eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت82 ❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو ش
❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پتو رو رو سرم کشیم دوباره بخوابم. ولی مگه با این صدای ازار دهنده میشد. بلند شدم سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم علی وسط حیاط کاپوتش رو بالا داده بود و سعی داشت صدای بوق رو ساکت کنه. کشو قوسی به بدنم دادم نگاهم افتاد به خونه ی عمو اینا پریسا روی تاپ نشسته بود این بهترین فرصتِ برای به دست آوردن دل پریسا با وجود زن عمو حالا حالاها نمی تونستم برم خونشون یه شال از تو کمدم برداشتم و از اتاقم با سرعت بیرون رفتم پایین پله ها با مامان روبه رو شدم _صبح بخیر، خیره ان شاالله کجا اول صبحی همون طور که با شتاب سمت در میرفتم گفتم _میرم پیش پریسا _بیا صبحانه بخور _الان میام در رو باز کردم پریسا هنوز رو تاب بود این باعث خوشحالیم شد خودم رو بهش رسوندم جلوش ایستادم _سلام از دیدن من جا خورد ولی فوری صورتش رو برگردوند طرف مخالف من _پریسا ببخشید به خدا از دهنم در رفت _حاصل دهن لقی تو شد یه کتک مفصل برای من از اون امیر وحشی _به خدا خیلی ناراحت شدم صورتش رو تیز برگردوند به سمتم _ناراحتی تو به چه درد من میخوره شرمنده نگاهش کردم _به خدا از دهنم پرید ببخشید _تو میدونی امیر بد پیله است، بی خیال هیچی نمیشه . اشک تو چشم هاش جمع شد _مامان بابام نبودن اگه علی هم نبود الان معلوم نبود زنده بودم یا نه _تو رو خدا گریه نکن ببخشید خودش رو از رو تاب کنار کشید به اشاره کرد که بشینم نشستم کنارش صورتش رو بوسیدم اشکش رو پاک کردم _خیلی کتکت زد _ول کن نبود . میگفت دوست نداشته تو بفهمی فکر می کنه تو نسبت به مهدی احساس داری نفس عمیقی کشیدن به تاب تکیه دادم پای چپم رو ی زمین فشتر دادم تا کمی تاب حرکت کنه _میخوای بگم خونمون دیشب چه خبر بود دوباره شده بود همون پریسا، با دوق گفتم _اره بگو _مامانم از دستت گریه کرد یعنی از دست تو که نه به خاطر دروغش که تابلو شده بود ولی می خواست بندازه گردن تو بابامم هم فهمید ولی به روش نیاورد رفتن اتاق دلداریش داد بابات با امیر چی کار داشت یکم نگاش کردم نباید از ضایع شدن امیر براش تعریف می کردم _خودش چیزی نگفت _چرا اومد علی ازش پرسید گفت می خواستین شب نگهش دارین به خاطر مامان قبول نکرده نفس عمیقی کشید با سر حرفش رو تایید کردم دیگه حرف نزدیم فقط اروم تاب میخوردیم صدای بوق علی قطع شده بود خواب به چشم هام برگشته بود _خوابم گرفت _با بوق علی بیدار شدی _اوهوم سرم رو روی شونه ی پریسا گذاشتم چشم هام رو بستم _پری _هوم _تو برا من مثل خواهری خیلی دوستت دارم انگشت های دستش رو لای انگشتهام کرد دستم رو روی پاش گذاشت کمی فشار داد چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای سلام گفتن پریسا بازشون کردم امیر با یه اخم وحشتناک روبه رومون ایستاده بود. ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💕اوج نفرت💕 هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد. در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد. _س..سلام. _سلام، چرا اینجا نشستی? ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم. _منتظر مرجانم. _چرا لباست انقدر کمه? _از زیر لباس زیاد پوشیدم. _هوا سرده برو تو تا بیاد. _الان دیگه میاد. احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم. عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول توی دستش نگاه کردم. _خیلی ممنون، خودم دارم. پول رو جلوتر اورد. _بگیر بزار جیبت. _اخه این خیلی زیاده. نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت. _اینو بهت دادم چون... در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد. _سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل. عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت: _علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره? احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت: _من نمیدونستم، امروز براش میگیرم. عمو اقا سرش رو تکون داد. _چرا تو سرما ایستاده? _شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون. عمو اقا رو به من گفت: _خدا حافظ دخترم. چشم هام از اون گشاد تر نمی شد. اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا. اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده. انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم. _پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون. احمد رضا اینو گفت و در رو بست رو به من گفت: _برو تو ماشین تا بیام. تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم. تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم. صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد _خب بعدش چی شد? _بزار ببینم عمواقا چی کار داره. سمت در رفتم و بازش کردم. سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت: _تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی? _ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت. سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش. _چرا پالتو نپوشیده بودی? _یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید. _با مرجان تا کی قهر بودی? _تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش. _چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش. نفس عمیقی کشیدم. _من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم. سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد. _من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه? لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم. بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم. چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد. "گیر سه پیچ" انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود. "سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند" ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از اتاق بیرون اومدم. _ چی شد؟ آنقدر خوشحالم که متوجه خاله که ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، نشدم. _ هیچی خاله، حرفام رو باور کرد. _ چی بهش گفتی! _ گفتم که من نمی‌دونستم و به شما گفتم. _ خیلی خب مادر جون؛ من اصلاً نمی‌تونم کار کنم. تمرکز ندارم‌. بیا برو شام‌ بزار. نگاهی به دَر اتاق زهره انداخت و گفت: _ دلم شور می‌زنه این دو تا بالان! _ به زهره بگو بیاد پایین. _ نمی‌خوام ببینمش! ولش کن هرچی شد بزار بشه؛ بیا بریم پایین. با حرفی که علی بهم‌ زد، انگار خون‌ تازه‌ای تو رگ‌هام به جریان افتاده بود.‌ از مشکلات و غصه‌های خونه رها شدم. با ذوق و خوشحالی شروع به درست کردن شام کردم.‌ آنقدر انرژیم‌ مضاعف شده که بدون استراحت کارهام رو تموم کردم.‌ خاله وارد آشپزخونه شد و نگاهی به ظرف سالادی که با تمام سلیقه تزئینش کرده بودم انداخت. لبخند بی‌جونی رو لب‌هاش نشست. _ اینقدر حالم خرابِ که می‌خواستم شام نزارم. دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. به کابینت تکیه داد. _ کاش قلم پام می‌شکست ظهر نمی‌رفتم خونه‌ی اقدس‌خانم! هم اونجا سنگ رو یخ شدم، هم نبودم که خودم برم دنبال زهره.‌ کنجکاوم که بدونم چی شده خاله از خونه‌ی اقدس‌خانم ناراحت بیرون اومده اما نباید تابلو کنم. _ خاله این‌جوری بهتر نشد؟ علی فهمید راحت شدی. _ بزار مادر بشی، اون وقت می‌فهمی دلت نمی‌خواد هیچ کس به بچت نازک‌تر از گل بگه. _ الانم چیزی بهش نگفته که؛ یه سیلی فقط خورده. خاله آهی کشید و غمگین گفت: _ تو ماشین بچه‌ام رو کُشته. الان بالا بودم‌، چند جای بدنش کبود شده. علی دستش خیلی سنگینه.‌ سرم‌ رو پایین انداختم و حرفی نزدم. چند لحظه‌ بعد پرسیدم: _ اقدس‌خانم چرا‌ ناراحتتون کرد؟ _ خودش هیچی نگفت. مریم گفت نه تنها من، هیچ‌ دختری حاضر نیست زن علی‌آقا بشه.‌ آدم یه زندگی مستقل می‌خواد؛ پسر شما هیچ وقت نمی‌تونه مستقل بشه.‌ نفس راحتی کشیدم و از درون جشن گرفتم. _ اون لیاقت علی رو نداشت.‌ برای خودش حرف زده. الان من یه دختر، پسری مثل علی آرزومه.‌ خاله بی‌توجه به حرفم‌، تکیه‌اش رو از کابینت برداشت.‌ _ میرم‌ یه جای دیگه خواستگاری. این‌‌ همه دختر خوب! آب پاکی رو ریخت‌ روی دستم. _ خاله شاید علی خودش کسی رو دوست داره، چون‌ اصلاً میلش نیست با شما بیاد خاستگاری؛ ازش بپرسید! _ نه علی همش سر کاره. کی وقت می‌کنه کسی رو ببینه. هی خونه، سر کار‌‌؛ کسی رو نمی‌بینه‌. سمت گاز رفت و برنج رو امتحان‌ کرد.‌ _ روغن این رو بریز، خاموشش کن. _ چشم. _ برم زنگ بزنم به دائیت ببینم کجاست.‌ تو هم‌ برو بالا علی رو بیدار کن؛ ببین اجازه میده زهره بیاد پایین یا غذاش رو ببرن بالا! _ الان میرم. از آشپزخونه بیرون رفت. به خاطر حرف‌هایی‌ که خاله زد بی‌حوصله شدم. روغن برنج رو داغ کردم و روش ریختم.‌ از پله‌ها بالا رفتم و پشت دَر اتاق علی ایستادم. چند ضریه به دَر زدم و منتظر موندم. صدایی نشنیدم. دوباره دَر زدم و اینبار دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. تو اتاق نبود. به اتاق خودمون نگاه کردم. دَرش نیمه باز بود و زهره سر به زیر به رختخواب‌ها تکیه داده بود. نزدیک‌تر رفتم و در رو باز کردم. علی روبروی زهره نشسته بود و خیره نگاهش می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀