🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت257
🍀منتهای عشق💞
آهسته لب زدم:
_ الان زهره جلوی خاله به من گیر داده که تازگیها علی خیلی کارت داره.
_ عجب! به اون چه ربطی داره!؟
_ نمیدونم. فقط فکر کردم باید بدونی.
_ کار خوبی کردی گفتی. برو با مامان حرف میزنم به آقاجون بگه نه.
دیگه جرأت نکردم بگم شنبه مهنازخانم داره میاد و از اتاقش بیرون اومدم. به اتاق برگشتم و بعد کلی فکروخیال با شنیدن صدای دایی، پایین رفتم. توی راهپله بودم که خاله گفت:
_ کار خوبی کردی.
_ فقط چون اعصابم بهم ریخته بود گفتم. ان شاالله یه هفته بعد عید قرار میذارم بریم. اون پولم ربختهم به حسابت.
_ به خدا راضی نبودم.
_ چرا آبجی! تو خودت الان لازم داری. ان شالله همهش رو به شادی مصرف کنی.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و سلام کردم. جواب سلامم رو دادن. کنار دایی نشستم.
_ راستی بابت مانتو دستت درد نکنه.
دایی با دست آروم به کمرم زد.
_ یه رویا که بیشتر نداریم.
رو به خاله ادامه داد:
_ اون مانتو عیدش نیستا! عید هم باید براش بخری.
_ عید که پدربزرگش میخواد ببرش.
_ خاله من نمیخوام با اونا برم. دوست دارم با شما باشم.
_ خالهجان آقاجونت رو نمیشناسی!؟ من هر چی گفتم نه، گفت امسال فرق داره؛ باید با من بیاد.
_ اَه. چه گیری افتادیم.
سرزنشوار گفت:
_ رویا! اَه یعنی چی!؟
کلافه گفتم:
_ خاله من نمیخوام با اونا برم...
_ در هر صورت اَه نداریم.
لبهام رو پایین دادم و نگاهم رو از خاله گرفتم. دایی گفت:
_عقد اون پتومت کی هست؟
_ کیا؟
_ رضا و زنش.
_ آهان. با عموش حرف زدم فردا میبریم محضر محرم بشن. هفتم عید هم عقدشون میکنن، از اون ور هم میریم شمال.
_ کسی رو نمیبرید محضر؟
_ برای عقد چرا، برای صیغهشون نه. من و علی میریم؛ از اونا هم مامان و باباش.
دایی یاعلی گفت و ایستاد.
_ من دیگه برم آبجی.
خاله هم ناراحت ایستاد.
_ کجا!؟ شام بمون.
_ نه. فقط اومدم بهت بگم که فردا کنسل شده.
_ لااقل صبر کن علی بیدار شه بعد!
_ نه آبجی خیلی کار دارم. بنّا آوردم یه کم خونه رو به روز کنم. بالا سرشون نباشم، میترسم خرابکاری کنن.
سمت دَر رفت.
_ حسینجان پول کم آوردی رودربایستی نکنی ها! هر چقدر خواستی هست.
دایی دَر حیاط رو باز کرد.
_ نه هست، نگران نباش. فعلاً خداحافظ.
_ خدا پشت و پناهت.
با نگاه دایی رو بدرقه کرد و دَر رو بست. رو به من گفت:
_ برو علی رو بیدار کن بگو بیاد.
_ خاله بذار بخوابه، خستهست.
خاله نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
_ دیر شده! جایی کار داریم. برو بیدارش کن.
_ بیدارم مامان.
هر دو به بالای پلهها نگاه کردیم.
_ خداروشکر مادرجان. حاضر شو بریم.
_ یکم ضعف دارم. یه عصرونه بخوریم بعد.
خاله رو به من گفت:
_ یه نیمرو درست کن علی بخوره تا من برم حاضر شم.
چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم.
_ علیجان، داییتون پول رو ریخت به حساب.
_ میخوای چیکارش کنی؟
_ خیلی کمه، ولی گذاشتم برای پول پیشِ خونهی تو و رضا.
_ بده به رضا؛ حالا من یه فکری میکنم. اون واجبتره.
_ برای من هر دوتون واجبید. بعد هم من پول دست رضا نمیدم. خودم میرم براش قولنامه میکنم. عقل درست و حسابی نداره.
ظرف نیمرو رو توی سفره گذاشتم.
_ آمادهست.
سری تکون داد و وارد آشپزخونه شد.
_ رویا من الان دارم با مامان میرم جایی. نیام ببینم عمو اومده دنبالت، باهاش رفتیا!؟
_ نه نمیرم.
_ هیچ بهونهای رو ازت قبول نمیکنما!
_ مطمئن باش.
_ پاشو برو بالا. ما که رفتیم، با زهره پایین رو تمیز کنید.
چشمی گفتم و ایستادم. اگر عمو بیاد، خودم رو میزنم به مریضی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀