ریحانه 🌱
#پارت93 ❣زبان عشق❣ بالاخره تموم شد بابا داشت با آقاجون حرف میزد از فرصت استفاده کردم رو به امیر گفت
#پارت94
❣زبان عشق❣
از جام بلند شدم نشستم پریسا پشت چشمی نازک کردو گفت
_تو که رفتی همه همدیگرو نگاه کردن اقاجون به عمو گفت اقا رضا خسته نباشی با این دختر ابروی کل خاندان مرادی ها رو برد عمو هم شاکی از جاش بلند شد رو به امیر گفت برا چی بهش نگفته بودی؟ من دخترم رو میشناسم که که صبح دو بار تاکید کردم حتما بهش بگی امیر هم سرشو انداخته بود پایین که یه دفعه خانم جون اب پاکی رو ریخت رو دست همه گفت همتون مقصرید هم شما آقا فتح الله هم خودت رضا ،رو کرد به بابام گفت تو هم مقصری بهترین شب دنیا رو براش خراب کردید هر کی به فکر خودشه هیچ کس به دنیا فکر نکرد دنیا امشب خیلی هم خانوم بود که کلا مراسم رو بهم نزد عمو هم که موافق حرف های خانم جون بود رو به امیر گفت اگه دنیا امشب به من اعتراض کنه فردا صبح جمع میکنم از این خونه میرم براش وکیل می گیرم نمیزارم رنگش رو ببینی امیر شاکی شد اومد حرف بزنه بابام نذاشت عمو هم از خونه رفت بیرون
_بد جنس چرا تا حالا نگفته بودی اینارو
_برای اینکه وقتی رفتیم خونه امیر بهم گفت از حرف های امشب یک کلمه دنیا بفهمه میکشمت منم از ترسم هیچی نگفتم
هر دو ساکت شدیم چند لحظه بعد پریسا گفت
_دنیا تو واقعا امیر رو دوست نداشتی
_داشتم
_پس چرا اونجوری کردی
_دلم شور مدرسه رو میزد می ترسیدم دیگه راهم ندن
_آخه شب خاستگاری هم گفتی امیر رو نمیخوای
_امیر اذیتم کرده بود میخواستم حالش رو بگیرم . پریسا من بابام رو خیلی دوست دارم ولی حس انتقام انقدر توی من فعاله که اگه جاش باشه از بابام هم انتقام میگیرم فقط کافیه از یکی نا امید بشم ببین چی کار میکنم
_وای چه اخلاق بدی داری من همین الان دلم میخواد برم امیر رو بوس کنم باهاش اشتی کنم اون رو نمیده
_اخلاقم بده ولی دست خودم نیست از اینکه جواب میدم خیلی هم خوشحالم ولی این حس انتقام اذیتم میکنه بعدشم کلی عذاب وجدان میگیرم
با صدای تک بوق کوتاه حواسم رفت به گوشیم از رو میز برش داشتم پیامی که از امیر اومده بود رو باز کردم
_شب بخیر عشقم
جوابش رو دادم
_شب تو ام بخیر
لبخند عریضم باعث کنجکاوی پریسا شد پرید گوشی رو از دستم گرفت و پیام رو خوند انقدر این کارش با سرعت بود که توان مخالفت رو ازم گرفت با چشم های گرد و پر از شیطنتش گفت
_از این حرف ها هم بلده
فوری گوشی رو ازش گرفتم
_وای دنیا تو رو خدا بزار بقیه شم بخونم اصلا باورم نمیشه امیر تو خونه به غیر سلام صبح بخیر، پریسا یه لیوان اب بیار یک کلمه دیگه هم حرف نمیزنه
_اصلا کار خوبی نکردی
دلخور گفت
_نمیزاری بخونم
_نخیر اینا مسائل زن و شوهریه نباید به کسی گفت
به حالت قهر رفت رو تخت خوابید و پشتش رو به من کرد
_خوبه خواهر برادر مثل همید رو زمین خوابتون نمیبره
گوشی رو روی میز گذاشتم پایین تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت94
💕اوج نفرت💕
اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم.
میترا هم هست اما نه میترا تمام حرفها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانوادهای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی.
کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده
اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر.
یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه.
راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم.
ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده
_پیاده شو بریم نهار بخوریم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت94
🍀منتهای عشق💞
صدای یا الله گفتن عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت:
_ رویا جان! هیچی نگو.
_ نمیگم خاله.
صورتم رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم.
چادر سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت.
صدای سلام و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید. از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم. با دیدن خانمجون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.
خانمجون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن. تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن. خانمجون که انگار تمام بدنم رو بو میکرد و میبوسید.
ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم.
زنعمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره.
بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمونها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف میزد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه.
با زهره وارد آشپزخونه شدیم.
_ زهره من چایی بریزم تو میوه ببری؟
جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدیتره.
استکانهایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم.
شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخمهام تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم.
اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دخترهاش برم، اما چارهای ندارم.
سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم. به ناچار لب زدم:
_ بفرمایید.
عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت:
_ مریم خانم چایی بردارید.
نگاهش رو به خاله داد.
_ خیلی کمرنگه.
_ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ کن.
عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست. به بقیهی مهمونها هم تعارف کردم و نشستم.
خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم.
من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این نمیخوره.
به غیر از عمه و زنعمو، همه از خرید ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبتها حول محور قیمت ماشین میچرخید.
بعد از خوردن شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت:
_ اصل این مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم، سنگ تموم گذاشتی.
_ خواهش میکنم آقاجون وظیفهام بود.
_ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره.
با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم سرعت گرفت.
_ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بیفایده بوده.
انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم.
_ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش.
_ نه آقاجون این چه حرفیه!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. هیچ عکسالعملی نشون نداد. خاله ادامه داد.
_ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم محمد پسر خوبیه، خانوادهی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست.
ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم:
_ خاله!
بیاهمیت بهم ادامه داد.
_ اما رویا الان سن ازدواجش نیست.
عمو فوری گفت:
_ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر میکنیم.
به اعتراض گفتم:
_ چرا هیچ کس نظر من رو نمیپرسه!؟
آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم رو، با لبخند و مهربونی گفت:
_ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد.
نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت:
_ سوری خانم نوبت شماست.
زنعمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبهی انگشتری رو بیرون آورد.
دارن برای خودشون میبرند و میدوزن. انگار نه انگار حرف من رو میزنن.
جعبه رو سمت عمو گرفت.
عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون آورد.
_پس با اجازتون من با این انگشتر، رویا رو نشون محمد میکنم.
با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمیخواد توی این شرایط به من کمک کنه.
ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند.
_ من...من نمیتونم با محمد ازدواج کنم.
تخفیف به مناسبت ماه ربیع فقط تا فردا شب
کل رمان ۳۵ تومن😍
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀