eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت89 ❣زبان عشق❣ فوری لحنش تغییر کرد و اروم گفت _بله از تغییرش متوجه حضور امیر پشت در شدم ف
❣زبان عشق❣ اب دهنم رو قورت دادم _اره _نه نیستش رفته مشهد خونه ی دوستش نفس راحتی کشیدم که خنده لج درآری کرد و گفت _هیچ وقت فکرشم نمی کردم تو از کسی حساب ببری دست به کمر شدم و جلوش ایستادم _از کی اونوقت ؟ _نگو که از ترس الان سراغ مهدی رو نگرفتی _چه ترسی ؟ بلند خندید _خوشم میاد زیر بارم نمیری _من از هیچ کس نمی ترسم _دیدم دیروز چه موش شده بودی تند تند میگفتی غلط کردم با صدای امیر هر دو به سمتش چرخیدیم _چرا نمیاید تو ؟ بابت ابروریزی صبحش از دستش ناراحت بودم اخم هام رو تو هم کردم و بدون اهمیت بهش از کنارش رد شدن که مچ دستم رو گرفت رو به پریسا گفت _تو برو تو ما الان میایم پریسا بدون کوچک ترین حرفی رفت دستم رو از دستش بیرون کشیدم تو چشم هاش خیره شدم _با من قهری _نباشم _نه _ابرومو جلو بابام بردی _من که به عمو نگفتم _نگفتی ولی انقدر دادو بیداد کردی همه چیز رو شنید _ببخشید چشم هام از تعجب گرد شدن این امیر بود که عذر خواهی می کرد الان وقت خوبی بود برای گفتن حرف هایی که اماده کردم _من اصلا برای تو اهمیت دارم _این چه حرفیه معلومه که داری _اگه اهمیت دارم چرا اون موقع که مامانت برای زهرا عیدی می برد چرانگفتی پس زن من چی؟ _من اصلا نفهمیدم به خدا کی بردن الان خب برای تو هم که آوردن _بله آوردن .اما با دو هفته تاخیر. این یعنی دنیا تو اصلا برای ما مهم نیستی این عیدی رو هم آوردیم چون بابات ناراحت شده بود _الان من باید چی کار کنم _برو به مامات بگو بیجا میکنی بین عروس هات فرق میزاری اخم هاش تو هم رفت _یه ذره بهت می خندم درست صحبت کردن یادت میره. داری در رابطه با مادر من صحبت میکنی. حواست هست ؟ _ببین چه مادرت برات مهمه تا توهین کردم ناراحت شدی. حالا من توهین به این بزرگی رو از طرف مادرت به خودم باید چه جوری جواب بدم _هیج جوری . یعنی اصلا بهت اجازه نمیدن تا اینجا هم زیاده روی هات رو نادیده گرفتم دنیا یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه با مادر من بد حرف بزنی یا عمدا ناراحتش کنی من میدونم با تو با مشت به سینش کوبیدم _من رو تهدید میکنی. اگه به بابام نگفتم _تو چرا مثل خروس جنگی میمونی دختر من میخواستم چی بهت بگم؟ ببین حرف رو به وجا کشوندی با بغض ادامه دادم _مامانت من رو ناراحت میکنه هیچی نیست اصلا یه بار بهش گفتی چرا انقدر با من لجه؟ چرا همش ناراحتم میکنه ؟ اشک جمع شده تو چشم هام ناخواسته ریخت روی گونم دستش رو بالا آورد و اشکم رو پاک کرد دست هاش رو قالب صورتم کرد از انقدر نزدیکی باهاش احساس خوبی نداشتم هر وقت اینجوری بهم نزدیک میشد ازش متفر می شدم _چرا انقدر زود گریه میکنی من که چیزی نگفتم دست هاش رو از روی صورتم اروم کنار زدم _من اصلا اهل گریه کردن نبودم ولی از وقتی تو وارد زندگیم شدی روزی نیست که اشکم رو در نیاری _خب ببخشید الان اشتی _به یه شرط _چه شرطی؟ _برو به مامانت بگو چرا عیدی دنیا رو دیر بردی؟ _دنیا جان مامان ای نروز ها از دست تو داره سکته می کنه من اگه این حرف رو بزنم بدتر می شه خودم رو لوس کردم لب هام رو دادم جلو _این شرط منه کلافه دستی لای موهاش کشید گفت _باشه میگم _بگو جون دنیا لبخندی زد _جون دنیای من الکی نیست که قسم بخورمش دستش رو روی قلبم گذاشت _قول می دم نمی دونم چرا از این حرکتش خوشم اومد منم دستم رو روی قلبش گذاشتم اروم گفتم _ممنون نگاهمون به هم گره خورد این اولین بار بود که محبت واقعیم رو نسبت بهش با چشم هام نشونش میدادم خم شد و گونم روبوسید خجالت کشیدم و نگاهم رو به کفش هاش دادم _امیر _جانم _همیشه دوستت داشتم _میدونم از پروعیش لجم در اومد دستم رو از رو قلبش برداشتم گفتم _از کجا https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
💕اوج نفرت💕 _من خیلی تنهام. خیلی بی کس، بیچاره، بدبخت، ساده، همه ی اینها رو به من میگن. سرم رو بالا اوردم. دیگه میترا جلوم نبود کنارم نشسته بود و با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد دستم رو گرفت. -تو تا حالا درد و دل کردی? با سر گفتم نه. نا امید گفت: -چرا? اب بینیم رو بالا کشیدم. -با کی درد دل میکردم. کسی نیست فقط منم و عمو اقا که خودش همه چیز رو میدونه. _دوستی؟ اشنایی؟ _هیچ کس. _الان چهارساله حرف نزدی? _بله. دستش رو روی چشم هاش کشید و متاسف به عمو اقا خیره شد. عمو اقا ایستاد و سمت اتاق دیگه ای رفت میترا دوباره دستم رو گرفت و کمی فشار داد. _بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن. خودش بلند شد سمت اتاقی رفت که عمو اقا داخلش بود. سمت دستشویی رفتم. صورتم رو شستم توی اینه به چشم های قرمزم نگاه کردم. خدایا یعنی تنهایی رو تا اخر عمر برام نوشتی? نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم. صدای میترا از اتاق بیرون می اومد در رابطه با من حرف می زدن یکم از سرعتم برای نشستن روی مبل کم کردم . _اردشیر این دختر حالش خیلی بده چرا تا حالا برای درمانش اقدام نکردی? _به نظر من حالش خوب بود. _یکمیشم تقصیره توعه. _من چرا? _این بچه رو از اون همه تحقیر نجات دادی اوردی تا تونستی محدودش کردی. دانشگاه خونه، دانشگاه خونه _چی کار میکردم تاهمین حد هم عذاب وجدان دارم. _به خدا کار خوبی کردی. درست ترین کار رو انجام دادی. کمی سکوت کرد و با صدای اروم تری گفت: _تا حالا اقدام به خودکشی داشته؟ _نه دختر مقیدیه، توکلش به خداست. -ای وای اردشیر، ای وای چقدر بهش سخت گذشته. _حالا تو این شرایط تو میگی همه چی رو بهش بگو. _نه نه، اشتباه کردم. یعنی از حالش خبر نداشتم. گفتنش الان فقط باعث نفرت میشه یه نفرت خطرناک. چی رو باید به من بگن! _هیچ روزنه ی امیدی ندارم. _یکم ازادش بزار. _که چی کار کنه? _بزار بره بگرده تفریح کنه .اصلا دوست نداره؟ _چرا با دختر مجتبی دوسته. _مجتبی کیه؟ _افشار، میشناسیش تو دانشگاه با هم بودیم. _یادم نمیاد. ولی اگه دختر خوبه اجازه بده با اون بره بگرده. عمو اقا کلافه گفت: -میترسم میترا. _وضعیتش خیلی حاد تر از این حرف هاست که تو به فکر اون محرمیت باشی. بعد هم میگی دختر مقیدیه، پس از چی می ترسی. صدای زنگ گوشیی بلند شد فوری روی مبل نشستم در اتاق باز شد میترا با لبخند گفت: -عزیرم جواب نمی دی? متعجب گفتم: -من! -مگه گوشی شما نیست? _نه من گوشی ندارم. تازه یادم افتاد که از دیشب من هم گوشی دارم. لبخند زدم گفتم: _بله، برای منه. عمو اقا از پشت میترا سوالی نگاهم می کرد. گوشی رو از کیفم برداشتم با دیدن شماره ی پروانه لبخند زدم رو به عمو اقا گفتم: -پروانس. _کی بهش شماره دادی? _دیشب. میترا برگشت سمت عمواقا و متعجب گفت: _یعنی چی کی بهش شماره دادی? حواسم رو به گوشی دادم دیگه صداشون رو نشنیدم. فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره. اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ‌ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره.‌ تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس می‌کرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.‌ رفتن‌ از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردی‌هاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.‌ نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت: _ بله! _ سلام عمو. نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم.‌ صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد. _ جانم عزیزم! نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم: _ عمو خواهش می‌کنم به آقاجون حرفی نزنید. _ رویا جان من می‌دونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ رفتار علی حقم‌ بود. متعجب گفت: _ رویا! _ علی با من‌ مثل زهره رفتار می‌کنه‌؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش می‌کنم به آقاجون‌ نگید. دلم می‌خواد عکس‌العمل علی رو موقع شنیدن این حرف‌ ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم‌ بود عصبی‌تر شده.‌ ایستاد. دست‌هاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد. _ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که می‌خوای اونجا بمونی میذارم. _ حرف دلم بود عمو! سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم. _ کاری نداری عمو! _ به خاله‌ت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم‌ اونجا. نگران پرسیدم: _ دیگه برای چی؟ _ برای مهمونی. _ فقط... به خاطر من که نیست!؟ _ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش. _ باشه چشم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم: _ دیگه نمیان من رو ببرن. خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک‌ کرد. _ خیلی خانومی رویا. _ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا». نگاه خاله نگران‌تر از قبل شد و بین‌ من و علی جابجا شد. _ نگفت برای چی؟ _ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگه‌س. خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت: _ بسم الله! معلوم نیست چه نقشه‌ای برای من کشیدن. علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده.‌ خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.‌ _ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان! _ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار می‌کنم.‌ تاکیدی و شمرده شمرده گفت: _ دیگه با این دختره نبینمت! _ چشم. _ فقط می‌خوام این‌ چَشمت الکی باشه! کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه. بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم. پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت. دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد. نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم‌. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته‌ بود. کیفم رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده. سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم! از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم. ای کاش عمو زهره رو برای محمد می‌خواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج می‌کرد و من هم راحت می‌شدم. این اتاقم تنهایی برای خودم می‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀