ریحانه 🌱
#پارت83 ❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پت
#پارت84
❣زبان عشق❣
خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید تلاشم برای آزاد کردن بازوم از دستش بی فایده بود
_عه چته ولم کن اولی صبحی رم کردی اومدی سراغ من.
_الان تکلیفم رو با عمو مشخص میکنم
_ول کن ببینم بابا
به خونه رسیده بودیم که پرتم کرد سمت در هر جور که می شد تعادلم رو حفظ کردم که زمین نخورم طلبکار برگشتم سمتش که خودم رو تو شیشه ی خونه دیدم تازه متوجه علت عصبانیتش شدم با همون بولیز شلواری که تو خونه بودم تواومده بودم حیاط مشرمنده به چشم هاش نگاه کردم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
بدون توجه به من در رو باز کرد دستش و پشت کمرم گذاشت و با شتاب به جلو هولم داد اگه به بابا می گفت حتما تنبیهم می کرد تو شرایط دیگه بودیم شاید کاری باهام نداشت ولی تو این شرایط نه
دستش رو گرفتم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
_چطور یادت نمیره شال سرت کنی مانتو رو یادت میره. برای اینکه برات اهمیت نداره
لبم رو دندون گرفتم و اطراف رو نگاه کردم
_امیر آروم . بابام خونس
_میدونم
صداش رو کمی بالا برد بابا رو صدا کرد
مامان از اتاق بیرون اومد یه نگاه به قیافه مضطرب من انداخت
_چی شده امیر جان
_سلام زن عمو . عمو نیستش
_حمومه
_زن عمو شما بگو من چند بار باید بگم
رو کرد به من
_چند بار باید بهت بگم دوست ندارم اینطوری بیای تو حیاط . زن عمو هر چی می گم بازم کار خودش رو می کنه شما الان بگو این وضعیت مناسبه
مامان به سر تا پای من نگاه کرد
_برا چی اینجوری بیرون رفتی
_به خدا یادم رفت
امیر یه قدم اومد جلو که ترسیدم پشت مامان پناه گرفتم
_نگو یادم رفت که بد تر عصبیم می کنی.
_خیلی خب باشه پسرم خوت رو کنترل کن
استرس اومدن بابا اذیتم می کرد دلم می خواست امیر زودتر بره از پشت مامان تند و سریع گفتم
_ببخشید اشتباه کردم قول میدم دیگه اینجوری نیام بیرون
_به خاطر من ببخش امیر
امیر صداش رو پایین آورد
_ بحث بخشیدن نیست زن عمو من میگم...
با صدای بابا که مامان رو برای دادن حوله صدا می کرد حرف امیر نصفه موند مامان با صدای ارومی گفت
_اقا رضا دیشب قلبش درد گرفته بود جلوش دعوا نکنین خواهش میکنم
بعدم رفت اتاق تا به بابا حوله بده
امیر یه کم چپ چپ نگاهم کردو بدون خداحافظی رفت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت84
💕اوج نفرت💕
استاد امینی
کسی که چند روزه ناخواسته مهمون ناخونده ی قلبم شده، مهمونی که خودم دعوتش کردم ولی باید بیرونش کنم.
دلم نمی خواد چشم از صفحه ی گوشی بردارم. انقدر محو تماشاش بودم که متوجه حضور پروانه نشدم.
_خواهش میکنم،خواهش می کنم راحت باشید.
به چهرش نگاه کردم.
_ببخشید. داشتم پروفایل مخاطبینت رو می دیدم.
_مخاطبینم یا مخاطب خاصت ?
گوشی رو روی زمین گذاشتم و دلخور گفتم:
_من گیر سه پیچ رو باز کردم. از کجا می دونستم کیه که تو می گی مخاطب خاص.
با صدای بلند خندید.
_چه زود هم بهش برمیخوره، اصلا این مخاطب خاص خودش هم نیست. بد عنق بد اخلاق
گوشیش رو برداشت و صفحش رو بست.
_تو شماره ی استاد رو از کجا اوردی?
_خودش روز اول رو تخته نوشت منم سیو کردم.
چاییش رو برداشت.
_نگار تو چرا گوشی نداری ?پدر خوندت نمی زاره داشته باشی?
_نه کاری نداره من.تا حالا نخواستم گوشی خودش رو هم هر وقت بخوام بهم میده.
_خیلی خوبه به خدا اونجوری تا صبح با هم چت می کنیم.
_بزار بهش بگم.
دیگه از خاطراتم نگفتم تا غروب فقط پروانه خیال پردازی کرد و با حرف هاش من رو به خنده وا می داشت.
من اما تمام هوش حواسم پیش مردی بود که به اشتباه دوستش داشتم.
انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم جلوش رو بگیرم.
پروانه رفت بعد از خوردن شام رو به عمو اقا گفتم:
_من اجازه دارم گوشی داشته باشم?
کمی نگاهم کرد لیوان ابش رو برداشت و کمی خورد.
_میخوای چی کار?
_میخوام با پروانه حرف بزنم.
_با گوشی خونه حرف بزن.
_نه خب اگه یه وقت بیرون کارپیش اومد بتونم بهتون زنگ بزنم.
چشم هاش رو ریز کرد.
_مثلا چه کاری?
اب دهنم رو قورت دادم.
_ هیچی مثل اون روز که رفتم بیمارستان.
به حالت تهدید گفت:
_نگار اون روز تکرار نمیشه که تو نیاز به گوشی داشته باشی.
_نمیشه ولی...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد ابرو هاش رو بالا داد و خیلی قاطع گفت:
_نه، تمام.
بغض توی گلوم رو قورت دادم چشمی زیر لب گفتم.
من به گوشی احتیاجی ندارم و فقط برای دیدن عکس های استاد امینی میخوام.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت84
🍀منتهای عشق💞
تک سرفهای کردم.
_ مامان میگه شام آمادس.
علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم:
_ زهره هم بیاد شام؟
ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت:
_ بیاد.
از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت:
_ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمیخوام.
نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم.
_ خاله گفت اجازه بگیرم ازش.
علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دستهاش رو حایل صورتش کرد. علی بیتوجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته.
_ برو پایین شام بخور.
زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دلم برای زهره میسوزه، اما خودش مقصره.
پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اونها رفتم.
پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم.
_ کی این بو رو راه انداخته؟
خاله در جوابش گفت:
_ دستپخت رویاست.
لبخند روی لبهام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد.
وارد آشپزخونه شدم. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت.
دلم نمیخواد زهره کمکم کنه اما چارهای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساستر میشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد.
زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمیخورد، فقط به زور و بیاشتها قاشق رو توی دهنش میگذاشت.
واقعاً متأسفم که نمیتونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه.
بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم.
علی و دایی پچپچ میکردن. خاله غمگین به زهره نگاه میکرد. رضا اخمهاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش.
گوشهام رو تیز کردم تا حرفهای دایی و علی رو بشنوم.
_ چکار میخوای بکنی؟
_ نمیدونم.
_ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه.
علی تهدیدوار گفت:
_ مدرسه شو میره، اما فردا میدونم چکار کنم.
دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت:
_ اگر اجازه بِدی من برم.
خاله نگران گفت:
_ نه نرو! امشب اینجا بمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀