🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت265
🍀منتهای عشق💞
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشمهای زهره اشکی بودم. انگار همه میدونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه!
_ خاله یه لحظه میای؟
نگاهی به سفره انداخت.
_ صبحانه بخورم میام.
_ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور.
زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمیخوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشهای کشیدمش و آهسته گفتم:
_ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرفهایی زد که فکر نمیکنم حرف خودش باشه!
اخم خاله توی هم رفت.
_ یعنی چی!؟
_ نمیدونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی.
دستی به سرم کشید.
_ کار خوبی کردی گفتی.
_ خاله به روی رضا نیاریها!
_ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش. اصلاً نمیدونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهلساله رو برای تو خریده؟
خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایدهای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم میشه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده.
توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت. از پلهها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم.
رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابهجا میکرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمیداد.
علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرفها بود.
اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر میده که عوضش کنم. به خاطر همین بیصدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف میزد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت.
_ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟
_ داشتن حاضر میشدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم، زود اومدم بیرون. میدونستم کنار ماشین منتظری.
نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد.
رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
_ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم.
_ وای علی... الان میخواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون!
_ عیب نداره، جوابش رو نده.
خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن. خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.
_ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو میگردم، تو واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟
برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت:
_ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟
_ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن.
_ الان زنعموت کلی به من میخنده.
علی خیلی جدی گفت:
_ مگه لباسش چشه؟
_ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده سالهست!
_ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟
خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش میاومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀