eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته. خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت: _ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه. عمو نگاه چپ‌چپش رو از مهشید برداشت‌ و گفت: _ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش می‌خواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه. زن داداش شما که از ما برای بچه‌ها چیزی رو قبول نمی‌کنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیه‌ش رو به رضا بده‌. _ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم. _ خواهش می‌کنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد می‌کنم که دیگه تکرار نکنه. _ راستش آقامجتبی، من چند وقته که می‌خوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان می‌خوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه‌ که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم. وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته. وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو می‌کنم که چیزی از مهشید کم نذارم.‌ همان‌طور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.‌ _ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر می‌خوام. گفتم که باهاش صحبت می‌کنم، دیگه تکرار نمی‌شه. قبلش چشم‌غره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد. زن‌عمو از حرف‌های خاله خوشش نیومد؛ اما حرف‌های خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه. فارغ از تمام این حرف‌ها، چقدر از جعبه‌ای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این‌ جعبه‌ها نخریده؟ عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت: _ ان‌ شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟ این هم از دسته‌گل‌های رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت: _ مراسم خاصی نبود آقامجتبی.‌ ان شالله سر مراسم‌های اصلی، هم شما، هم اقاجون رو می‌گم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار می‌کنیم. قصد جسارت نداشتم. _ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهره‌خانوم، آقا داماد رو پسندید. زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت: _ حالا ببینیم چی می‌شه. عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت. _ ان شالله که مبارک باشه. توی نیم‌ساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف می‌زدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشه‌ای نشسته بود. بالاخره علی رو به خاله گفت: _ مامان دیر نشه! عمو گفت: _ نه اصلاً اجازه نمی‌دم برید! ناهار رو پیش ما می‌مونید. خاله گفت: _ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده. _ ای بابا! من فکر می‌کردم ناهار هم می مونید؟ _ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون می‌شیم. _ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم. خاله با لبخند گفت: _ چشم حتماً. فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت: _ داداش من نمیام؛ می‌مونم اینجا پیش مهشید. علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونه‌ی تأیید سرش رو تکون داد. می‌مونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.‌ _ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه. _ خیالتون راحت، به موقع میایم. خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر می‌داد که من می‌خوام برای رویا خرید کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀