار ازت خواستم این کار رو نکنی. درسته؟ _ آره ولی تو اگر بذاری... کمی عصبی شد و گفت: _ اصلاً نمی‌خوام بقیه‌ی حرفت رو بشنوم. گفتم‌ نه، یعنی نه! لب‌هام رو پایین دادم و دلخور به روبه‌رو نگاه کردم. _ متوجه شدی رویا؟ کلافه لب زدم: _ بله فهمیدم. _ امیدوارم. بعد از چند لحظه سکوت، لحنش رو آروم کرد و گفت: _ رویاجان، من اصلاً دوست ندارم تو این طوری برخورد کنی. اصلاً دوست ندارم جز دایی که خودت بهش گفتی، کسی متوجه بشه که این علاقه اول از طرف تو بوده. می‌خوام‌ طوری مطرح کنم که تو اصلاً خبر نداری. پس باهام‌ همکاری کن.‌ چرا می‌خواد این کار رو کنه!؟ خب اگر بدونن من خواستم که راحت‌تر باهاش کنار میان! الان‌ دیگه وقت جواب دادن نیست. _ باشه؛ من بی‌اجازه‌ت حرف نمی‌زنم، مطمئن باش. ماشین رو وارد کوچه کرد. خواستم پیاده شم که گفت: _ اگر مامان پرسید کی برات مانتو خریده، بگو دایی. من با حسین هماهنگ می‌کنم. _ چشم. هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد. وارد حیاط که شدیم، اولین چیزی که دیدیم رضا بود که روی زمین‌ کنار پله‌ها نشسته و با گوشیش عاشقانه حرف می‌زد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀