🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت272
🍀منتهای عشق💞
شب قبل از خواب، از ذوق عید؛ میز کوچکی از اتاق خاله برداشتم و سفرهی هفتسین رو روش چیدم.
_ خاله ماهی نخریدیم؟
_ صبح پول میدم میلاد بره بخره. دستت درد نکنه، چقدرم قشنگ چیدی. ماشالله مثل مادرت خوش سلیقهای. فقط نمیدونم چت شده این جوری مانتو میخری!
_ خاله قشنگن که!
_ قشنگ که هستن ولی به سنت نمیخوره.
_ خودم دوستشون دارم.
کلافه سرش رو روی بالشت گذاشت.
_ پاشو برو بخواب، انقدر هر چی من میگم دو تا نذار روش جواب بده!
چشمهاش رو بست تا من دیگه ادامه ندم. خاله همه چیزش خوبه، به جز این تحمیل کردنش. از پلهها بالا رفتم. زهره زیر پتو هی تکون میخورد و این یعنی هنوز نخوابیده. رختخوابم رو پهن کردم. برق رو خاموش کردم و برعکس زهره تا سرم رو روی بالشت گذاشتم، خوابم رفت.
با تکونهای دست میلاد بیدار شدم.
_ رویا مامان میگه پاشو.
چشمم رو باز کردم. بعد از میلاد، جای خالی زهره رو دیدم.
_ سلام؛ زهره کجاست؟
_ سلام، داره صبحانه میخوره. مامان میگه مهمون داریم، پاشو بیا صبحانه بخور.
خمیازهای کشیدم.
_ مهمون من نیستن که، مهمونهای زهره هستن.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من نمیدونم. گفت منم گفتم.
_ علی کجاست؟
نگاهی بهم انداخت.
_ پایینِ دیگه! منتظر توعه.
فوری نشستم.
_ منتظر برای چی؟
_ نگفت؛ نمیدونم؛ پاشو بیا.
رختخوابم رو جمع کردم. روسریم رو روی سرم مرتب بستم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به دَر بستهی اتاق میلاد و رضا انداختم. فکر کنم دیشب رضا نیومده و خونهی عمو مونده.
پلهها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله و زهره داشتن صبحانه میخوردن. میلاد هم کنار خاله نگاهم میکرد و میخندید.
_ سلام. علی کجاست پس!؟
خاله گفت:
_ سلام؛ علی!؟ رفته بیرون، چی کارش داری؟
چپچپ به میلاد نگاه کردم.
_ مرض داری دروغ میگی؟
خاله نگاهش بین من و میلاد جابهجا شد.
_ چی گفته مگه؟
_ بیشعور الکی میگه علی پایین منتظر توعه.
خاله چشمغرهای بهش رفت.
_ دروغ کار بدیه آقامیلاد!
_ مامان بیدار نمیشد.
_ در هر صورت کار زشتی کردی.
_ بذار علی بیاد، بهش میگم دروغ گفتی.
از پشت خاله بهم دهن کجی کرد. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله با استرس به ساعت نگاه کرد.
_ الان که زوده! میلاد پاشو ببین کیه؟
میلاد با احتیاط از کنار من رد شد. زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان من دارم از استرس میمیرم.
_ هیچی نشده عزیزم.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله با عجله بیرون رفت و گوشی رو برداشت.
_ الو...
_ سلام آقامجتبی.
_ بله هست.
_ دیروز همه چی براش خریدیم!
_ نه خواهش میکنم؛ تشریف بیارید.
عمو میخواد بیاد دنبال من. کاش دست از سرم بردارن. رو به خاله لب زدم:
_ من نمیرم، بیخودی قول ندید.
_ خداحافظ.
از پنجره تو حیاط رو نگاه کردم. با دیدن مهنازخانم و مادر آقاحسام اَخم و درموندگی با هم سراغم اومد. ای خدا من چقدر بیچارهم! با غیض رو به خاله گفتم:
_ این زنه چرا اومده؟
_ کی!؟
_ همین که اون شب هم اومده بود.
خاله آروم توی صورتش زد.
_ وای چه آبروریزی شد. عموت داره میاد دنبالت؛ اگر باهاش بری اینا ناراحت میشن! این مهناز چرا باز این رو بیاطلاع آورد آخه!
_ من چی کار کنم خاله؟
_ برو تو آشپزخونه پیش زهره، هر وقت گفتم بیا بیرون.
سمت آشپزخونه رفتم. دَر رو بستم و بهش تکیه دادم. الان اگر برم بشینم با این زنِ حرف بزنم، علی دعوام میکنه؛ با عمو برم، بازم علی دعوام میکنه. ای خدا من چه خاکی تو سرم بکنم!
صدای سلام و احوالپرسی گرمشون از خونه بلند شد. زهره گفت:
_ برو کنار مامان داره صدامون میکنه.
_ زهره من نمیخوام بیام.
_ خب برو بالا.
_ خاله نمیذاره. انقدر صدام میکنه که مجبور شم بیام پایین.
_ خب نمیخورنت که! بیا یه دقیقه بشین.
من رو کنار زد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. صداش رو نازک کرد و سلام گفت. اونها هم عین عروس ندیدهها تحویلش گرفتن.
_ رویاجان خاله، تو هم بیا.
باید یه کاری کنم دست از سرم بردارن. گره روسریم رو شل کردم و موهام رو نامرتب بیرون ریختم. خودم رو به خماری خواب زدم و بیرون رفتم.
خاله با دیدنم رنگ و روش عوض شد. لبش رو به دندون گرفت و نگاهش سرتاسر تهدید شد.
رو بهشون بدون سلام کردن گفتم:
_ من الان میام. برم لباس عوض کنم.
منتظر جواب نشدم و پلهها رو بالا رفتم. از تو حیاط صدای عمو رو شنیدم. علی گفته با عمو نرم، ولی الان با عمو رفتن خیلی بهتر از این جا موندنِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀