eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_226 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال
به قلم از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس بودم. و در دلم حرفهایی که باید میزدم را اماده کردم. لعنت به این ترافیک تهران. خیابانها شلوغ بود و تمام مسیرها بسته چهل دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. وارد کوچه شدم. با دیدن اتومبیل مجید جلوی خانه لبم را گزیدم ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. کمی بر خودم مسلط شدم و با خود گفتم من که کاری نکردم، چرا میترسم. سعید سر زده اومد. من که دعوتش نکرده بودم. در را باز کردم و وارد خانه شدم مجید به اپن تکیه کرده بود. اخم هایش در هم بود و صورتش از عصبانیت سیاه شده بود. ارام گفتم سلام یک گام سمت من امدو گفت به چه زبونی بهت بگم من دلم نمیخواد تو با سعید هم کلام شی؟ من با اون هم کلام نشدم. پس اون تو کافه چه غلطی میکرد؟ من با شهره و بیتا رفته بودم کافه سعید زنگ زد به شهره گفت کجایی اونم گفت کافه یه دفعه دیدیم سعید اومد داخل، بخدا تا اومد من بلند شدم تو با اجازه کی راه افتادی با شهره کافه رفتی؟ متعجب گفتم چی؟ فکر کردی چون من یه شهر دیگه م و تو اینجا تنهایی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی؟ مبهوت به مجید خیره ه ماندم مجید ادامه داد راه افتادی با اون دختره پررو بی حیا واسه خودت کافه گردی؟ سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد نباید یه زنگ بزنی به من بگی داری چه غلطی میکنی؟ نگاهی به مجید انداختم و گفتم من که کاری بدی نکردم ، چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ کار بد به چی میگن؟ تو زن منی، منم دلم نمیخواد با شهره رفت و امد داشته باشی تو خودت گفتی با دوستت برو باشگاه بیارش خونه حوصله ت سر نره من گفتم ، الانم دارم میگم شهره رو خطش بزن تو که از صبح تا شب هرروز نیستی ، شهره هم نباشه پس من چیکار کنم؟ من هرروز صبح تا شب میرم دنبال خوش گذرونی؟ هر دو ساکت شدیم کیفم را روی اپن نهادم و مانتویم را در اوردم. این مانتو رو هم دیگه تنت نمیکنی نگاهی به مانتویم اند اختم وگفتم چرا؟ مانتو را با خشم از دستم گرفت و گفت چون من میگم . نفس پر صدایی کشیدم و مانتو را اویزان نمودم . روی کاناپه نشست و سیگاری روشن نمود . وارد اشپزخانه شدم. چای را اماده کردم و همانجا نشستم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. برخاستم و گوشی زا از کیفم در اوردم با دیدن شماره سعید ترس وجودم را گرفت مجید محکم گفت کیه؟ گوشه لبم را از داخل گزیدم و به مجیدی که به من خیره بود نگاهی انداختم و گفتم نمیدونم کیه یعنی چی نمیدونم کیه؟ شماره تو رو مگه کی داره؟ در پی سکوت من گفت بیار ببینم گوشیتو قلبم تند تند میزد ، لعنت به تو شهره، چقدر سفارش کرده بودم شماره منو به سعید نده تلفنم دوباره زنگ خورد گوشی را سمت مجید بردم. نگاهی به شماره انداخت و گفت نمیدونی کیه نه؟ سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله سعید ، برای چی به گوشی عاطفه زنگ زدی؟ سپس دستی به جیبش زدو گفت تو ماشین جامونده ، نخیر بیارش خونه ارتباط را قطع کرد. وبه من خیره ماند، با سرافکندگی گفتم به خدا خیلی به شهره سفارش کردم شماره منو نده نفس پر صدایی کشیدوگفت از جلوی چشمم برو عاطفه، اعصابم داغونه یه حرکتی میکنم بعد پشیمون میشم. حرف مجید خیلی به من برخورد وارد اتاق خواب شدم و روی تخت نشستم ، سپس شماره شهره را گرفتم مدتی بعد گفت جانم ارام گفتم چرا شماره منو به سعید دادی؟ شهره مبهوت گفت من دادم؟ پس شماره منو از کجا اورده؟ خط منو فقط تو داری و خانواده م ، به اونها سپردم که ندن . چی شد دعواتون شده؟ اره الهی بمیرم عاطفه، بخدا من ندادم منم نگفتم بیاد کافه باشه، فعلا خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت27 ادامه پارت قبل👆👆 نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد با فکر اینکه رسیدیم چشم باز کردم چشم
❣زبان عشق❣ دستش اروم گذاشت پشت سرم به جلو هدایتم کرد حالت دفاعیم رو بی خیال شدم و با تعجب نگاهش کردم _خیلی خب نمی خواد قهر کنی تقصیر من بود . بیا بریم بالا از ترس با هاش هم قدم شدم _خدا نکشتت دل و رودم رو ترکوندی در رو چرا زدی تو دلم. دوباره مهربون شده بود مثل همیشه پرو شدم _حقته تا تو باشی دیگه دست رو من بلند نکنی دستم رو گذاشتم توی سینه ی پهنش هلش دادم عقب که اصلا موفق هم نبودم _خیلی هم به من نچسب. هنوز صورتم داره میسوزه این کارت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم تا تلافیشو سرت در نیارم ول کن نیستم امشب هم به بابام میگم پدرت رو در بیاره امیر خان کاری نکن ازت متفر بشم اگه اون روز برسه شده از خونه فرار کنم دیگه نمی زارم دستت به من برسه این حرف ها رو رو حساب بچه گی و نادونیم نزار. با اشاره به صورتم گفتم _تلافیه اینم سرت در میارم. حالا ببین بد تلافی میکنم . _حالا موهات رو بکن تو،زیادی دور برت نداره بی اهمیت به حرفش راه افتادم اول ادم و کتک میزنه بعد میاره کوه چند قدم ازش فاصله گرفتم و برگشتم سمتش هنوز ایستاده بود اخم وحشتناک همیشکی روی صورتش ظاهر شده بود چند قدم اومد سمتم هنوز بهم نرسیده بود که از ترس فوری روسریم رو درست کردم با حرص گفتم _وقتی چک زدی تو صورتم روسریم رفته عقب وگرنه بابام بلد بوده یادم بده نباید مو هام بیرون باشه _این چک رو بکن سرلوحه ی زندگیت با من مودب صحبت کن حرصم هر لحظه بیشتر میشد _سر لوحه ی تو رو هم بابام امشب میده دستت دستش رو پشت کمرم گذاشت و هولم داد جلو دیگه چیزی نگفتیم رفتیم بالا یه اب معدنی خرید دست و صورتم رو شستم و خون ها رو پاک کردم چند تا آبمیوه هم گرفت و مجبورم کرد بخورم تلفنش زنگ خورد و از جیبش در اورد یه کم به صفحه گوشیش نگاه کرد نفس عمیقی کشید جواب داد و گوشی رو گنار گوشش گذاشت _الو سلام عمو وقتی فهمیدم بابام زنگ زده بغضم گرفت و چشم هام پر اشک شد با چشم هاش تهدیدم کرد انگشتش رو روی بینیش گذاشت بهم فهموند که باید ساکت باشم _اومدیم کوه _ببخشید _یه کم تفریح کنیم میایم _من معذر... _چشم _یه ساعت دیگه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد و به صفحه ش نگاه کرد؛بدون خداحافظی قطع کرده بود گوشی رو توی جیبش گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت _دنیا ... ببخشید. چشم هام پر شد _غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه روم رو ازش برگردوندم _تورو خدا دیگه گریه نکن چشم هات قرمز میشه آبروم میره _این حرف ها از ترس آبروته ؟ سر شو انداخت پایین _الان منظورت از ببخشید اینه که به بابام نگم کتکم زدی. بازم سکوت کرد و همچنان سرش پایین بود _آبروتو نمی برم . ولی نمی بخشمت الانم بلند شو بریم فردا امتحان فیزیکم قراره تکرار شه اصلا درس نخوندم. _می خوای بیام باهات کار کنم. _تا یه هفته اصلا دوست ندارم ببینمت باشه سرشو انداخت پایین و زیر لب باشه ای گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت28 ❣زبان عشق❣ دستش اروم گذاشت پشت سرم به جلو هدایتم کرد حالت دفاعیم رو بی خیال شدم و با تعج
❣زبان عشق❣ رفتیم خونه بابا انقدر عصبی بود حتی جواب سلام امیر رو هم نداد من هم چون جای دست امیر روی صورتم بود از دلخوری بابا استفاده کردم رفتم تو اتاقم تو آینه ی قدی کنار در صورتم رو نگاه کردم انگشتم اروم روی سرخی بوجود اومده از سیلی امیر کشیدم . خدا کنه تا فردا جاش بره. سراغ کیفم رفتم و بدون معطلی شروع به درس خوندن کردم سعی کردم به اتفاقای امروز فکر نکم یک دور کتاب رو خوندن با لباس هام وارد حموم شدم زیر دوش نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم و اروم اشک ریختم *** صبح مامان بیدارم کرد لباس هام رو پوشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم چشم هام بیش از حد پف کرده بود به خاطر گریه هم به خاطر کم خوابی. برای اینکه مامان صورتم رو نبینه ایستاده لقمه ای گرفتم و خداحافظی کردم رفتم بیرون مهدی جلوی در منتظر بود و پریسا هم کنارش رفتم جلو سلامی کردم تقریبا ازامسال اول مدرسه ها امیر نمیزاشت با مهدی مدرسه بریم این برام جای تعجب داشت اروم به پریسا گفتم _ چرا مهدی اومده _دیشب امیر زنگ زد به بابا که چند روز کار داره عمو خودش ما رو ببره عمو هم گفت به مهدی میگه دیگه هر چی امیر خواست مخالفت کنه عمو از دستش کفری بود سر اینکه چرا تو رو بی اجازه برده بیرون حرفش رو گوش نکرد الانم تو خونه خون خونش رو میخورد ولی دیگه چاره ای نداشت. پرسا همش حرف میزد و من اصلا حواسم بهش نبود فقط برای اینکه ناراحت نشه هر چند دقیقه یه بار با دهنم صدای هوم میدادم رسیدیم جلوی مدرسه پریسا خدافظی کرد و رفت داخل خواستم خداحافظی کنم که با حرفی که زد سر جام خشکم زد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ دوستان علاقه مند به رمان زبان عشق سلام نویسنده دو پارت 27 نوشته که دیشب یکیش جا موند که بنده اصلاحش کردم توصیه میکنم از پارت 27 اول دوباره بخونید🌹 دوستون دارم ❤️ مدیر کانال ریحانه🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_227 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس
به قلم ارتباط را قطع کردم و شماره شهره را پاک نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد و لحظاتی بعد سرو صدای بیتا و بدنبالش سعید امد. صدای مجید را میشنیدم که میگفت مهناز گه خورده، پنج شنبه غروب تا جمعه غروب . ......نه سلام برسون بیتا وارد خانه شدو گفت بابا، خیلی بی تربیتی نمیگذاری من برم پیش مامانم. مجید صدایش را بالا برد و گفت برو.تو اتاقت، سرو صدا هم نکن اعصاب ندارم ها عاطفه جون کو؟ مامانم نیست اما مهربونه ، برم اونو لااقل بغل کنم. از مجید ناراحت بودم. حرف بیتا هم بر شدت ناراحتی م افزود. بغض گلویم را گرفت و برخاستم. در را گشودم و رو به بیتا گفتم بیا عزیزم، من اینجام نگاهی به مجید انداختم خیره به بیتا مانده بود. وارد اتاق خواب شد، روی زمین نشستم و اورا در اغوش گرفتم ، مجید نگاهی به من انداخت و سپس روی کاناپه دراز کشید. بیتا ارام به من گفت زنگ میزنی به مامانم من باهاش حرف بزنم؟ من که شمارشو ندارم. بغض راه گلویش را بست و گفت تروخدا زنگ بزن دیگه ، میخوام بهش بگم دلم براش تنگ شده بغضم را فرو خوردم و گفتم من شمارشو ندارم بخدا، اما یه پیشنهاد خوب برات دارم. با ان چشمان درشتش به من خیره ماندو گفت چه پیشنهادی؟ بیا بریم تو اتاقت خاله بازی کنیم. اشک از چشمانش جاری شدو گفت نمیخوام. سپس با هق و هق گریه به اغوش من پناه اورد ، ناخواسته گریه م گرفت و گفتم یه لحظه اینجا بمون من برم زود میام. از اتاق خارج شدم وبالای سر مجید رفتم ، چشمانش را بسته بود. ارام گفتم مجید چشمانش را گشود و به من نگاه کرد اینقدر ظالم نباش ، پاشو شماره مادرشو بگیر این بچه یه ذره با مادرش حرف بزنه. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت لازم نکرده کمی عصبی شدم وگفتم گناه داره، داره گریه میکنه سرجایش نشست و با صدای محکم گفت بیتا کمی جابجا شدم و گفتم خدا نمیبخشت اینقدر این یه ذره بچه رو ازار روحی میدی نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت برو عاطفه، ازت خواهش میکنم بلند شو گوشیتو بده این بچه با مادرش صحبت کنه، خدارو خوش نمیاد تو دخالت نکن من یه انسانم ، نمیتونم دخالت نکنم. بچه داره زار زار گریه میکنه تو مگه از سنگی؟ خوبه بچه خودته اگر بچه یکی دیگه بود که تا سلاخیش نمیکردی اروم نمیشستی دستی لای موهایش کشیدو گفت چند بار مودبانه و محترمانه ازت خواهش کردم که بری ، تا من اروم شم. یادت باشه که خودت نمیری ها شمارشو بگو من با خط خودم زنگ بزنم بیتا چند دقیقه باهاش حرف بزنه نگاهش رنگ خشم گرفت و گفت تو بیخود میکنی که با خطت با اون بی پدر زنگ بزنی. صدایش را بالا بردو گفت همون سعید هم که شمارتو داره حرفش را بریدم و گفتم با کی داری لج بازی میکنی؟ اون باید به این شرایط عادت کنه، یه چیزهایی هست که من میدونم و نمیخوام بتو بگم. صلاح نیست بیتا بیشتر از بیست و چهار ساعت در هفته با مادرش باشه و تو توی این موضوع دخالت نکن امروز سه شنبه س صبر کنه دو روز دیگه بره خونه ننه ش https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ رفتیم خونه بابا انقدر عصبی بود حتی جواب سلام امیر رو هم نداد من هم چون جای دست
❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس نگاهش کردم _نه ، مهدی تو رو خدا به کسی نگو. _ازش میترسی؟ میترسیدم ولی این پنهان کاریم از ترس نبود . _نمیخوام ابروش بره _این سکوتت مجوزیه برای دفعه های بعد ها اگه الان بگی میشه جلوش رو گرفت با سکوت هیچ کاری درست نمی شه دنیا رفتار های امیر رو باهات دیدم تو خیلی بیشتر از اینها لیاقتته با بیچاره گی نگاهش کردم _خود دانی. من به کسی چیزی نمیگم خیالت راحت برو به سلامت امتحان رو خوب دادم و کل زنگ تفریح سعی داشتم با کسی نباشم حتی با پریسا زنگ آخر خورد و جلوی در منتظر بودیم یک ربعی گذشت ولی هیچ کس نیومد دنبالمون رو به پریسا گفتم _چی کار کنیم؟ خودمون بریم. _من اگه تا شب هم نیان دنبالمون از اینجا تکون نمیخورم امیر پدرمونو در میاره حالا به تو از ترس عمو هیچی نمیگه برا من از هیچ کس هم نمی ترسه. کیفم رو از پشتم برداشتم و نشستم روی زمین یه ربع دیگه هم منتظر موندیم که محمد شتابان سمتمون می اومد نزدیک مون ایستاد خم شد و دست هاش روی زانو هاش گذاشت کاش من هم پسر بودم همشون بعد از گرفتن لیسانسشون رفتن سربازی و بعدم راحت. _ببخشید یادم رفته بودید . از جام بلند شدم با دست خاک پشت مانتوم رو پاک کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم محمد هم با نشاط بود مثل برادرش . بد اخلاق این خانواده قسمت من شده بود پریسا آموزشگاه نداشت پس مستقیم رفتیم خونه یک هفته ای که از امیر قول گرفته بودم تا نبینمش تموم شد سر قولش بود حتی زنگ هم نزد و من کمی از این خوش قولیش ترسیده بودم مامان صبح گفته بود که به خاطر مرخص شدن خانوم جون زن عمو همه رو شام دعوت کرده همه به جر من به ملاقات خانوم جون بیمارستان رفته بودن حاضر شدیم و خونه ی عمو رفتیم بر عکس سری قبل که به هیچ کس سلام نکرده بودم هم به خاطر قولم به بابا هم از ترس امیر با همه احوال پرسی کردم وکنار بابا نشستم . امیر با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که برم اتاقش خواستم اهمیت ندم که از عواقبش ترسیدم تا اومدم بلند شم بابا با صدای خیلی محکم ولی آرومی گفت: _بشین یه نگاه بهش کردم و نشستم هنوز از اونشب که امیر من رو بی اجازه برده بود کوه دلخور بود رو به امیر با چشم به بابام اشاره کردم و لب زدم _نمیزاره دیگه حوصله ی قیافه ی اخمالوشو نداشتم صورتم رو ازش برگردوندم شام رو خوردیم با زهرا پریسا کمک کردیم و ظرف ها رو شستیم گاهی به امیر که مدام کنار گوش آقا جون پچ پچ میکرد نگاه می کردم و دوباره حواسم به حر ف های دخترونه بین خودمون میرفت با صدای اقاجون همه بهش نگاه کردن انقدر تو این خونه دستور داده که هر وقت کسی رو صدا میکنه همه ساکت میشن _حمید و رضا یه لحظه بریم بیرون باهاتون حرف دارم. بابا عمو بلند شدن و همراه با آقاجون به حیاط رفتن آفاجون با اینکه میتوتست به راحتی راه بره ولی همیشه عصا دستش بود به نظر من فکر میکنه با عصا پر ابهت تر میشه. شستن طرف ها تموم شد دستهامو خشک کردم و روی مبل نشستم خانوم جون رو به من گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس
❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری بزارم پس فقط نگاهش کردم _شما نباید یه حالی از من بپرسی؟ _با این آشی که اقاجون برای من پخته من حوصله ی خودم رو هم ندارم مامان اروم زد به پهلوم _عه دنیا مودب باش. خانوم جون یه نگاه به سر تا پام انداخت و سرشو تکون داد عمه همیشه متخصص عوض کردن حرف توی جمع بود رو به خانوم جون گفت _راستی مگه قرار نبود شما برید یه مدت برید روستا الودگی هوا برای شما سمه خانوم جون که متوجه هدف عمه شده بود پشت چشمی نازک کرد _چرا بعد سیزده بدر میریم یه سری کار داریم انجام بویم میریم ان شاالله حرف زدن بابا و اقاجون و عمو حدود نیم ساعت طول کشید امیر و علی باهم پچ پچ میکردن و امیر خیلی مشکوک اصلا به من نگاه نمی کرد خانواده ی مشیری هم طبق معمول کنار هم نشسته بودن با باز شدن در همه ی نگاه ها رفت سمت در عمو حمید سرش رو اورد تو _امیر بابا، بیا بیرون. تازه فهمیدم این نیم ساعت داشتن در رابطه با ما حرف میزدن استرس گرفتن دلشوره تمام وجودم رو برداشت به بهانه ی اب خوردن رفتم تو آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم عمو داشت حرف میزد و بابا گوش میکرد نمی دونم چی میگفتن اماهرچی بود بابا مخالف بود امیر شروع کرد به حرف زدن که با صدای زن عمو برگشتم سمتش _خوبی دنیا جان _شما میدونید دارن چی میگن _اگه میخواستن ما بفهمیم که جلوی ما می گفتن پشت چشمی نازک کرد همون طور که میرفت سمت یخچال حرف میزد _دنیا باید یه سری مطالب رو برات مشخص کنم داشت واسه خودش حرف میزد که ول کردم از آشپزخونه اومدم بیرون کنار پریسا و زهرا نشستم سمت آشپزخونه نگاه کردم که زن عمو خیلی دلخور نگاهم می کرد حوصله این یکی رو دیگه نداشتم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت30 ❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری
❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی عمو رضا اینجا رو گذاشته بود رو سرش که آی دخترم رو برده اینا محرم نیستند برای چی رفتن . نمی تونستن ارومش کنن زهرا دستم رو گرفت و با لبخند ارومش گفت _دوست شدین با هم _خوش به حالت زهرا _چرا؟ _علی خیلی خوبه مهربونه خوش اخلاقه _امیر هم خوبه فکر نمیکنی تو این رفتارهایی که بینتون رد و بدل شده توهم بی تقصیر نیستی اینطوری که تو جواب امیر رو میدی. تو جمع بهش توهین می کنی. علی هم شوهرت بود کم می اورد من نمیگم امیر بی تقصیره ولی تو هم همچین بی تقصیر نیستی هر مردی یه قلقی داره به جای حاضر جوابی قلقشو به دست بیار _من اصلا دوستش ندارم قلقش به چه دردم میخوره _چرا دوسش نداری ؟ _چون زور میگه گیر میده قلدری میکنه دست بزنم که داره شاید دوستش داشته باشم ولی با این اخلاق هاش نه _زدت تا حالا _ول کن تو رو خدا زهرا اینی که قراره شوهر من بشه یه آدم وحشیه پریسا زد روی کمرم _یه جوری داری تعریف میکنی اصلا من نمی شناسمش بابا اینجوری هم نیست خیلی هم مهربونه اتفاقا من دوست دارم. مرد باید جذبه داشته باشه اگه حرفش رو گوش کنی نه گیر میده نه زور میگه _ این نظر رو اون روز تو پارک هم داشتی ایشالله یکی لنگه ی داداشت گیرت بیاد من بهت بخندم _ایشالله. اون روز تو پارک هم عصبانی بود خب حالت دعوا به هم گرفته بودیم که با ورود اقاجون ساکت شدیم بالاخره این جلسه ی لعنتی تموم شده بود همه نشستن آقا جون رو به بابا گفت _ آقا رضا وکالت میدی؟ _آقا جون اگه اجازه بدید اول بگیم چه تصمیمی گرفتیم. دنیا بیا پیش من بشین بلند شدم و کنارش رفتم. _به اسرار آقاجون و داداش حمید قراره یه صیغه ی محرمیت هفت روزه بین امیر و دنیا بخونیم برن خرید و اخر هفته هم یه جشن نامزدی براشون بگیریم به فامیل اعلام کنیم رو کرد به آقاجون و گفت بفرمایید آقاجون. اروم کنار گوشش گفتم _بابایی مدرسه ام چی میشه _ دخترم فقط صیغه ی محرمیته به امیر نگاه کردم که بر عکس من خوشحال بود این پیر مرد انقدر خود خواهه که حتی نمیخواست به من بگه قراره چی کار کنن پریسا رفت تو اتاق امیر یه چیزی داد دستش عمه دستوامیر رو گرفت و نشوند کنار من آقاجون هم از روی رساله یه چیز هایی رو خوند و گفت مبارکه عمه هلهله کرد و دست زد همه خوشحال بودن جز من و مردهای خانواده ی مشیری امیر از تو جعبه ای که دستش بود یه پلاک زنجیر در اورد و به بابا گفت _عمو اجازه هست اینو گردن دنیا بندارم بابا با سر اجازه داد تا دستش اومد سمتم سرو گردنم رو عقب بردم و زنجیر رو ازش گرفتم _خودم میندازم یکم دلخور شد و این تنها چیزی بود که اصلا برام مهم نبود زن عمو با یه جعبه شیرینی اومد بیرون عمه با تعجب نگاهش کرد _فریبا تو از برنامه ی امشب خبر داشتی ؟ _نه. این شیرینی ماشین امیره همه مبارک باشه گفتن و شیرینی رو خوردن فکر کنم انقدر که بهش گفتم فقیر ماشین خریده اونشب تموم شد همه رفتیم خونه هامون قرار گذاشتن پنج شنبه و جمعه بریم خرید تا سه شنبه ی هفته ی دیگه که مدت محرمیتمون تموم میشد مراسم نامزدی رو بگیرن https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ سلام دوستان معذرت میخوام دیشب یه پارت جا مونده الان سه تا گذاشتم ان شاالله دیگه پارتی جا نمی مونه🙈❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_228 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ارتباط را قطع کردم و شماره شهره را پاک نمودم. صدا
به قلم یک گام به عقب رفتم، بحث بی فایده وتصمیمش را قطعی گرفته بود ، امکان تجدید نظر هم وجود نداشت. وارد اشپزخانه شدم ودو عدد چای ریختم برخاست، به سمتم امدو گفت و تو عاطفه خانم، برات دارم. یه بار شماره ت و عوض کردم و بهت گفتم شماره ت و به خانواده من نده ، دادی پای عواقبش هم وایسا تمام وجودم پر از استرس شد و گفتم چرا؟ چراشو خودت میفهمی دیگه فکری کردم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر پوزخندی زدو گفت نخیر،یه دفعه که بلا سرت بیاد میفهمی باید حرف گوش بدی. اخم کردم وگفتم چه بلایی؟ بشین و تماشا کن. سپس چایش را نوشید و گفت از این به بعد باشگاهتو تنها میری، باشهره کلامی صحبت نمیکنی، پاتو از در خواستی بگذاری بیرون قبلش زنگ میزنی از من اجازه میگیری. کمی به مجید نگاه کردم وگفتم چرا؟ پاسخم را نداد لبم را کمی جویدم وگفتم تو نمیتونی حق معاشرت منو با اطرافیانم ازم بگیری ، شهره دوستمه، من دوسش دارم و دلیلی نمیبینم ارتباطمو باهاش قطع کنم. نگاهش روی من سرشار از تهدید شد، کمی به من نگاه کردو سپس رد نگاهش را از روی من گرفت. وگفت فقط خدا نکنه غیر از اینی که میگم رفتار کنی . در ضمن از این به بعد جایی خواستی بری لباس مرتب میپوشی. مانتوی بی دکمه و استین کلوش و رنگهای شاد باشه هروقت دوتایی باهم بودیم بپوش بیتا به همراه گوشی من از اتاق خارج شدو گفت عاطفه جون داره زنگ میخوره. مجید برخاست گوشی را از دست بیتا گرفت سپس ان را سایلنت نمود و گفت جوابشو نمیدی ها سپس ان را روی نهار خوری انداخت و از اشپزخانه خارج شد. مدتی بعد اهنگ پیام امد. صفحه را باز کردم شهره نوشته بود از کافه که رفتی ما اونجا موندیم. یکم بعد من رفتم دستشویی فکر کنم اونموقع شماره ت رو برداشته، دوستیمون برای من خیلی با ارزشه. به خاطر این کار زشتی که کرده من دیگه جوابشو نمیدم و از همینجا باهاش کات میکنم و خدارو شاکرم که زود شناختمش و کارمون به ازدواج نرسید. برایش نوشتم مرسی عزیزمی مجید برخاست وار اشپزخانه شدو به تندی گفت چه غلطی داری میکنی؟ سپس گوشی را از دستم گرفت، پیام شهره را خواند نگاه بدی به من کرد و گفت همین الان بهت گفتم باشهره حق نداری صحبت کنی ها یک قدم فاصله گرفتم و گفتم منم که بلافاصله بهت گفتم تو حق معاشرت و ...... با سیلی که توی صورتم امد کلامم نیمه ماند و مبهوت به مجید خیره ماندم. دستم را روی صورتم گذاشتم،،مجید با فریاد گفت مگه همین الان من بی همه چیز بهت نگفتم جوابشو نده. اشک در چشمانم جمع شدو یک گام به عقب رفتم پلکی زد و قطرات جاری شده از چشمم را پاک کردم. نفس پر صدایی کشیدو گفت من دارم از راه مسالمت امیز پیش میرم که چیزی تو زندگی بهت تحمیل نشه. و شرایط برات جوری باشه که دوست داشته باشی تو فکر کردی من احمق و نفهمم؟ هر کاری دلت بخواد بکنی و بعد هم وایسی تو صورت من زل بزنی بگی بتو چه؟ صدای پیامک گوشی م بلند شد. ضربان قلبم روی هزار رفت مجید نگاهی به گوشی من انداخت سپس پیام را باز کردو نگاه بدی به من انداخت و گفت بیا اینجا از استرس تمام بدنم میلرزید. گوشی مرا از روی میز برداشت و گفت اینو بخون https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_229 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک گام به عقب رفتم، بحث بی فایده وتصمیمش را قطعی
به قلم با دست لرزان گوشی را از سعید گرفتم و گفتم جانم با صدای مملو از عصبانیت گفت تو کجایی عاطفه؟ با شهره و بیتا اومده بودیم کافه یاس، اقا سعید اومده بیتا میخواد دنبالش بره برو خونه میام باهات صحبت میکنم بیتا بره باهاش؟ بیتا رو بفرست بره خودت برو خونه تا بیام ، من نیم ساعت دیگه میرسم. ارتباط را قطع کردم و گفتم برو بیتا جان ، بابا اجازه داد بیتا از شادی بالا و پایین میپرید. سعید رو به شهره گفت تورو خودم میرسونم. از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس بودم. و در دلم حرفهایی که باید میزدم را اماده کردم. لعنت به این ترافیک تهران. خیابانها شلوغ بود و تمام مسیرها بسته چهل دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. وارد کوچه شدم. با دیدن اتومبیل مجید جلوی خانه لبم را گزیدم ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. کمی بر خودم مسلط شدم و با خود گفتم من که کاری نکردم، چرا میترسم. سعید سر زده اومد. من که دعوتش نکرده بودم. در را باز کردم و وارد خانه شدم مجید به اپن تکیه کرده بود. اخم هایش در هم بود و صورتش از عصبانیت سیاه شده بود. ارام گفتم سلام یک گام سمت من امدو گفت به چه زبونی بهت بگم من دلم نمیخواد تو با سعید هم کلام شی؟ من با اون هم کلام نشدم. پس اون تو کافه چه غلطی میکرد؟ من با شهره و بیتا رفته بودم کافه سعید زنگ زد به شهره گفت کجایی اونم گفت کافه یه دفعه دیدیم سعید اومد داخل، بخدا تا اومد من بلند شدم تو با اجازه کی راه افتادی با شهره کافه رفتی؟ متعجب گفتم چی؟ فکر کردی چون من یه شهر دیگه م و تو اینجا تنهایی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی؟ مبهوت به مجید خیر پیام شهره را خواندم. حلال زاده س، امروز در باره ش صحبت کردیم الان داشتم با رامین میرفتم خرید سرکوچتون دیدمش اینهمه حماقت از شهره واقعا بعید بود. از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد، الان مجید باخودش در مورد من چه فکری میکنه . سرم را بالا اوردم نگاهی به مجید انداختم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. مجید برای شهره نوشت کی و میگی؟ شهره بلافاصله نوشت مرتضی دیگه خنگ مجید نگاه چپ چپی به من انداخت، از نگاهش تمام بدنم لرزید. جواب اعتماد من اینه؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم بخدا همه ش سوتفاهمه. اشاره ایی به گوشی کردو گفت الان این اس ام اس ها سو تفاهمه؟ دستانم را روی صورتم کشیدم و گفتم واقعا نمیدونم چی باید بگم هیچی هم نمیخوام بشنوم، فقط خفه شو. سرم را پایین انداختم، خیلی بدشده بود. بی گناه بودم و لی ابرویی شدیدی شده بود. مجید گوشی م را روی میز گذاشت وگفت باخودم میگفتم امیر هم روانیه ثانیه به ثانیه امار تورو میگیره و همه جوره چکت میکنه نگو جنس خودشو میشناسه. من به تو اعتماد میکنم میرم یه شهر دیگه و تو رو ازاد گذاشتم تو به فکر اینی که چطوری منو دور بزنی و خیانت کنی؟ متعجب گفتم خیانت؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت31 ❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی
❣زبان عشق❣ صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که بالافاصله زن عمو رو به مامان گفت _شگون داره اول حلقه بخریم. پریدم وسط حرفش _حلقه برای چی جشن نامزدی که حلقه نداره اهمیتی به نگاه های تهدید امیز امیر و پر از التماس مامان ندادم. _حالا چه ایرادی داره یه خورده زود تر بخریم نگاهم رو از مادرش گرفتم و شونه هامو دادم بالا زیر لب گفتم: _اصلا مهم نیست هر کار دوست دارید انجام بدید. حلقه خریدن و یه سری وسایل دیگه اصلا نمی فهمیدم نامزدی که آینه شمعدون نمی خواست. پوزخندی زدم و دیونه بازی هاشون خندیدم انقدر برای هیچ کدوم از وسایل هایی که برام خریدن نظر ندادم که دیگه نظرم رو نمی پرسیدن. زن عمو رو به امیر گفت _امیر جان . تو با دنیا برید لباس دنیا رو بخرید ما تو طلا فروشی کار داریم. یا خدا کاشکی مامان با ما می اومد من از این می ترسم امیر اومد سمتم خواست دستم رو بگیره که ناخواسته خودم رک عقب کشیدم دلخور نگاهم کرد _دیگه چته ، الان که محرمیم دوباره زبونم باز شد _خب حالا پرو نشو _فقط مواظب حرف زدنت باش که دوباره شرمندت نشم. _اوم دفعه به بابام چیزی نگفتم چون گفتی غلط کردی و دیگه تکرار نمیشه یادت نرفته که بازوم رو گرفت هولم داد جلو _راه برو انقدر حرف نزن جلوی مزون که رسیدیم گفت _لباس پوشیده میخریم اهمیتی بهش ندام و وارد شدیم فروشنده ی مزون یه خانم مسن بود اومد جلو سلام کرد با حرص بهش گفتم _خانوم مانتو مجلسی دارید امیر بی توجه به من گفت _خانم یه لباس پوشیده میخواستیم. _میخواستیم نه میخواستم صورتش دوباره قرمز شد با چشم تهدیدم کرد که ساکت شدم. فروشنده یه لباس قرمز اورد سمتم آستین بلند و یقه ایستاده با دامن بلند خیلی ساده بود ولی به دل می نشست. _از این دارم رنگ بندی هم داره شیک و مجلسی گرفتم و رفتم تو اتاق پرو یه اتاق دو در سه که دیوارش اینه ای بود و از هر چهار طرف خودم رو میدیدم لباس رو پوشیدن یکم بهم گشاد بود رفتم سمت در که بگم یه شماره کوچکترش رو بیاره که امیر اومد تو. روسری سرم نبود و این حسابی معذبم می کرد دستم رو روی سرم گذاشتم خیلی تند گفتم _تو براچی اومدی تو ؟ _منم باید نظر بدم. _لازم نکرده برو بیرون ببینم روسری سرم نیست. _دنیا من و تو دیگه محرمیم _محرمیم که بریم خرید نه ابنکه تو من رو بدون روسری ببینی با شنیدن صدای سرفه ی فروشنده هر دو ساکت شدیم _خوبه عروس خانوم _یه کم گشاده اومد جلو از پشت لباس رو توی تنم تنگ کرد _بله یکم گشاده الان یه شماره کوچیک تر ش رو میارم فقط رنگش خوبه؟ _بله لباس رو آورد و از اتاق پرو بیرون رفت امیر همچنان داخل بود _نکنه الان انتظار داری جلوی تو عوض کنم؟ لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت کل بدنم یخ بود دفعه ی اولی بود که مردی به غیر بابام من رو بی حجاب می دید. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_230 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با دست لرزان گوشی را از سعید گرفتم و گفتم جانم ب
به قلم صدایش را بالا بردو گفت بله خیانت ، این که یه زن شوهردار بشینه به دوست پسر سابقش فکرکنه و امار اونو بگیره خیانته من سراغ اونو نگرفتم . با شهره داشتیم در مورد خاطرات گذشته مون صحبت میکردیم. خفه شو عاطفه دهنتو ببند خیلی دلرم جلوی خودمو میگیرم ها اخه تو دچار سو تفاهم شدی من دلم نمیخواد تو فکر بدی درباره من کنی . هرچی تو زندگی من بود با اومدن تو تموم شد مجید، شاید اوایل تو به من تحمیل شده بودی اما الان شرایط فرق داره، من دوستت دارم. من زندگیمو دوست دارم ، نمیخوام تو با خودت فکر کنی من دلم با تو نیست. مجید خیره خیره به من نگاه کرد ، حرفهای من ارامش کرده بود. اما هنوز دلخور بود. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم الانم با شرمندگی تمام ازت معذرت میخوام. پشت به او روی صندلی نهار خوری نشستم و به حال ابرویی که از من رفته بود مثل ابر بهار میگریستم. صدای باز و بسته شدن در خبر از رفتن او میداد. بیتا که تمام این مدت شاهد بحثهای ما بود نزدیکم امد و سرش را به پای من چسباند. دست نوازش بر سر او کشیدم. و برخاستم دست و صورتم را شستم. هم از رفتنش دلواپس بودم و هم از اینکه برگردد به خانه و با او چشم توی چشم شوم شرمنده بودم. یک ساعت گذشت در باز شد ، وجودم پر از استرس شد، با دیدن امیر که جلوتر از او وارد خانه شد چشمانم گرد شد. مجید در حالیکه مشمایی در دست داشت وارد خانه شد به استقبال او رفتم با امیر دست دادم و خوش امد گفتم. امیر وارد خانه شد. سد راه مجید شدم. و ارام گفتم میخوای شکایت منو به امیر کنی ابرومو ببری ؟ بخدا من...... کلامم را برید و با لبخند گفت مگه دیوانه م؟ خودم با دست خودم ابروموی خودمو ببرم ؟ سپس دستی به صورت من کشیدو گفت این موضوع و کلا فراموشش کن ذهن خودتو درگیر نکن. وارد خانه شد امیر روی کاناپه ها نشسته بود. روبرویش نشست، دو عدد چای برای انها ریختم و مقابلشان نهادم. امیر گفت سهم ساخت بابا کلا تموم شد تا اخر هفته با همه تصویه میکنم. مجید سیگاری روشن کردو به شوخی گفت بعدش قیافه بابات دیدنیه امیر با دلواپسی گفت خدا کنه وقتی بفهمه تو با مامانت مشکل داری بلا سرش نیاد. خیلی روی تخت جمشید حساب باز کرده دوتا پروژه دیگه هم داره میگیره، من دست دست میکنم که ببینم چی میشه خیلی استرس دارم امیر نمیشه هیچ جوره راضیش کنی؟ یه شرطی گذاشته که من نمیتونم اینکارو کنم چه شرطی؟ مجید خیره به امیر کمی فکر کردو گفت میگه عاطفه رو طلاق بده با گهناز زندگی کن من سهم خودمم میزنم به نامت امیر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. مجید برخاست و به سرویس رفت با رفتن او امیر با پوزخند گفت بابا این خبرو بشنوه سکته میکنه، دلش خوش بود تو رو داده به مجید که از این به بعد با این خانواده معامله کنه و این وصلت..... کلام او را بریدم و گفتم به نظرت اخرش چی میشه امیر؟ بابا رو راضی میکنم که تایید کنه مجید پا به پای خودش هزینه کرده و مادرش داره کم کاری میکنه به بابا زیاد اعتمادی نیست ها میترسونمش، میگم اگر شهادت ندی مجید عاطفه رو طلاق میده تلخ خندیدم و گفتم چقدر هم که زندگی و منو هلیا واسه بابا مهمه ناراحت نباش بالاخره یه چیزی میشه. مجید از سرویس خارج شد. و سرجایش نشست امیر گفت مشروب نداری؟ مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من نمیخورم دیگه امیر متعجب گفت چطور؟ اشاره ایی به من کردو گفت به راه راست هدایتم کرد. امیر قهقهه ایی زدو گفت خدایی از وقتی عاطفه رو گرفتی خیلی بچه مثبتی شدی ها صبح تا شب سرکاری شب میای خونه ت ، دور همی هات تعطیل شده، رفیق بازیات تعطیل شده، مشروب هم که نمیخوری . مجید نگاهی به من انداخت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت32 ❣زبان عشق❣ صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که
❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم خودم رو تو اینه ی قدی روبروم نگاه کردم خیلی زیبا به نظر می اومد کاملا اندازم بود الکی یه خورده قر دادم خیلی بهم می اومد پوست خودم سفید بود و با رنگ قرمز لباس تضاد قشنگی رو درست کرده بود غرق در نگاه کردن به خودم بودم که در زدن _برو امیر من در رو باز نمی کنم تو خیلی پروعی صدای خنده ی خانوم مسن اومد _منم عروس خانم در رو باز کردم و شرمنده گفتم _ببخشید فکر کردم پسر عمومه _ایراد نداره عزیزم اشاره به لباسم کرد _همین خوبه _بله ممنون زیپ لباس رو پایین کشید و بیرون رفت از اتاق پرو بیرون اومدم لباس رو به فرشنده دادم داخل جعبه ی بزرگی گذاشت بعد از نوشتن فاکتور و حساب کردن لباس رو برداشت و بیرون رفتیم ❣زبان عشق❣ نهار دسته جمعی بیرون خوردیم و برگشتیم از ما بین حرف های مامان با زن عمو متوجه شدم که جشن نامزدی دوشنبه خونه ی آقاجون برگزار میشه. مثل روز های گذشته هر روز رو ادامه می دادم تا روز مراسم . نفهمیدم این دو روز چه جوری گذشت همیشه وقتی میخوای زمان دیر بگذره همه چیز زود تموم میشه صبح مامان گفت باید برم ارایشگاه و اسرار من برای نرفتن بی فایده بود ظهرامیر اومد دنبالم و با ماشین خودش بردم سمت ارایشگاه _دنیا یکم شارژت کردم بدون حداحافظی ازش جدا شدم وارد ارایشگاه شدم خودم رو معرفی کردم نشستم روی صندلی که تنها فرد تو ارایشگاه من رو به سمتش هدایت کرد نخی رو دور گردنش بست و روپوشی رو روی یقه ی من بست با تعجب نگاهش کردم _چی کار میخوای بکنی؟ _اول باید اصلاحت کنم عزیزم. دستم رو اروم زیر دستش زدم و از جام بلند شدم _نه من دانش آموزم همینجوری آرایش کن اخم هاش توی هم رفت با این همه مو روی صورتت من چی کار کنم . _اصلا صورتمو ول کن فقط موهامو درست کن _من با اقا داماد صحبت کردم ایشون گفتن اشکال نداره _ایشون خیلی بیجا کردن یه لحظه صبر کنید گوشی رو از کیفم برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد _جانم بدون اختیار فریاد زدم _من قراره برم مدرسه چی برای خودت به اینا گفتی دست به صورتم بزنن خانم فتحی دیگه راهم نمیده _دنیا جان من که از این کار ها سر در نمیارم اون خانومه تلفنی گفت منم گفتم ایرادی نداره هر کار صلاح می دونید انجام بدید. _وقتی از چیزی سر در نمیاری غلط میکنی قبول می کنی _با من درست صحبت کن میام اونجا میزنم لهت می کنم ها _تو غلط میکنی. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم متوجه نگاه متعجب ارایشگر شدم بغض توی گلوم رو قورت دادم شماره ی مامان رو گرفتم حرف های مامان ارومم کرد نشستم روی صندلی و به ارایشگر گفتم _ببخشید شروع کنید _مطمعنی _بله مامان گفت که با مدیرمون صحبت می کنه تا عیدم سه هفته بیشتر نمونده ایشالله که قبول کنه اومد سمتم و با دقت کارش رو شروع کرد دلهره و استرس مدرسه مثل یه شیر وحشی بهم حمله کرده بود و بیخیال روح و روانم نمیشد بعد از سه ساعت کارم تو ارایشگاه تموم شد... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_231 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدایش را بالا بردو گفت بله خیانت ، این که یه زن شو
به قلم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم را پایین انداختم . ارام گفت راضی ام ازش، با اومدنش زندگی منو سر و سامون داد ، اتفاقا دیروز داشتم با عرفان صحبت میکردم، عرفان گفت چیکار میکنی با اون نق نقو منم گفتم خدا شاهده که تو این سه چهار ماهی که عاطفه وارد زندگیم شده تازه فهمیدم معنی زندگی چیه، یکی اینکه از دست مامانم راحت شدم و دیگری اینکه عاطفه واقعا نمونه است. امیر نگاهی به من انداخت و گفت خدارو شکر. مجید تکانی به خود دادو گفت زنگ بزن به خانمت شام درست کنیم دورهم باشیم. امیر گوشی اش را در اورد و با زیبا هماهنگ کرد. صدای زنگ گوشی من بلند شد . بیتا دوان دوان به اشپزخانه رفت و گوشی را سمت من اورد نگاهی به شماره شهره انداختم و ان را سایلنت کردم مجید ارام گفت کیه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم شهره س اخم های مجید در هم رفت و ساکت شد امیر نگاهی به مجید انداخت و گفت شهره دختر خوبیه ها مجید با کلافگی سری تکان دادو ساکت ماند . امیر گفت الان نزدیک ده یازده ساله با عاطفه دوسته من برادرشم میشناسم اونم بچه خوبیه مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت خوشم نمیاد ازش به خاطر سعید؟ نه بابا ، من چیکار به سعید دارم، کلا ازش خوشم نمیاد. امیر سکوت کرذ تلفنم که دوباره زنگ خورد ان را خاموش کردم و گفتم اصلا من گوشی نمیخوام. مجید نگاه تیزی به من انداخت و من ادامه دادم من که بیست و چهار ساعت خونه م تلفن خانه هست دیگه. محکم و قاطع گفت نخیر گوشیتو روشن میکنی ، به شهره میگی دیگه بهت زنگ نزنه و پای عقوبت کاری که انجام دادی وای میسی نگاهی به امیر انداختم و سپس رو به مجید گفتم من نمیتونم به شهره این حرف و بزنم، خودت گوشی و بردار بگو دیگه به عاطفه زنگ نزن مجید سکوت کرد تلفنم را روشن کردم و کنار پایش نهادم. مجید ان را برداشت روی میز نهاد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم. تلفنم برای بار سوم زنگ خورد امیرگفت جوابشو بده عاطفه شاید کار واجب داره که مدام داره زنگ میزنه راستش اصلا دلم نمیخواست جواب شهره را بدهم، میترسیدم که مبادا حرفی بزند و زندگیم را بهم بریزد.مجید که کلافه شده بود گفت یه مسائلی پیش اومده من دلم نمیخواد عاطفه با شهره حرف بزنه. امیر سرش را پایین انداخت و گفت هرجور صلاحته مجید فکری کردو گفت این درسته که اگر یکی و یه جایی میبینه زنگ بزنه به علطفه خبر بده،عاطفه الان متاهله یاد اوری مسائلی که تو دوران مجردی داشته و شهره هم در جریان بوده چه ضرورتی داره؟ مکثی کرد و ا دامه داد امیر جان من اهل ایننیستم که زن و زندانی کنم تو خونه، ادم شکاک و بد دلی هم نیستم، تعریف از خودم نباشه سعی میکنم همه چیز و با منطق و نظر هردومون پیش ببرم. عاطفه فاصله سنی ش با من تقریبا زیاده، تمام تلاشمو میکنم این مسئله باعث رنجش نشه ، همه اینها دلیل نمیشه که عاطفه بره پیش دوستش باهم بشینن خاطرات گذشتشونو مرور کنند، بعد شهره فلان اقا رو سر کوچتون ببینه و زنگ بزنه خبر بده. نگاه خشمگین امیر روی من افتاد. مجید ادامه داد الانم قصدم این نبود که بخوام مسئله رو جلوی تو عنوان کنم اما بهت میگم که فکر نکنی من قصد ازار و اذیت عاطفه رو دارم یا درکش نمیکنم. سرم را پایین انداختم. مجید سیگاری برای خودش روشن کردو گفت یه سیم کارت براش خریدم شماره ش را دادبه شهره اونم شماره روداد به سعید، ازش گرفتم انداختم کنار یه شماره دیگه گرفتم دوباره اینم مثل همون شده. مامان من از عاطفه بدش میاد، من به خاطر حفظ ارامش این خانم از اونجا اومدم بیرون، من مادرمو میشناسم اهل دوز و کلک و توطئه س، خواهرامم با اون توی یه تیمن. سعید هم با اونهاست من دلمنمیخواست خانواده م شماره عاطفه رو داشته باشن حالا که برای باردوم این اشتباه و کردی پس حقته که برات توطئه کنندواعصابتو خورد کنند. امیر دستی بر سر خود کشیدو گفت چی بگم والا برخاستم و وارد اشپزخانه شدم، مجید هم بدنبالم امدو گفت چیزی لازم نداریم؟ برو یکم میوه بگیر سر تایید تکان دادو بلند گفت بیتا بیتا از اتاقش خارج شدو گفت بله بابا بیا باهم بریم بیرون بلافاصله بعد از رفتن اندو امیر برخاست پشت اپن ایستادو گفت چه غلطی کردی تو ؟ ماجرا را برای امیر تعریف کردم امیر سرتاسفی تکان دادو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت33 ❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم
❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداختم هر چند روی سنگ دوزی های جلوی لباس گم شده بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم بیاد دنبالم که متوجه پیامی که اومده بود شدم بازش کردم "حالیت میکنم" نفس سنگینی کشیدم مجبور بودم بابت حرف های سه ساعت پیش ازش معذرت خواهی کنم مطمعنم که بلایی رو که روز ازمایشگاه سرم آورد رو دوباره تکرار میکنه شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چیه هر چی مظلومیت داشتم توی صدام ریختم _سلام _علیک _معذرت میخوام _بابت _حرف های صبحم از سکوت بینمون استفاده کردم و نفس های عمیقی کشیدم _حاضری الان _بله _جلوی آرایشگام بیا بیرون گوشی رو با حرص قطع کردم از اینکه مجبور شده بودم از روی ترس ازش معذرت خواهی کنم عصبی بودم شنل بلندی که برای لباسم بود رو پوشیدم و کارت عابر بانکی که امیر بهم داده بود رو به خانم ارایشگر دادم بعد از حساب کردن رفتم بیرون سرم رو بالا آوردم و از زیر شنل به ماشین سفید امیر که جلوم بود نگاه کردم زیر لب گفتم _این مشنگ ماشین رو چرا گل زده نگاهم رو به خودش دادم که کت شلوار مشکی پوشیده بود و زیبایش رو صد برابر کرده بود انصافا از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم اگه فقط یکم اخلاقش خوب بود مطمعنن عاشقش بودم اومد سمتم شنل رو اهسته پایین کشید و کمک کرد تا تو ماشین بشینم مسیر بر گشت رو هم مثل رفت به سکوت گذروندیم وارد حیاط شدیم شنل کلافم کرده بود از اینکه نمیتونستم جایی رو ببینم خلقم تنگ بود کمی عقب کشیدمش تا بتونم اطرافم رو ببینم با دیدن صحنه ی روبه روم از حرکت ایستادم حیاط چراغونی بود و پر بود از میز و صندلی که روشون میوه و شیرینی بود رو به امیر گفتم _یه جشن نامزدی ساده قرار بود باشه _حالا برو تو با این وضع جلوی این همه مرد واینسا _الان کجای من معلومه؟ کلافه گفت _هیج جات اما همه دارن نگات میکنن. _امیر من الان یه تیکه پارچه ی متحرکم. بزار نگاه کنن _برو تو انقدر با من یکی بدو نکن _اگه نرم اونوقت چی میشه ؟ _یکی میخوابونم زیر گوشت، بعد هم میگم غلط کردم. راضی شدی؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_232 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم
به قلم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده بود ریز ریزش میکردم با کلافگی گفتم ول کن بابا امیر،مگه چیکار کردم؟ واسه خودتون دارید بزرگش میکنید. خیلی پررویی ها، واسه شوهرتم اینطوری زبون درازی میکنی؟ اخه من کاری نکردم که، من تقریبا هرروز با شهره میرفتم بیرون، حالا امروز چون سعید اومد کافه اینم از سعید بدش میاد به من میگه با اجازه کی رفتی کافه، مگه هرروز من اجازه میگرفتم؟ امیر سری تکان دادو گفت خلاصه که حواستو جمع کن، مجید اخلاقش اینه خوب اوانس میده و صبوری میکنه اما یدفعه یه جا گیرت می اندازها از من گفتن بود عصبانی شده بود که گفت با شهره حرف نزن و جایی نرو دووز بگذره یادش میره، مگه مثل توإ؟ امیر متعجب گفت من؟ خندیدم وگفتم بله تو،یادته چقدر منو اذیت میکردی؟ امیر هم خندیدو گفت حقت بود. بلاهایی که من به سرت اوردم الان میتونی با این زندگی کنی، اگر من لی به لالات گذاشته بودم الان یه ثانیه هم نمیتونستی مجید و تحمل کنی خندیدم و گفتم اعتماد به نفست خیلی بالاست ها، مجید خیلی خوش اخلاق تر از توإ. خداروشکر که راضی هستی سپس فکری کردوگفت شاید چند روز مزاحمتون بشم واسه چی؟ بابای زیبا که اجازه نمیده زیبا شب خونه ما بخوابه ، مامان و بابا هم اخر هفته میرن انگلیس. من میام خونه شما میمونم اگر راهم بدید فکری کردم وگفتم انگلیس امیر متعجب گفت مگه تو در جریان نیستی در جریان چی؟ عمو شهروز تصادف کرده تو کماست چشمانم گرد شدو گفتم واقعا؟ اره الان دو سه روزه، مجید هم میدونه چطور به تو نگفته؟ مجید از کجا میدونه پوریا زنگ زد به من ، اون لحظه مجید کنارم بود. همون شب که باهم سفره خانه بودیم. گفت بابام حالش بده، رفته تو کما منم حالم خوب نیست به مامان بگو به من زنگ بزنه. من نمیدونم باید چیکار کنم. مبهوت به امیر خیره ماندم و گفتم چقدر پوریا بد شانسه، مادر که نداره باباشم اینطوری شد. حالا میخواد چیکار کنه؟ صدای باز شدن در امد امیر گفت هیس،، جلوی مجید از پوریا حرف نزن، ناراحت میشه. بیتا و مجید وارد خانه شدند. بیتا تمام صورتش پر از اشک بود. وارد اشپزخانه شدو به اغوش من پناه اورد . موهایش را کنار زدم رد انگشتان مجید روی صورتش سرخ و متورم بود. صورتش را ناز کردم وگفتم بابا دعوات کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. ارام گفتم چرا؟ مجید وارد اشپزخانه شدو گفت چند بار از غروب تاحالا بهش گفتم نمیشه با مادرت تلفنی حرف بزنی؟ دوباره تو ماشین میگه گوشیتو بده من زنگ بزنم به مامانم امیر با دلسوزی دست مجید را گرفت و او را از اشپزخانه بیرون برد . من هم بیتا را به اتاقش بردم و گفتم تو واقعا ظالمی، این بچه از صبحه داره گریه میکنه مادرشو میخواد ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺