eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_218 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم این بلایی بود که عشق سر من اورد نگاهی به مجید اند
به قلم بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید و نمیخواستم بابام منو بزور داد به مجید، از ترسش که نکنه من حرفی به مجید بزنم که پشیمون بشه گفت از همین الان بردار ببر، پسر تو هم ظالم و ستمکار با خودش نگفت این دختر گناه داره ازدواج زوری نمیشه منو برداشت اورد اینجا. بهش میگم عزیز خانم من گناهی نداشتم. هیچ علاقه ایی هم به پسر تو نداشتم. اقا سعید پسرتم شاهده که برخورد خوبی هم قبل از ازدواجم با مجید نداشتم. مجید اخمی کردو گفت بعد اون اگر ازت بپرسه بابات چرا اینکارو باهات کرد چی جواب میدی؟ بهش میگم بابام یه ادم معتاد بی غیرته. اتفاقا بابات بی غیرت نیست، تو اگر مثل ادم میرفتی و می اومدی و سرت تو کارت بود اون اینکارو باهات نمیکرد. بغض راه گلویم را بست و گفتم داری عصبیم میکنی دهنم باز شه چیزهایی که دوست ندارم و بگم ها نیمه نگاهی به من انداخت و گفت بگو ببینم چی میخوای بگی تو بلند شدی راه افتادی مثل کاراگاه گجت منو تعقیب کردی و فیلم گرفتی فرستادی واسه بابام، تو توی کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. عاطفه الان خفه میشی یا نه؟ مؤدب باش، با من درست صحبت کن مجید سکوت کرد سپس سیگاری برای خودش روشن کرد، بیتا وسط امد و رو به من گفت باهاش حرف نزن عاطفه جون ، خیلی بی تربیته. مجید با کلافگی بیتا را به عقب هل دادو گفت تو لال شو نکبت بیتا به عقب پرت شدو با گریه گفت تو همش منو میزنی، من مامانمو میخوام. مجید با فریاد گفت گه اضافه نخورها بیتا بیتا با گریه گفت مؤدب باش، با من درست صحبت کن. مجید ماشین را به یکباره به کنار خیابان بردو متوقف شد، ترس سراسر وجودم را گرفت به سمت عقب چرخید کتف بیتا را گرفت و گفت چه گهی خوردی؟ دست مجید را گرفتم و با جیغ گفتم ولش کن بچه رو مجید او را رها کرد انگشتان مرا محکم گرفت و گفت به تو ربطی نداره عاطفه، تو دخالت نکن ناله ایی کردم و سعی در رها سازی دستم داشتم و گفتم اون یه بچه س. ناراحتیتو چرا روی سر اون خالی میکنی؟ بچه خودمه، دلم میخواد بزنمش، تو هر وقت بچه دار شدی از بچه خودت حمایت کن یعنی این الان چون مادرش اینجا نیست باید کتک بخوره؟ ایناگر مادرش هم اینجا بود به خاطر گهی که خورد تو دهنیشو میخورد. دستم را ما بین دوصندلی گذاشتم و گفتم من نمیگزارم بزنیش مجید چپ چپ به من نگاه کردو گفت حرف تو رو تکرار کرد. سپس پیاده شد، سیگاری برای خودش روشن کرد بیتا با گریه گفت عاطفه جون میای عقب کنار من بشینی من از بابام میترسم. به سمت او چرخیدم و گفتم یه دختر خوب نباید به باباش این حرف و بزنه ها خیلی زشته، حرفت اصلا خوب نیست. تو که رانندگی بلدی الان برو پشت فرمون گاز بدیم بریم همینجا بمونه گم شه از حرف بیتا خنده م گرفت و گفتم باباتو دوست نداری؟ نه، بد اخلاقه همش منو محکم محکم میزنه، داد میزنه. تورو دوست داره نه نداره مجید درا باز کرد سوار ماشین شدو حرکت کرد. مدتی بعد گفت من دخالت کردم ، دنبالت اومدم چون بابات ازم خواست. دهانم نیمه باز ماند و گفتم بابام؟ هیچی نگو عاطفه، صبح اون روز من زنگ زدم به بابات گفتم تکلیف منو معلوم کن من دخترتو میخوام، الان چند وقته جوابی به من ندادید اونم گفت عاطفه عاشق یه بی سرو پای اسمون جل شده. همه جریان و همه کارهات و برام تعریف کردو گفت با این اوصاف اگر میخواهیش بیا بهت بدم بردار ببر. منم گفتم هرچیز قرار و قاعده خودشو داره یعنی چی که بردار ببر. اونم گفت من حریف دخترم نمیشم امیر هر از چند گاهی میگیره مثل یه سگ میزنش مچشو میگیره گوشیشو هک کرده تو ماشینش جی پی اس گذاشته اما با تمام این اوصاف عاطفه گردن نمیگیره تو یه کار کن که من بتونم ثابت کنم ، بدبختی من اینه که امیر نمیزاره من به زور شوهرش بدم. داره ازش حمایت میکنه اگر امیر دخالت نکرده بود من تاحالا داده بودمش به پوریا رفته بود. تو یه کار کن که من دهن امیر و ببندم. من بهش گفتم چیکار کنم؟ اونم گفت تعقیبش کن. منم افتادم دنبال تو فیلمتو که براش فرستادم گفت برو به روش بیار که موضوع علنی بشه. منم اومدم جلو و قضیه رو بهت گفتم بعد بابات گفت الان زنگ بزن به امیر هم بگو اشک از چشمانم جاری شدو گفتم چرا اینکارو کردی؟ مجید مکثی کردو گفت چون دوستت داشتم. سر تایید تکان دادم و گفتم دوسم داشتی ابرومو بردی؟ من ابروی تورو بردم؟ اون جریان و که کل خانواده ت میدونستن ، بعد هم بابات میخواست توروشوهر بده به پوریا نتونست. به منم نمیتونست میدادت به یکی دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت20 ❣زبان عشق❣ اسم طلاق رو که آوردم رنگش قرمز شد از روی تخت بلند شد تند تند و سنگین نفس میکشی
❣زبان عشق❣ _شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم. _جانم داداش _امیر گفت از شما اجازه گرفته برای دنیا گوشی بخره الانم خریده تو اتاق خواسته بهش بده که دنیا گفته من بالاخره از تو طلاق می گیرم امیر هم عصبی میشه اون حرکت زشت رو انجام میده. بابا چپ چپ نگاهم کرد که گفتم _نه خیر عمو همش رو نگفته گوشی رو داده دستم میگه حق نداری به کسی زنگ بزنی حتی علی و زهرا نگاه ها برگشت سمت امیر خواست توصیح بده که عمو حمید نذاشت _من بابت این حرف امید معذرت میخوام عمو جان _فقط این نیست که داداش علی جان شما یه لحظه برو بیرون دنیا بابا مانتوت زو در بیاربازوت رو نشون عموت بده علی خواست بره که گفتم _نه بابا نفس عمیقی کشیدم _اونو امیر نزده خوردم به در مامان چپ چپ نگاهم کرد نگران بودم اگه من می گفتم اونم مدرسه رو می گفت آبروم میرفت. عمو رو به بابا گفت _حله رضا جان قابلمه رو روی اپن گذاشت گوشی رو از امیر گرفت و به سمتم اوردم به بابا نگاه کردم که با سر اجازه داد گرفتمش _دختر گلم به هر کی دوست داری زنگ بزن خم شد و پیشونیم رو بوسید و کنار گوشم گفت _دیگه هم مهمونی خونه ی من رو خراب نکن چشمک زد و رفتن . شام رو خوردیم و رفتم تو اتاقم گوشی رو روشن کردم سیم کارت هم داخلش بود به محض روشن شدن اولین پیام اومد باز کردم امیر بود _فقط میخوام کسی شمارت رو کسی داشته باشه پیامش رو چند بار خوندم اگه کل دنیا جمع شن بگن شماره ی هر کسی رو که دوست داری بگیری رو بگیر من با این پیام جرات نمی کردم اینکارو بکنم حرصم گرفته بود کلی به گوشی ور رفتم تا بالاخره تونستم بلاکش کنم بعد هم کلی خندیدم تا خوابم برد . https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت21 ❣زبان عشق❣ _شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم. _جانم داداش _امیر گفت
با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برای حفظ ابروم شروع کردم به درس خوندن نزدیک دوساعت درس خوندم در اتاقم باز شد و مامان وارد شد همراه با لبخندی که توش پر از آرمش بود گفت _بیداری . بیا صبحونت رو بخور بابات امروز خودش می خواد ببرت مدرسه با شنیدن این موضوع کلی خوشحال شدم بلند شدم و مامان را بغل کردم و محکم بوسیدم. حاضر شدم رفتم پایین بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین بابام شدم و رفتم مدرسه وقتی خواستم پیاده شم با صدای دنیا گفتن بابا متوقف شدم _ بابا میشه یه خواهش ازت داشته باشم برگشتم نگاهش کردم _دیگه جواب بزرگتر از خودت رو نده چند بار تا حالا این کار رو کردی دیگه تکرار نشه. نمی خوام که تکرار بشه. چشمی زیر لب گفتم و پیاده شدم. زنگ تفریح اول بود گوشه ی حیاط نشسته بودم لقمه ای که مامان برام گذاشته بود رو میخوردم پریسا اومد کنارم _ سلام دنیا با بی‌میلی جوابش را دادم _دیشب کم مونده بود بابام به خاطر تو امیر رو بزنه _کاش میزد _دنیا به خدا امیر دوست داره صبح که با ما نیومدی به من گفت از دنیا بپرسم اصلا منو دوست داره _نه ندارم که فکر کردم لب زدم _اندازه یه پسر عمو دوسش دارم همین _باز جای شکرش باقیه. می شه یه خواهش ازت بکنم نگاهش کردم _امیر اونقدر هام که تو میگی بد نیست. جون مامان بابات انقدر اذیتش نکن _من اذیت می کنم _در رو زدی تو سرش _قبلش همچین دستم رو پیچونده بود کم مونده بود بشکنه _نشکست که _مگه سر اون شکست خیره نگاهم کرد _ قربونت برم همیشه یه جواب تو آستینت داری . مکثی کرد و گفت _ راستی خانم مدیر دیروز چی کارت داشت با تعجب نگاهش کردم _کی به تو گفت؟ _تو میکروفون صدات کردن شنیدم _هیچی اشتباه کرده بود _ فکر کردم شاید به خاطر فیزیک صدات کرده _اشتباه فکر کردی از طرز حرف زدن هم ناراحت شد بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت .من قبلا خیلی با پریسا خوب بودم مثل دوتا خواهر اما از وقتی من و امیر رسما نامزد شدیم همش طرف اون رو میگیره منم بهش محل نمی دم. اون روز هم مدرسه تموم شد امیر مثل همیشه اومد دنبالمون پریسا آموزشگاه نداشته و به خاطر همین زود رسیدیم خونه دم در حیاط امیر گفت _پریسا تو برو. تو من کار دارم . اون کاری رو که میخواست کرد رفت حتی پشت سرش رو هم نگاه کرد خواستم برم که آستین مانتوم رو گرفتاروم گفت _تو بمون _خسته ام ولم کن میخوام برم _برا چی منو بلاک کردی خودم رو زدم به اون راه _بلاک چیه ؟ کلافه نگاهم کرد _برو گوشی رو بیار پایین یادت بدم _گفتم که خسته ام حالا بعداً _میاری یا به عمو همه چیز رو بگم دستم رو به کمرم زدم تقریبا با صدای بلند گفتم _داری سوء استفاده میکنی . اصلا خودم امشب همه چی رو به بابام میگم هی دستت نگیری پشت بهش کردم و راه افتادم سمت خونه _صبر کن دنیا ایستادم و نگاهش کردم با سر به خونمون اشاره کرد _بیام یادت بدم _خودم بلدم الان میرم از بلاک درت میارم هر چی خواستی اونجا بگو باشه ای زیر لب گفت و ناراحت رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_219 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید
به قلم به پوریا نتونست بده چون اون مثل تو ظالم و ستمکار نبود اون گفت نمیخوام خودمو به کسی تحمیل کنم. مرد و مردونه وقتی نه شنید رفت. سکته کرد، تا پای مرگ رفت ولی ...... مجید کلامم را برید و با عصبانیت گفت محترمانه خفه میشی اره خفه میشم.چون چاره ایی جز خفه شدن ندارم مشتی به فرمان کوبیدو گفت باشه پوریا خوب بود من بدم. اشکهایم را پاک کردم و به روبرو خیره ماندم تا رسیدن به خانه کلامی با هم سخن نگفتیم. ماشین را داخل حیاط برد و وارد خانه شدیم. دیگر عزیز خانم برایم اهمیتی نداشت. مجید در را باز کرد و ارام گفت برو تو وارد خانه شدم ملک عذاب سرجایش نشسته بود.ارام گفتم سلام برخلاف همیشه پاسخم را داد مجید هم خیلی سرد سلام کرد . عزیز خانم لبی نازک کردو گفت خوش گذشت؟ مجید با کلافگی گفت ولم کن ترو خدا مامان عزیز خانم پوزخندی زدو گفت همون ولت کردم که داری تو نکبت فرو میری دیگه. خودت که داری فرو میری منم داری با خودت..... من کاری به شما دارم؟ هرچی گفتی چشم جوابم بوده. از همون موقع که بابام مرد تو هرچی گفتی من گفتم چشم . إ.....چشم گفتنت کنارت وایساده مجید سر تاسفی تکان دادو گفت یه امشبم تحملمون کن از فردا دیگه نمیبینیمون عزیز خانم رو به من باکنایه گفت بچتون کو؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم تو حیاط داره بازی میکنه. تو خیلی زرنگی دختر. یه دفعه ظاهر میشی، یه شبه عروسی میگیری، نزاییده مادر میشی خیره به عزیز خانم گفتم من گناهی ندارم عزیز خانم. اگر دوست نداری من عروست باشم پسرت بگو من و طلاق بده. من اصراری به این ازدواج که نداشتم هیچ ،موافق هم نبودم. مجید مادرش را دور زد و مقابل من ایستااد چشم خوره سنگینی به من رفت و گفت برو بالا عزیز خانم با کنجکاوی گفت صبر کن ببینم.پس کی به این ازدواج مصر بود؟ نگاه مجید رنگ تهدید گرفت و گفت گوش نمیدی حرفمو؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم جواب منطقی دارم. زیر لب گفت خفه شو. برو گمشو بالا ،یک کلمه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم. عزیز خانم برخاست مجید را دور زدو گفت چرا نمیگذاری حرفشو بزنه؟ راهم را کج کردمم و به سمت پله ها رفتم. عزیز خانم گفت وایسا دختر، ببینم چی میخواستی بگی . چرخیدم نگاهی به عزیز خانم انداختم تن صدای مجید بالا رفت و گفت بهت گفتم برو بالا. عزیزخانم رو به مجید گفت صداتو بیار پایین، میخوام باهاش حرف بزنم. ببینم یه دفعه از کجا سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد مجید مشتی بر سر خود کوبید و با فریاد گفت دوسش داشتم. رفتم گرفتمش، مامان دست از سرم بردار.اینقدر تو زندگی من دخالت نکن. انقدر سرک نکش. سپس رو به من گفت گورتو گم کن برو بالا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت22 با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برا
❣زبان عشق❣ اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به حالش سوخت دوست داشت باهام حرف بزنه ولی نمی دونم چرا از همون بچه کی هم کنارش نمی تونستم مهربون باشم شاید دوسش دارم حسم رو نمی فهمم تنها چیزی که مدام تو سرم می چرخه اینه که باید حالشو بگیرم. نهار خوردم و رفتن تو اتاقم یکم با کتاب هام بازی کردم حس درس خوندن نداشتم نگاهم به گوشی افتاد روشنش کردم قبلا با گوشی مامان کار کرده بودم پس الان نباید بازی با این گوشی کار سختی باشه نیم ساعتی تمام برنامه ها رو باز کردم و ازشون سر دراوردم امیر رو از بلاک درآوردم که بلافاصله پیامش اومد _چقدر دیر چشمم خشک شد از بس به گوشی نگاه گردم به گوشی نگاه کردم پیامش رو با چشم بالا پایین کردم پیام بعدی که رو گوشی ظاهر شد احساس کردم یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن _دوستت دارم. چقدر پشت گوشی مهربون بود وقت هایی که پیش همیم یا ناراحتم می کنه یا به یه چیزی که اصلا مهم نیست گیر میده گوشی رو پرت کردم روی تخت دوباره مشغول کتابهام شدم ناخواسته چشمم می رفت سمت گوشی تمام حواسم به "دوستت دارم" امیر بود حسی که دارم رو تا حالا تجربه نکردم نه خوشحالم نه ناراحت سرم رو روی میز گذاشتم و انقدر فکر کردم تا خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم هام رو باز کردم همه جا تاریک بوددستم رو سمت کلید برق بالای میزم بردم به پایین فشار دادم روشن نشد به خاطر تاریکی محضی که اطراف بودم متوجه شدم که برق رفته کور مال کورمال سمت تخت رفتم و دستم رو روی تشک کشیدم گوشی رو پیدا کردم و چراغ قوه ش رو روشن کردم رفتم پایین چند بار مامان و بابا رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد سمت تلفن خونه رفتم تا زنگ بزنم تلفن بیسمی بود و با برق کار می کرد تلاش کردم با گوشی خودم شماره بابا رو بگیرم که صدای حانمی از پشت گوشی بهم خبر داد که شارژ ندارم سمت اپن رفتم که متوجه گوشی مامان شدم که طبق معمول روی اپن جا گذاشته بود. گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بوق های منظم پشت سر هم به بوق تند تند اشغال رسید ولی جواب نداد ترسیده بودم هم از تاریکی هم از تنهایی. نشستم کنج آشپزخونه سرم رو گذاشتم روی پام و اروم اشک ریختم چرا هیچ کس نیست . همش فکر میکردم که الان از تو دیوار یکی بیرون میاد من رو با خودش میبره جرات اینکه سرم رو از رو پام بالا بیارم رو نداشتم از ترس مدام چشم هام رو بیشتر به هم فشار می دادم و به خودم جمع تر می شدم صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خونه باعث ترس بیشترم شد به معنای واقعی داشتم سکته میکردم قلبم تند تند میزد و زبونم لال شده بود حتی توان جیغ زدن رو هم نداشتم با صدای دنیا گفتن امیر آرامش کلا بهم برگشت از اول میتونستم بهش زنگ بزنم ولی دوست نداشتم بیاد هم شارژ نداشتم. _دنیا جان کجایی؟ _اینجام ،یه دقیقه صبر کن هیچی سرم نیست از توی کشوی کابینت یه دستمال بزرگ برداشتم و انداختم روی سرم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_220 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به پوریا نتونست بده چون اون مثل تو ظالم و ستمکار
به قلم بغض کردم و پله ها را دوان دوان بالا رفتم. صدای مجید را میشنیدم که به مادرش میگفت چرا دست از سر من بر نمیداری؟ من فکر میکردم این دختره مثلا داره منو کم محلی میکنه هرچی من بهش میگم جواب نمیده ، نگو تو اجازه حرف زدن بهش نمیدی صدای پای مجید می امد ضربان قلبم بالا رفته بود و دستانم میلرزید از در فاصله گرفتم وارد خانه شدو رو به من با عصبانیت گفت چند بار تا حالا بهت گفتم، یه بار دیگه هم بهت میگم عاطفه احترام خودتو نگه دار. یک قدم به عقب رفتم و گفتم هرموقع تو دوست داشته باشی حرق بزنم و هرچیزی که تو خوشت بیاد و تکرار کنم محترم میشم؟ نفس پر صدایی کشید کتش را در اورد وگفت الان چی ناراحتت کرده؟ خیلی چیزها منو ناراحت کرده، حرفهایی زدی که ازت بدم اومد. مجید خیره به من ماند، طرز نگاهش ته دلم را لرزاند جمله م را دلم مرور کردم، ازت بدم اومد، چرخید و به سمت کاناپه ها رفت نشست و سیگاری برای خودش روشن کرد. از حرفی که به او زدم پشیمان شدم. مدتی بعد برخاست و از داخل کابینت شیشه مشروبش را در اورد، و در یک سینی نهاد صور و ساتش را هم چید، ماندن را جایز ندانستم و به اتاق خواب رفتم. مانتو و شالم را در اوردم و اویزان نمودم. سپس روی تخت نشستم و به فردا فکر میکردم. یعنی میخواد اجازه نده من دیگه برم سرکار. از اینکه اجازه من مدام باید دردست دیگران باشد حرصی شده بودم. در اتاق بی مهابا باز شد مجید با اخم وارد شدو گفت واسه چی اینجا نشستی؟ هاج و واج نگاهش کردم، مجید ادامه داد مگه تو شوهر نداری، زندگی نداری که واسه خودت اومدی اینجا تکی نشستی؟ سرم را پایین انداختم صدای مجید محکم شدو گفت بلند شو به خودت بیا دیگه، هی من هیچی نمیگم تو داری خرت و دراز میبندی ها نگاهی به او انداختم و گفتم بلند شم چیکار کنم؟ یه کوفتی درست کن دردمون کنیم. برخاستم و ارام گفتم تو که میدونی من غذا بلد نیستم پس تکلیف من تو این زندگی چیه؟ زن گرفتم زندگیم سر و سامون بگیره به ارامش برسم. نه اینکه یه تو مخی به بقیه مشکلاتم اضافه کنم. پوزخندی زدم و گفتم الان به زور منو مجبور کن غذا بپزم. مجید کمی به من خیره ماندو من ادامه دادم یه جور میگی من زن گرفتم که زندگیم سرو سامون بگیره انگار من برات دعوتنامه فرستادم گفتم تورو خدا بیا منو بگیر. مجید سر تایید تکان دادو گفت تو دعوتنامه نفرستادی بزرگترت فرستاد الانم برو بزرگترمو بیار بگو گرسنمه مجید خیره خیره نگاهم کرد وبه ارامی گفت گفت رو اعصاب من راه نرو عاطفه. من دلم نمیخواد از این خونه صدام بره پایین دستی لای موهایم کشیدم و گفتم داد بزن بزار صدات کل شهرو برداره اما اینقدر منو تهدید نکن لب تخت نشست و سرش را مابین دستانش گرفت. از اتاق خارج شدم و به اشپزخانه رفتم . نگاهی به اطرافم انداختم . مقداری سیب زمینی پوست کندم و ریز ریز کردم در ماهیتابه ریختم و به ان کمی هم گوشت اضافه کردم. وارد اشپزخانه شد از داخل یخچال یک عدد سیب برداشت لیوان زهرماری اش را سرکشید گازی به سیبش زدو گفت الان قهری با من؟ با کلافگی سر برگرداندم و گفتم از بوی مشروب بدم میاد دهنت بو میده برو اونور . من که گذاشته بودم کنار ، خودت باعث میشی دیگه، اینقدر رو اعصاب ادم راه میری ..... حرفش را بریدم وگفتم نمیخوام توضیحاتتو بشنوم یه بار دیگه هم بهت گفتم تو نباشی بابام، یا داداشم شماها مغزتون مشکل داره. درگیر اعتیادید. به منم ربطی نداره تورو هم توی قبر من نمیگذارند برو بخور از اشپزخانه خارج شدو گفت سعی کن از لحظه های زندگیت استفاده کنی و لذت ببری همیشه که همه چیز اونطوری که تو میخوای نمیشه که جمله مجید مرا یاد مرتضی انداخت . ناخواسته بغض راه گلویم را بست به مجید پشت کردم سیلاب اشک از چشمانم سرازیر شد، حق با مرتضی بودهمیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه و واقعا هم نشد. نگذاشتند که بشود. همین مجید دیوس یکی از باعث و بانی های نرسیدن من به خواسته قلبی م بوده. منو مثل یه کالا باهم معامله کردند. باصدای مجید اشکهایم را پاک کردم عاطی خانم بدون اینکه اورا نگاه کنم گفتم بله منو ببین سرگرداندم و گفتم بله نگاهی به او انداختم کلاه گیس هالویین روی سرش بود ناخواسته خنده م گرفت. مجید جلو امدو گفت داری گریه میکنی؟ به سمت ماهی تابه چرخیدم نزدیکم امد و از پشت مرا در اغوش گرفت ،ملتمسانه گفت گریه نکن دیگه، من اگر ناراحتت کردم معذرت میخوام. سپس سرش را چرخاند گونه من را بوسید و گفت من غلط کردم خوبه؟ تکانی به خودم دادم و گفتم میشه ولم کنی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت23 ❣زبان عشق❣ اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به
❣زبان عشق❣ نور چراغ موبایل رو بالا گرفتم اومد جلو _خوبی _اره پوزخندی زد _چرا گریه کردی؟ اروم اب بینیم رو بالا کشیدم _گریه نکردم از خواب بیدار شدم . ابرو هاشو بالا داد _تو راست میگی حرف رو عوض کردم _مامان و بابام کجا رفتند _حال خانوم جون بد شد بردنش بیمارستان همه رفتن من هم به خاطر تو موندم. بی اهمیت گفتم _چرا ؟ باهاشون میرفتی. _می خوای برم _نه حالا که اومدی بمون. _چه پروعی به خدا،ناراحت نشدی برا خانوم جون شونه هامو بالا دادم و لبم رو کج کردم _من تو این خونه فقط مامان و بابام برام مهمن بقیه برن بمیرن _خیلی بی ادبی دنیا ، ولی درستت می کنم صبر کن _قبلا هم بهت گفتم برو باغچه ی خودت رو بیل بزن _بسه، تو این تاریکی خودتو به کتک خوردن ننداز. پرزخندی زدم _کی میخواد من رو بزنه ،تو ؟ یه قدم اومد سمتم _میخوای امتحان کنیم ترسیدم حرفش حرف بود یه چیزی می گفت زیرش نمی زد حتی اگه به ضررش تموم می شد .با احتیاط از کنارش رد شدم _ول کن بابا بی کار سمت مبل رفتم سرم رو په پشتیش تکیه دادم و چشم هام رو بستم. _ تو چقدر میخوابی _برای اینم باید توضیح بدم _نه ، ولی یه وقت ها فکر میکنم عمو به جای اینکه اسمت رو میذاشته دنیا باید میزاشته دوبرمن سرمو از رو مبل برداشتم وبا تهدید گفتم _دوبرمن فحشه قهقه ای زد و گفت _نه یعنی دختر خوشگل یه کم ذوق کردم از تعریفش ولی به روی خودم نیاوردم. _امیر _هوم بیشعور همیشه میگفت جانم الان گفت هوم حیف که بهش نیاز دارم _میشه اینجا بمونی تا برق بیاد _بخواب، فعلا که هستم. چشم هام رو بستم مدام فکرم به این بود که الان تو اتاق در بسته با امیر تنهام معلم دینی مون می گفت که نباید با نامحرم تو اتاق تنها باشی اما الان هیچ چاره ای نداشتم اگه می گفتم لج می کرد می رفت تنهایی می ترسیدم زیر لب چند ایه قران خوندم تا خوابم رفت . https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_221 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بغض کردم و پله ها را دوان دوان بالا رفتم. صدای مجید
به قلم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی احساسم؟ منو ناراحت میکنی و اذیتم میکنی بعد هم تو اوج ناراحتی ولم کنی و بیخیال بشی؟ نگاه معنی داری انداختم و هزاران حرف در درونم را نگفته رها کردم لیوانش را سرکشیدو گفت من معذرت میخوام، اگر ناراحتت کردم. ترو خدا بس کن اعصابمو خورد نکن در باز شد بیتا وارد خانه شد و گفت بابایی وارد اشپزخانه شد به پای مجید چسبید و گفت گوشیتو میدی؟ مجید دست در جیبش کردو گفت میخوای چیکار بابایی؟ میخوام زنگ بزنم به مامانم مجید گوشی را درون جیبش فرو کردو گفت لازم نکرده بیتا دندان قروچه ایی رفت و گفت باهاش صحبت دارم. مجید بیتا را به عقب هل دادو گفت برو دنبال بازیت اشک در چشمان بیتا جمع شدو گفت تو خیلی بدی، هیچکی تورو دوست نداره. سپس به طرف من امدو گفت عاطفه جون تو گوشیتو میدی ؟ مجید دو قدم نزدیک امدو گفت بدو برو تو اتاقت بیتا با گریه از اشپزخانه خارج شدو گفت خیلی بچه بدی شدی بابا. نزدیک مجید شدم و گفتم گناه داره، گوشیتو بده بزار زنگ بزنه سرش را به علامت نه بالا دادوارام گفت الان میره گوشی متین و میگیره زنگ میزنه. میخوام به مامانش بگه بابا نمیزاره من باهات حرف بزنم بیتا در را باز کرد و از خانه خارج شد. میز شام را چید م و مجید را فراخواندم. یک لقمه برای خودم گرفتم و خوردم نمک را به کلی فراموش کرده بودم. مجید لقمه ایی خورد و بی انکه اعتراضی کند لقمه بعدی اش را گرفت. نمکدان را مقابلش نهادم و گفتم بی نمک شده نگاهی به من انداخت و گفت خیلی هم خوبه، دست پخت عشقمه. صدای زنگ گوشی م بلند شد. برخاستم ان را از روی اپن برداشتم صفحه را لمس کردم و گفتم جانم مامان سلام، خوبی؟ سلام مامانی جهیزیه ت اماده س، به شوهرت بگو ادرس و برامون بفرسته، فردا نظافتچی بره اونجا رو تمیز کنه صبح خودتم اونجا باش ها چشم ارتباط را قطع کردم و گفتم مجید جانم ادرس خونه رو برای مامانم اس ام اس میکنی برای بابات میفرستم الان مامانم میگه نظافتچی بفرست اونجا رو مرتب کنه مرتبه، تمیزه صبح تو میتونی بیای؟ نه، من کار دارم. ماشین متین و بردار خودت برو من شب میام. کمی به او خیره ماندم و گفتم باشه لقمه اش را فروخوردو گفت اگر تو دوست داری نمیرم. نه ، برو مکثی کردم. مجید گفت بیا شام بخور دیگه من اشتها ندارم. مجید لقمه ایی گرفت وبرخاست ، نزدیک من امد و گفت بیا اینو بخور، روز به روز داری لاغرتر میشی ها. الان همه فکر میکنند من دارم اذیتت میکنم لقمه را از دستش گرفتم و خوردم مجید روی کاناپه نشست وسپس کنترل رابرداشت و گفت میخوام اهنگ بذارم تقدیم کنم به عشقم که دلشو شکوندم، البته ناخواسته. روی کاناپه نشستم مجید اهنگ رویای من فرزاد فرخ را پلی کرد، لبخند روی صورتم امد و از بار غمم کم شد. بلند شد با اهنگ میخواند و میرقصید من هم در قهقهه های خنده ام مست بودم و به حالش غبطه میخوردم که با وجود اینهمه غم چقدر سرخوش است. جلو تر امد دست مرا گرفت ، مقاومت در برابر قدرت بدنی او بی فایده بود بلندم کرد و گفت بلند شو شاد باش... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت24 ❣زبان عشق❣ نور چراغ موبایل رو بالا گرفتم اومد جلو _خوبی _اره پوزخندی زد _چرا گریه
❣زبان عشق❣ با حس تکون خوردن لباسم چشم هام رو باز کردم امیر بالای سرم خم شده بود و لباسم رو اروم می کشید. _بلند شو خواب موندیم. مدرستون دیر شده یکم به اطرافم نگاه کردم یادم اومد که دیشب برق نبود و مجبور شدم رو مبل بخوابم _مامان اینا نیومدن؟ _هیچ کس نیومده. سمت پله ها حرکت کردم که با صداش برگشتم _راستی دنیا نگاهش کردم با صدای بلند خندید _دستمال کهنه خیلی بهت میاد دستم روی سرم گذاشتم دستمال بزرگ طوسی با راه راه های قهوه ای که روی سرم بود رو می گفت _آویزون بودن هم برازنده ی تو عه فقیر بیچاره خنده اش بند اومد _من فقیر نیستم _میدونم دوچرخه سوار _به خاطر ورزش ماشین نمی خرم. خنده ام نگرفته بود ولی به تلافی کارش بلند خندیم _اره تو راست میگی اخم کرد و یک قدم اومد سمتم که بهش فرصت ندادم و سمت اتاق دویدم. اول صبح حالش رو گرفتم و این انرژی زیادی رو بهم داد. **** ساعت نه شب بود و تو جمع خانواده ی سه نفرمون نشسته بودم که با صدای تک اهنگ به گوشیم نگاه کردم پیام از طرف تنها کسی بود که شمارم رو داشت _فردا نمیخواد بری مدرسه جوابش رو دادم _چرا؟ نگاهم رو از گوشی بر نداشتم تا جواب سوالم بیاد _قراره بریم آرزمایش خون _آزمایش برا چی؟ _برای عقد نگاهم رو از گوشی به بابا دادم _بابا امیر چی داره میگه، میگه آزمایش خون بدیم برای عقد. پس مدرسم چی میشه اخراجم میکنن به خدا انقدر تند تند حرف میزدم که اصلا منتظر جواب نبودم _آروم باش دختر! پیشنهاد امیره برید ازمایش خون شاید خونتون بهم نخورد. چشم هام برق زد یعنی میشه به گوشی نگاه کردمچهار تا پیام اومده بود دنیا... کجا رفتی... الو ... الان از خوشحالی غش کردی انگشتم رو تند تند روی کیبورد کوچیک گوشی جابه جا کردم و نوشتم آره خیلی خوشحالم . از الان تا صبح دعا میکنم خون هامون بهم نخوره. گوشب رو انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپز خونه به اسمون بی ستاره ی شب نگاه کردم و از اعماق وجودم خواسته ام رو از خدا خواستم. صبح شده بود و با صدای دنیا دنیا گفتن مامان حاضر و اماده رفتم پایین امیر لای در گاه در ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد حدس علت اخم وسط پیشونیش کار ساده ای بود. مطمعنن از پیام های دیشبم ناراحت بود. _بیاید صبحانه بخورید بعد برید. _نه زن عمو باید ناشتا باشیم. با سر اشاره کرد و گفت _بریم ترسیدم برم دوباره یه بلایی سرم بیاره _تو برو منم الان میام چشم غره ای رفت و با دست به بیرون اشاره کرد چاره ای نداشتم از مامان خداحافظی کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. کنار گوشم گفت _از من نترس لولو نیستم که بخورمت. خواستم بگم اتفاقا هستی ولی ترجیح دادم سکوت کنم قراره با هاش تنها باشم و هیچ احساس امنیتی نداشتم. _وایسا ببینم یه نگاه به مانتوم کرد و گفت _این چیه پوشیدی؟ دیگه داشت حرصم رو در میاورد مانتوم تا روی زانوم بود و هیچ اشکالی نداشت _کوتاه که نیست. اگر هم بود به خودم مربوطه نه به تو دفعه ی آخرت باشه بهم گیر میدی . چپ چپ نگاهم کرد و هیچی نگفت با ماشین علی رفتیم نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاه بودیم. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم ساعت هشت و نیم بود زیاد شلوع نبود شایدم کمی دیر بود ای کاش بگن دیر اومدید یکم حال امیر گرفته بشه. روی صندلی نشستم تا امیر نوبت بگیره یک ربع بعد نوبتمون شد ازمایش رو دادیم و گفتن بعد از ظهر جواب امادس توجهی به سرگیجه ام نکردم توی ماشین نشستم. _سریع برو خونه که ضعف کردم _بریم یه جا صبحانه بخوریم. _نه بریم خونه . چه حالی بده خون هامون بهم نخوره نفس سنگینی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتادگفت _اون وقت باید منتظر بمونیم تا یه کور و کچل اونم با دعا و ثنا بیاد تو رو بگیره من که میگم بیا ببریمت امامزاده دخیل ببندیم شاید فرجی بشه جواب ازمایش مثبت بشه تا ببندنت به ریش من. چطوره؟ بی ریخت کامل برگشتم سمتش _تو چشمات مشکل داره .درست نمیبینی! میخوای بگم تا الان چند تا خواستگار داشتم. بابابزرگ بی اهمیت به حرفهام دوباره ادامه داد _فقط میترسم بعد از نتیجه دلخواهت افسرده بشی خودکشی کنی _من اگه میخواستم خودکشی کنم وقتی گفتن باید زن تو بشم خود کشی می کردم _از ذوق _وای امیر تو چقدر پر حرفی تند برو دیگه گشنمه زیر لب گفتم :خفه هم نمیشه ماشین رو کنار جاده متوقف کرد. برگشت سمتم و انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد _حواست به حرف زدنت باشه عین یه دختر خوب حرف بزن انقدر هم بد دهنی نکن و گرنه بد میبینی ها ! روز اولی پا روی دمم نزار https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_222 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی ا
به قلم جهیزیه م را چیدم ، انصافا مامان از هیچ چیز برایم کم نگذاشته بود. روی جهیزیه من حتی اتاق بیتا راهم در نظر گرفته بودند. ساعت هفت شب بود و همه کارها به اتمام رسیده بود مامان و دو کارگری که باخود اورده بود رفتند. خانه قشنگی بود. حیاط کوچکی داشت که در ان درخت بلند شاتوت و کمی رز داشت. وارد خانه که میشدی پذیرایی بزرگی بود که مامان سه فرش دوازده متری دست بافت در ان پهن کرده بود. سرویس چوبم را به سلیقه خودش سفید و طلایی گرفته بود . سمت چپ خانه اشپزخانه کوچکی بود و در انتهای پذیرایی دو اتاق خواب وجود داشت. یکی با تم سفید و صورتی برای بیتا و دیگری اتاق خودمان که تمش ابی اسمانی و سفید بود. روی کاناپه نشستم و برای خودم یک لیوان چای ریختم.به سفارش مامان پیراهن تا زیر زانوی قرمز رنگی که استین های توری بلند داشت را برتن کرده بودم. صدای چرخش کلید در در حیاط توجهم را جمع کرد مشتاق بودم که مجید بیاید و جهیزیه بی نقصم را ببیند تا کمی از خجالت کاری که مامان و بابا با من کرده بودند در بیایم و سربلند شوم اتومبیلش را به داخل حیاط اورد و پیاده شد. از پشت شیشه اورا مینگریستم. بیتا زودتر از او پیاده شد. از پشت شیشه فاصله گرفتم و به استقبالشان رفتم مجید وارد خانه شدو گفت به به سلام بر بانوی خانه سراپایم را ورانداز کردو گفت بانوی زیبای خانه سپس شاخه گل قرمزی را به سمتم گرفت. سلام کردم و گل را از دستش گرفتم، جلو امدو پیشانی م را بوسید. وارد خانه شدو گفت دست پدر و مادرت درد نکنه، واقعا زحمت کشیدند. تمام خانه را با اشتیاق نگاه کرد بیتا ذوق زده از اتاقش بیرون پریدو گفت بابایی منم اتاق دارم اینجا مجید متعجب رو به من گفت اره؟ سرتایید تکان دادم. وارد اتاق بیتا شد تچی کردو گفت شرمندمون کردن ها ، این دیگه واقعا لطف بیش از حدشون بود. اتاق خودمان را هم نگاه کردو گفت منو واقعا شرمنده کردند. لباسهاتو بپوش بریم تشکر کنیم. حالا بعدأ میریم. نه نه همین الان باید بریم. اماده شدم واز خانه خارج شدیم مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و برای مامان و بابا دو عدد ساعت مچی ست گران قیمت خرید. دسته گل و جعبه شیرینی هم گرفت. نگاهی به خرید هایش انداختم و گفتم چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چه زحمتی؟ من الان به اندازه کافی شرمنده باباتم. هم واسه ما جشن گرفت . هم جهیزیه داد و از همه بالاتر اینکه واسه بیتا خرید کردند و اتاق درست کردند. من که برای اونها اونها کاری نکردم . وارد خانه انها شدیم ، مامان در این چند دیدار اخیر واقعا از مجید خوشش امده بود. البته مجید با مامان زیاد فاصله سنی نداشت و همین امر باعث شده بود که مامان با او احساس راحتی داشته باشد، البته بابا هم از قبل مجید را میشناخت و دوستش داشت. تشکر گرمی از پدر و مادرم کرد. مامان به اصرار،میز شام را چید. در اشپزخانه به کمک مامان سرگرم جمع کردن میز بودم. مامان گفت زندگیت خوبه؟ الان راضی هستی؟ سری تکان دادم وگفتم خداروشکر مامان نگاهی به مجید انداخت، گرم صحبت با بابا بود رو به من گفت نگاش کن، تا حالا بدون کت و شلوار ندیدمش، همیشه شیک و مرتب و اتو کشیده س. تحصیلات داره، دستش به دهنش میرسه، با شخصیته، قدو بالا داره سرو شکلش قشنگه. من نمیدونم توتوی اون اسمون جل چی دیده بودی نزدیک مامان رفتم و گفتم ترو خدا ساکت مامان یه موقع میشنوه. شعور و شخصیت ش هم بالاست، بلند شده کادو گرفته ، گل و شیرینی گرفته واسه تشکر. سکوت کردم. مامان ارام گفت بچه ش اذیتت نمیکنه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تاحالا که پرستار داشته . جابه جا شدیم نمیدونم میخواد چیکار کنه، اما بچه خوب و بی ازاریه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت25 ❣زبان عشق❣ با حس تکون خوردن لباسم چشم هام رو باز کردم امیر بالای سرم خم شده بود و لباسم رو
❣زبان عشق❣ یکم از تهدیدش ترسیدم هر آن احتمال داشت دوباره وحشی بشه اما هیج جوره جلوی زبونم رو نمیتونستم بگیرم. دستش رو پس زدم _عه دم هم داری؟ _بفهم داری چی می گی؟ _من؟من چی میگم ؟خودت گفتی دم داری _وای وای من چطور با تو سر کنم ! _فعلا به اون فکر نکن بریم خونه. سر تکون دادو حرکت کردیم نیم ساعت بعد خونه بودیم به محض اینکه وارد خونه شدم رفتم آشپزخونه _سلام . وای مامان گشنگی مردم جواب سلامم رو داد و با لبخند میز رو برام چید و شروع به خوردن کردم صدای در زدن و یالله گفتن امیر اومد که مامان با صدای بلند بفرما گفت رو به مامان گفتم _این چقدر پروعه مگه خودشون خونه ندارن فرصت به جواب دادن مامان نرسید که امیر وارد شد با تعارف مامان پشت میز نشست همراه من صبحانه خورد بالاخره خوردنش تموم شد خیلی صمیمی و خودمونی گفت _دنیا جان ساعت شش حاضر باش بریم جوابو بگیریم. _من دیگه کجا بیام . خودت برو بگیر دیگه ماشین اون بیچاره رو هم پهش پس بده خودت با دوچرخت برو نگاه مامان بین نگاه حرصی امیر و بی تفاوت من جابه جا شد _امیر جان شما ساعت شش بیا دنیا حاضره با اعتراض و کش دار گفتم _ماااماان _بسه دنیا امیر هم که امروز کلی حالش گرفته شده بود با دلخوری رفت ساعت شش بود که اومد دنبالم و منم به اجبار مامان حاضر شدم و رفتم رسیدیم رفتیم داخل من روی صندلی نشستم و امیر رفت جواب رو بگیره که با نیش باز برگشت سمتم یخ کردم چرا جواب باید اونطوری باشه که اون خوشش بیاد . _خبر خوش _برای تو آره ولی برای من نه از دستم کلافه شده بود و این از قیافش کاملا معلوم بود.سوار ماشین شدیم نفس عمیقی کشید سعی داشت اروم باشه با لبخند زوری که روی لب داشت گفت _بریم یه چی بخوریم؟ بی روح و سرد نگاهش کردم _من رو ببر خونه بعد بیا یه چی کوفت کن. اخم وحشتناکی کرد _این چه طرز حرف زدنه؟ کوفت کن یعنی چی ؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_223 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم جهیزیه م را چیدم ، انصافا مامان از هیچ چیز برایم کم
به قلم مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت کجا مجید جان، تازه سرشبه. نه دیگه خانم عباسی، من صبح ساعت شش باید راه بیفتم برم قم. برم که بخوابم. بابا متعجب گفت قم؟ مامان نگاهی به مجید انداخت، گرم صحبت با بابا بود رو به من گفت نگاش کن، تا حالا بدون کت و شلوار ندیدمش، همیشه شیک و مرتب و اتو کشیده س. تحصیلات داره، دستش به دهنش میرسه، با شخصیته، قدو بالا داره سرو شکلش قشنگه. من نمیدونم توتوی اون اسمون جل چی دیده بودی نزدیک مامان رفتم و گفتم ترو خدا ساکت مامان یه موقع میشنوه. شعور و شخصیت ش هم بالاست، بلند شده کادو گرفته ، گل و شیرینی گرفته واسه تشکر. سکوت کردم. مامان ارام گفت بچه ش اذیتت نمیکنه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تاحالا که پرستار داشته . جابه جا شدیم نمیدونم میخواد چیکار کنه، اما بچه خوب و بی ازاریه . مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت کجا مجید جان،تازه سرشبه. نه دیگه خانم عباسی،من صبح ساعت شش باید راه بیفتم برم قم. برم که بخوابم. بابا متعجب گفت قم؟ اره بالاخره مهندس نجم منو راضی کرد و یه قرارداد چهار ماهه باهم نوشتیم. هرروز بری و بیای؟ اینطوری که اذیت میشی ، پس تخت جمشید چی؟ بالاسر اون سعید و گذاشتی؟ نه، سعید که دنبال کارهای خودشه،فعلا امیر و عرفان هستند. منم میام ان‌شاالله دوهفته پیاپی برم اونجا کارهای نجم و ردیف کنم یه روز در میون میرم ومیام که به تخت جمشید هم برسم. بابا خیره به مجید مانده بگد و در افکار خودش غرق بود. بابا زرنگ تر از این حرفها بود که از لابه لای حرفهای مجید پی به چیزی نبرده باشد. برخاست، خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم. بیتا مابین راه خوابیده بود اتومبیل متین گوشه حیاط پارک.بود .وارد خانه شدیم، بیتا را روی تختش گذاشت. لباسهایش را عوض کرد و رو به من گفت بیا بریم بخوابیم. من خیلی خوابم میاد خسته م . کنارش دراز کشیدم و گفتم امروز به زیبا گفتم به دوستش که رییس ازمایشگاهه برام مرخصی رد کنه...... حرفم را قطع کردو گفت چرا مرخصی؟ خوب میگفتی دیگه قرار نیست بری به طرف او چرخیدم و گفتم اخه من دوست دارم برم. باهمان لحن.من گفت اخه من دوست ندارم بری. اونجا که بودیم چون مامانم اذیتت میکرد من دوست داشتم از صبح تاشب خونه نباشی اما اینجا بمون خونه، حوصله ت هم سر رفت ماشین متین رو بردارببر یه طرفی برو ، راستی فردا ساعت نه صوری خانم میاد ها . با دلخوری به مجید نگاه میکردم.ادامه داد یک ساعت گفتم دیر تر بیاد، من که نیستم. تو وبیتا هم احتمالا خوابید تا نه. سپس چشمانش را بست https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_224 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت
به قلم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال. روزها از پس هم میامد و میرفت ، من هم شده بودم زن.خانه غذا میپختم و خانه را مرتب میکردم مهمانی میدادم . البته روزهای زوج به همراهی شهره صبح ها باشگاه بودم. عزیز خانم هنوز دست از حرفهای تلخ و کنایه امیزش برنداشته بود. پاییز بود و هوای دلگیرش،صوری خانم نیامده بود و من با بیتا در خانه تنها بودم. حوصله م سر رفته بود. بیتا را سوار ماشینم کردم و از خانه خارج شدم. با شهره تماس گرفتم و با او در یک کافه قرار گذاشتم. سرگرم خوردن نوشیدنی بودیم تلفن شهره زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت سعیده سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله، سلام، ممنون ، تو خوبی، با عاطفه اومدیم کافه، کافه یاس، اره قبلا باهم اومده بودیم. به شهره اشاره کردم نگی بیاد ها چشمان شهره رنگ التماس گرفت به بیتا اشاره کردم شهره گفت نه نیا لطفا ، حالا برات توضیح میدم. خداحافظ گوشی را روی میز گذاشت و گفت میخواد بیاد خاستگاریم خیلی ملرمولکه مواظب باش گولت نزنه تلفن های مشکوک داره به نظرت با کسیه؟ نمیدونم، اخه ما باهم رفت و امد نداریم. از امیر بپرس ول کن تروخدا به گوش مجید میرسه یه موقع شهره خندیدو گفت الکی الکی شوهر کردی ها لبخندی زدم و گفتم قسمت این بود دیگه حالا راضی ازش سر تایید تکلن دادم و گفتم کنارش خیلی ارومم. مخصوصا از وقتی مستقل شدیم.اخلاقش خیلی خوبه، کاری به کارم نداره سین جیمم نمیکنه، بعضی وقتها با خودم میگم خدارو شکر که مجید هست، از دست امیر راحت شدم. هردقیقه گیر میداد به من حمله میکرد . سپس با خنده گفتم هیچ وقت یادم نمیره منو گول زد برد تویه واحد خالی اینقدر اونجا منو زد. یادته؟ شهره سر مثبت تکان دادو گفت بخاطر اون دیگه اینقدر منو با کمربند زد من از حال رفتم، بعد هم زندانیم کرده بود میخواست حساب بانکیمو چک کنه. شهره خندیدو گفت اونشب و یادته رفتیم جاده چالوس لبم را گزیدم و گفتم اگر پوریا اونشب نبود که امیر زنده م نمیگذاشت. شهره با دلسوزی گفت خبر نداری ازش ؟ خبر نمیگیرم. مامان حتما باهاش در ارتباطه. من پیگیر نمیشم. ناگاه بیتا ذوق زده شد و گفت اخ جون عموسعید تمام وجودم پر از استرس شدو گفتم تروخدا شهره بگو بره، مجید رو این خیلی حساسه از کجا میخواد بفهمه بیتا میره میگه ، پاشو برو اونطرف سمت من نیاد تا شهره برخاست سعید امد . برخاستم با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سلام اقا سعید به گرمی گفت سلام عاطفه خانم خوبی؟ ممنون سپس کیفم را برداشتم و گفتم بیتا بیا بریم بیتا به سعید چسبید و گفت من نمیام با جدیت گفتم نخیر بابات دعوا میکنه سعید دستی برسر بیتا کشید و گفت ّمیبرمش شب میارمش دیگه نه به خدا ، مجید شاکی میشه یه وقت، یه موقع که خودش خونه س بیا ببر الان مسئولیتش با منه سعید گوشی اش را در اورد و گفت الان بهش میگم استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نه، اخه ما کار هم داریم با بیتا سعید گوشی اش را از جیبش در اورد و شماره مجید را گرفت لحظاتی بعد گفت سلام داداش، بیتا میخواد دنبال من بیاد عاطفه نمیگزاره ..... کافه یاس با دوستش شهره گوشی یه چند لحظه از من خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت26 ❣زبان عشق❣ یکم از تهدیدش ترسیدم هر آن احتمال داشت دوباره وحشی بشه اما هیج جوره جلوی زبونم
❣زبان عشق❣ _دنیا حواست باشه چند بار بهت گفتم درست رفتار کن کاری نکن که بعدش هم من پشیمون بشم هم خودت از جواب آزمایش ناراحت بودن با حرعت گفتم _مثلا چه غلطی میخوای بکنی به کاری به کار من نداشته باش من رو بزار خونه بعد هر قبرستونی که خواستی برو به منم کار... با سیلی که بهم زد ساکت شدم ضربه اش انقدر محکم بود که صورتم به سمت مخالف چرخید. با بهت ترس دست روی صورتم گذاشتم واقعا امیر من رو زد برای اولین بار بود که کسی اینجوری دست روم بلند کرده بود این باعث شده بود خیلی بهم بر بخوره چشم هام پر از اشک شده بود با اون یکی دستم در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم به ماشین تکیه دادم و زدم زیر گریه از بینیم خون می اومد دستم خونی شده بود این باعث ترسم بود بعد از چند دقیقه امیر روبه روم ایستاد. سرم رو پابین انداختم چون نمیخواستم قیافش رو ببینم دوست هم نداشتم گریه کردنم رو ببینه _دنیا خوبی؟ نمیخواستم اینجوری بشه خودت با حرفات باعث شدی. داشت خودش رو توجیح میکرد دید حرفی نمیزنم خواست دستش رو زیر چونم بزاره که سرم رو عقب کشیدم بالا آوردم. رنگش پرید سریع چند تا دستمال کاغذی از تو ماشین آورد و خون روی دست و صورتم رو پاک کرد که بدتر گریه ام شدت گرفت. _درد میکنه؟ رومو برگردوندم و آروم گفتم _میخوام برم خونه. اول میخواستم خودم تنها برم ولی ترسیدم دوباره کتکم بزنه ازش بعید نبود دستش هم خیلی سنگین بود بی حرف نشسنم توی ماشین چند تا دستمار کاغذی گرفتم جلوی بینیم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_225 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیا
به قلم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال. روزها از پس هم میامد و میرفت ، من هم شده بودم زن.خانه غذا میپختم و خانه را مرتب میکردم مهمانی میدادم . البته روزهای زوج به همراهی شهره صبح ها باشگاه بودم. عزیز خانم هنوز دست از حرفهای تلخ و کنایه امیزش برنداشته بود. پاییز بود و هوای دلگیرش،صوری خانم نیامده بود و من با بیتا در خانه تنها بودم. حوصله م سر رفته بود. بیتا را سوار ماشینم کردم و از خانه خارج شدم. با شهره تماس گرفتم و با او در یک کافه قرار گذاشتم. سرگرم خوردن نوشیدنی بودیم تلفن شهره زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت سعیده سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله، سلام، ممنون ، تو خوبی، با عاطفه اومدیم کافه، کافه یاس، اره قبلا باهم اومده بودیم. به شهره اشاره کردم نگی بیاد ها چشمان شهره رنگ التماس گرفت به بیتا اشاره کردم شهره گفت نه نیا لطفا ، حالا برات توضیح میدم. خداحافظ گوشی را روی میز گذاشت و گفت میخواد بیاد خاستگاریم خیلی ملرمولکه مواظب باش گولت نزنه تلفن های مشکوک داره به نظرت با کسیه؟ نمیدونم، اخه ما باهم رفت و امد نداریم. از امیر بپرس ول کن تروخدا به گوش مجید میرسه یه موقع شهره خندیدو گفت الکی الکی شوهر کردی ها لبخندی زدم و گفتم قسمت این بود دیگه حالا راضی ازش سر تایید تکلن دادم و گفتم کنارش خیلی ارومم. مخصوصا از وقتی مستقل شدیم.اخلاقش خیلی خوبه، کاری به کارم نداره سین جیمم نمیکنه، بعضی وقتها با خودم میگم خدارو شکر که مجید هست، از دست امیر راحت شدم. هردقیقه گیر میداد به من حمله میکرد . سپس با خنده گفتم هیچ وقت یادم نمیره منو گول زد برد تویه واحد خالی اینقدر اونجا منو زد. یادته؟ شهره سر مثبت تکان دادو گفت بخاطر اون دیگه اینقدر منو با کمربند زد من از حال رفتم، بعد هم زندانیم کرده بود میخواست حساب بانکیمو چک کنه. شهره خندیدو گفت اونشب و یادته رفتیم جاده چالوس لبم را گزیدم و گفتم اگر پوریا اونشب نبود که امیر زنده م نمیگذاشت. شهره با دلسوزی گفت خبر نداری ازش ؟ خبر نمیگیرم. مامان حتما باهاش در ارتباطه. من پیگیر نمیشم. ناگاه بیتا ذوق زده شد و گفت اخ جون عموسعید تمام وجودم پر از استرس شدو گفتم تروخدا شهره بگو بره، مجید رو این خیلی حساسه از کجا میخواد بفهمه بیتا میره میگه ، پاشو برو اونطرف سمت من نیاد تا شهره برخاست سعید امد . برخاستم با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سلام اقا سعید به گرمی گفت سلام عاطفه خانم خوبی؟ ممنون سپس کیفم را برداشتم و گفتم بیتا بیا بریم بیتا به سعید چسبید و گفت من نمیام با جدیت گفتم نخیر بابات دعوا میکنه سعید دستی برسر بیتا کشید و گفت ّمیبرمش شب میارمش دیگه نه به خدا ، مجید شاکی میشه یه وقت، یه موقع که خودش خونه س بیا ببر الان مسئولیتش با منه سعید گوشی اش را در اورد و گفت الان بهش میگم استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نه، اخه ما کار هم داریم با بیتا سعید گوشی اش را از جیبش در اورد و شماره مجید را گرفت لحظاتی بعد گفت سلام داداش، بیتا میخواد دنبال من بیاد عاطفه نمیگزاره ..... کافه یاس با دوستش شهره گوشی یه چند لحظه از من خداحافظ با دست لرزان گوشی را از مجید گرفتم و گفتم جانم با صدای مملو از عصبانیت گفت تو کجایی عاطفه؟ با شهره و بیتا اومده بودیم کافه یاس، اقا سعید اومده بیتا میخواد دنبالش بره برو خونه میام باهات صحبت میکنم بیتا بره باهاش؟ بیتا رو بفرست بره خودت برو خونه تا بیام ، من نیم ساعت دیگه میرسم. ارتباط را قطع کردم و گفتم برو بیتا جان ، بابا اجازه داد بیتا از شادی بالا و پایین میپرید. سعید رو به شهره گفت تورو خودم میرسونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت27 ❣زبان عشق❣ _دنیا حواست باشه چند بار بهت گفتم درست رفتار کن کاری نکن که بعدش هم من پشیمون
ادامه پارت قبل👆👆 نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد با فکر اینکه رسیدیم چشم باز کردم چشم باز کردم و خواستم پیاده شم که متوجه شدم دربندیم. _پیاده شو با صداش به خودم اومدم اشک هام رو پاک کردمو _نمیخوام من رو ببر خونه _بیا پایین کارت دارم خیلی خلوت بود حتما من رو آورده بود اینجا با اون دست های سنگینش دوباره کتکم بزنه. گوشه صندلی کز کردم و لب باز کردم و با بغض گفتم _نمیخوام، نمیام، میخوای دوباره بزنیم. من رو ببر خونه. _کاری باهات ندارم بریم یه چی بخوریم، میریم. دید چیزی نمیگم پیاده شد که بلافاصله خم شدم و قفل مرکزی رو زدم. خیلی ازش خوشم میاد برم باهاش چیزی بخورم متوجه کارم که شد به شیشه سمت من ضربه زد _دنیا پاشو بیا پایین یه بادی بهت بخوره حالت که بهتر شد میریم خونه عمو تو رو اینجوری ببینه من رو می کشه. پس بگو از ترس بابامه که نمیره خونه وگرنه به فکر من نیست من اگه تو رو آدم نکردم که دنیا نیستم اهمیتی بهش ندادم و چشم هام رو بستم. _پیاده شو دختر چرا لج می کنی .تقصیر خودت بود خیلی بد دهنی نه احترام حالیته نه چیزی از هر ده کلمه ای که میگی هشت تاش فحشه اخه دخترم این مدلی یکم از پریسا و زهرا یاد بگیر. انقدر عصبی شدم که کلا ترس رو فراموش کردم تو یه حرکت ناگهانی قفل ماشین رو باز کردم و در رو به ضرب باز کردم که کوبیده شد تو دل و سینه ش و آخش در اومد توی صورتش داد زدم _دفعه ی آخرت باشه راجب من اینجوری حرف می زنی فهمیدی من هر جوری هستم به خودم مربوطه به جهنم که اخلاقم مورد پسند تو مادرت نیست خوب یا بد همینم عوض هم نمی شم حق نداری من رو زیر سوال ببری می فهمی حق نداری برگشتم و بدون در نظر گرفتنش به سمت مخالفش حرکت کردم برگشتم با عصبانیت نگاهش کردن که با صورت قرمز شده ش روبرو شدم دستش رو اورد بالا که سریع چشم هام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم با سابقه ای که ازش می دونستم هم در مورد پریسا هم برخوردش جلو در آزمایشگاه هر آن منتظر بودم دوبا ه کتکم بزنه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣