ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
#پارت_263
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود.
نگاهی به من انداخت و گفت
اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم.
سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی
برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم.
سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت
اینو بخور
لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت
بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن.
اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود.
نگاهی به من انداخت و گفت
اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم.
سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی
برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم.
سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت
اینو بخور
لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت
بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن.
اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت
این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه.
به دهان او خیره بودم. مجید گفت
من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه.
محکم و قاطع گفتم
نه من رضایت نمیدم.
خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد.
حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟
ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم.
اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟
اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه
پوزخندی زدم و گفتم
بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده.
مجید سر تاسفی تکان دادو گفت
ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه.
من حوصله ندارم.
برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت
بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی.
برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت
اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم.
سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت
جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم.
بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم
حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه .
مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت
خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت66 ❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خود
#پارت67
❣زبان عشق❣
اسمش امیر حسینه. بنده خدا خونشون مشهده پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکنه، هر وقت میاد تهران می ره مسافر خونه،چند بار گفتم شب ها بیاد اینجا اما قبول نمی کنه مهدی می گفت خیلی حجب و حیا داره ،فهمیده دو تا دختر تو خونس اینجا نمی اد .
با یه سینی پر از چای اومد بیرون احمد اقا سمتش رفت و سینی رو ازش گرفت
عمه رو به امیر ادامه داد
_امیر عمه تو دیدیش . یادت هست ؟ اون سری که اومده بودی با مهدی پلی استیشن بازی کنی
اون موقع هنوز دانشجو بودن
امیر با سر جواب مثبت داد و معلوم بود که اصلااز این حرف ها خوشش نمیاد بعد از پذیرایی کاملی که این زن و شوهر از ما کردن
عمه کنار من نشست، نگاهم رو به هفت سین روی میز جلوم که روی دست مال ترمه چیده شده بود دادم. توی کاسه های مسی که داخلشون مینا کاری شده بود خیلی مرتبت چیده شده بودن حتی شمع های سفره اش هم مینا کاری بود
عمه اروم کنار گوشم گفت
_چی به امیر گفتی که پریسا رو اونجوری زده
باتعجب بهش نگاه کردم
_مگه زده؟
سرزنش وار نگاهم کرد
_به خدا من چیزی نگفتم
_پریسا گفت پیش تو یه راز داشته تو به امیر گفتی امیر هم گرفته اون بچه رو زده، علی و زهرا نبودن الان بیمارستان بود .
تا گفت راز دوزاریم افتاد به خاطر مهدی کتکش زده. نگاهی به امیر کردم که با احمد آقا حرف می زد ولی حواسش به ما بود سرم رو پایین انداختم
_این امیر خیلی هار شده، باید جلوشو گرفت، پریسا گفت تو راه مشهدم تو رو زده. آره؟
جواب ندادم.
_مهدی میگفت مثل اینکه قبل از عقدم دست روت بلند کرده ؟
سکوتم باعث ناراحتیش شد
_دنیا خانوم با شمام
_ول کنید عمه. الان دیگه تموم شده
نگاه ملتمس رو به عمه دادم اخلاقش مثل بابا بود و تا ته یه چیزی رو در نیاره بی خیال نمیشه
بین این سه تا خواهر برادر فقط عمو از اشتباهات میگذره
بابا از جاش بلند شد و رو به مامان گفت
_یا علی هانیه خانم .
خودش نمی دونست من رو از دست سوال های عمه نجات داده
اصرار های احمد آقا به خاطر نگه داشتنمون برای نهار هم بی فایده بود
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت68
❣زبان عشق❣
بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت
_شما بشین
_نه عمه کار دارم ایشالله یه فرصت دیگه مزاحم می شیم آقاجون گفته برم پیشش داشتم می رفتم که دنیا زنگ زد گفت بیام اینجا
اسم ابوالهل که می اومد همه کوتاه می اومدن عمه از روی شومینه یه جعبه ی کوچیک اورد با لبخندی که تا از زمان ورودم به خونش بهم نزده بود گفت
_عیدت مبارک عزیزم
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم بعد از خداحافظی رفیم بیرون به محض اینکه صدای بسته شدن در خونه ی عمه اومد در جعبه رو باز کردم یه دستبند ریز و خیلی ظریف داخلش بود به امیر نشون دادم که گفت
_میای بریم خونه ی ما ؟کارت دارم
همونطور که داشتم سعی میکردم قفل دستبند رو روی دستم ببندم گفتم
_نه اصلا حوصله ی مامانت رو ندارم همش برا من قیافه میاد
دستش رو جلو اورد و قفل دستبند رو برام بست
_صد بار گفتم باهاش درست صحبت کن. تو چرا کوچیک تر بزرگتر حالیت نمیشه؟
طلب کارانه نگاهش کردم
_هر چی از دهنش در میاد به من میگه انتظار داری جوابش رو ندم
_اره . انتظار دارم
_انتظارت خیلی بی جاست من جواب همه رو میدم
اخم هاش تو هم رفت
_اولا شما بی جا میکنی ، دوما عمه چی میگفت
دوس نداشتم یه شر جدید با حرف هام تو این خانواده درست کنم
_هیچی
_یه ساعت حرف زدین هیچی
_اره . یعنی حرف مهمی نبود
_تو بگو اینکه مهم بوده یا نه تشخیصش با خودم
نمی شد بهش دروغ گفت انقدر سوال پیچ میکرد تا به نتیجه دلخواهش برسه یکم این ور و اونور رو نگاه کردم سرم رو پایین انداختم
_منتظرم
تو چشم هاش خیره شدم و ملتمسانه لب زدم
_می شه نگم؟
_نه
_اخه دعوا میشه
نفس هاش تند تند و عمیق شدن
_از مهدی می گفت
ترسیدم توی ذهنم دنبال حرف می گشتم
سکوتم طولانی شد یکم تن صداش رو بالا برد
_دنیا
نگاش کردم احساس بیچارگی می کردم
_گفت ... گفت که من ... چی گفتم که تو پر...یسا رو زدی منم گفتم هیچی بعدم گفت که تو چرا تو راه مشهد با من اون رفتار رو داشتی همین
سرش رو سمت خونشون چرخوند و نگاهی بهش کرد برگشت سمتم
_دیگه چی گفت
_چقدر من رو اذیت میکنی
_حرف بزن که اذیت نشی
_هیچی دیگه هی همین ها رو تکرار میکرد، امیر چرا پریسا رو زدی، الان با من قهر میکنه.
_نمیکنه . بهش میگم قهر نکنه.
_زوری که نمیخوام آشتی کنه ،که تو بری بهش بگی، اینجوری میکنی اصلا دیگه بهت حرف نمیزنم
_خیلی خب پرو نشو میای خونه ی ما یا نه
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم
_نخیر
بعد هم راهم رو کج کردم سمت خونمون از شیشه در خونه می دیدمش که هنوز ایستاده و من رو نگاه میکنه نگاهش اصلا عاشقانه نبود فقط میخواست مطمعن شه که میرم تو خونه از حرصم در رو محکم بستم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت68 ❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما
#پارت69
❣زبان عشق❣
صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد
_من فعلا اونجا نمیرم .
مامان با صدایی که التماس توش موج میزد گفت
_آقا رضا زشته برادر بزرگته حالا امیر جونی کرده . من مطمعنم به خاطر رفتارش باهاش برخورد کرده
_الان برم اونجا چی بگم، بگم دستتون درد نکنه دختر من رو بردید ،غریب گیر اوردید، کتک زدید برگردوندید.
_اصلا بلند شو بریم تو روی همشون این حرف رو بزن بعدم من و شما که دختر خودمون رو می شناسیم هر کی هر چی بگه دو تا میزاره روش جواب می ده
_اولا هر چی هم بگه امیر حق نداره دست روش بلند کنه، دوما گوش اون دنیا رو هم حسابی می پیچونم اصلا احترام حالیش نیست.
فوری دستم رو روی گوشم گذاشتم یعنی بابا میخواد من رو بزنه با چیزی که شنیدم چشم هام گرد شدن
_اصلا برو صداش کن اول یه درس درست و حسابی به اون بدم بعدم برم سراغ امیر و بقیه
صدای بلند شدن بابا از روی تخت اومد ترسیدم اطرافم رو نگاه کردم باید به جایی پناه می بردم جز اشپزخونه جایی نبود فوری رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم . صدای مامان که مدام بابا رو صدا میکرد میخواست جلوش رو بگیره ترسم رو بیشتر می کرد. چرخیدم سمت اتاق بابا کاملا عصبی لای در گاه در ایستاده بود و به من نگاه می کرد مامان هم دو دست هاش رو رو چارچوب در گذاشته بود.
بابا کلافه و عصبی به مامان گفت
_هانیه خانم دستت رو بردار
مامان که معلوم بود حسابی از رفتار های بابا تعجب کرده با احتیاط دستش رو برداشت و کنار رفت بابا تحکمی گفت
_بیست ساله با مادرت زندگی میکنم .هنوز من رو رضا نکرده ، پدر و مادر بهش ظلم کردن ،منم متوجه ظلمشون می شدم گاهی اعتراض می کردم ولی مادرت فقط سکوت می کرد و احترام می گذاشت، انقدر بی ادبی و بی احترامی کردن رو از کی یاد گرفتی.
خیلی ترسیده بودم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام حرف می زد چونم می لرزید و گلوم بغض داشت لب باز کردم
_با...
_حرف نزن دنیا. فقط گوش کن
تقریبا داشت فریاد میزد
_چی کار کردی که امیر دست روت بلند کرده . زبونم کوتاه جلوشون ،انقدر که تو حاضر جوابی کردی . خوب گوش هاتو باز کن دنیا ،اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم یا بشنوم به کسی بی احترامی کردی اون روز روزیه که کاری و که تو این هفده سال باید انجام می دادم رو انجام می دم. فهمیدی؟
جلوی اشک هام رو نمیتونستم بگیرم با سر گفتم بله
مامان اومد اشپز خونه یه لیوان اب برداشت و داد دست بابا رو به من گفت
_برو بالا
خواستم برم که با صدای بابا ایستادم
_نخیر . جمع وجور کنید بریم خونه ی داداشم
_الان هم اعصاب شما خورده هم دنیا گریه کرده چشمش قرمزه بزار یه ...
وسط حرف مامان پرید و شمرده شمرده گفت
_هانیه خانوم .گفتم .حاضر شید.
مامان لیوان رو از دست بابا گرفت و لب زد
_چشم
داخل اتاقشون رفت و چادرش رو سر کرد جلوی در ایستاد
_من حاضرم
بابا رفت سمت در، توی دلم غوغا بود ،کاش گوشیم دستم بود حداقل میتونستم یه پیام به امیر بدم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
#پارت70
❣زبان عشق❣
پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم
_اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی
با سر بله گفتم
مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید
بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت
_خوش اومدید
سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت
_مامان یاالله عمو اینان
چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت
_آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم
_الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست
عمو نفس عمیقی کشید و گفت
_رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد
رو به علی گفت
_بابا اون گوشی رو بده من
علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت
_من میدم
گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_زود بیا خونه مهمون داریم
_به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری
_زود باش امیر
گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت
تا شما یه چی بخورید الان میاد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت70 ❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایست
#پارت71
❣زبان عشق❣
بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر ها به سمتش چرخید
_اقا رضا اونجوری که شما فکر میکنید نیست. شاید ماجرا رو درست براتون تعریف نکرده
بابا خیلی محکم و جدی گفت
_شما درستش رو تعریف کن
_حساسیتی رو که امیر داره رو علی نداره ،ولی زهرا با اینکه می دونه شوهرش حساس نیست خودش خیلی از مسائل رو رعایت می کنه،امیر اون رفتاری رو که با پریسا داشت با دنیا هم داشت
خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم ولی از بابا می ترسیدم اگه بهم نگفته بود که حرف نزنم، الان میشستمش پهنش میکردم رو بند.
بابا که حسابی از حرف های زن عمو ناراحت شده بود گفت
_اگر حرف خود شما رو سند بزاریم که همه مثل هم نیستن یکی حساسه یکی نیست اینم میشه توجیح من ،زهرا دختر آرومیه و دنیا شیطون قرار نیست من علی رو با امیر مقایسه کنم که شما دنیا رو با زهرا مقایسه میکنید
_اقا رضا دنیا یه جوری جواب من رو میده من اصلا میترسم تو جمع با هاش حرف بزنم. دارم باهاش حرف میزنم ول میکنه میره .تو مشهد یه رفتاری با خواهرم کرد دلم می خواست زمین دهن وا کنه من برم توش
نگاه بابا برگشت سمت من نفس های سنگین میکشید هر آن منتظر بودم جلوی همه کتکم بزنه با صدای بلندی گفت
_چی گفتی خواهر زن عموت
تلاشم برای سکوت بی فایده بود لب باز کردم
_زن عمو خانوم بگید که قبلش کلی دلتون خنک شده بود که امیر من رو زده بود بگید که از تهران تا مشهد یک کلمه با من حرف نزدید بگید وقتی امیر من رو وسط خیابون زد کارش رو تایید کردید بعدم گفتید پسرم خسته شده از بس حرص خورده تازشم...
_بسه دنیا
صدای بلند و فریاد گونه ی بابا باعث شد تازه یاد عصبانیتش بیافتم از ترس بهش نگاه نمی کردم عمو که معلوم بود از زن عمو حسابی دلخور شده با صدای ارومی گفت
_هانیه !الان وقت گفتن اون حرف ها نبود
_پس کی باید بگم حمید، تو بگو من کی باید اعتراض کنم که دنیا به هیچ کس احترام نمیزاره، به شما میگم میگی بچه ست، به امیر میگم میگه مامان سربه سرش نزار ،بحث یه روز دو روز نیست که بحث یه عمره...
بابا وسط حرف زن عمو پرید رو به من گفت
_دنیا از زن عموت عذر خواهی کن بابت رفتارات تا من تکلیف امیر رو معلوم کنم
نمی تونستم عذر خواهی کنم چون اصلا مقصر نبودم همش تقصیر خودشون بود سکوت کردم و نگاهم رو به ظرف میوه ی روبرم دادم که با صدای داد بابا یک متر از جام پریدن
_دنیا با توام
دهنم باز نمی شد برای ببخشید گفتن بابا از جاش بلند شد
_میگی یا یه جور دیگه مجبورت کنم
عمو بلند شد و اومد سمت بابا
_عه ! رضا این کار ها چیه بگیر بشین .
بابا عمواروم کنار زد و به سرعت اومد سمتم که فوری گفتم
_ببخشید ... بابت بی احترامی هام ببخشید دیگه تکرار نمیشه
عمو اومد سمت بابا و دستش رو گرفت برش گردوند سر جاش
_بابا صلوات بفرست مرد این کار ها چیه، همه چی زیر سر اون پدر سوخته است الان میاد سر خودش خالی کن .
صدای گریه م به هق هق تبدیل شده بود. ای کاش اون روز همه چیز تو پشت گوشی براش نگفته بودم. از نگاه زهرا و علی خجالت می کشیدم زن عمو که معلوم بود هنوز دلش خنک نشده گفت
_اقا رضا هم من میدونم هم شما که این حرف دنیا از رو ترس بود. من مطمعنم از فردا همون اش و همون کاسه
بابا نگاهش تیز برگشت سمت زن عمو
_شمام همچین بی تقصیر نیستید، دنیا الان چند وقت عروس شماست، این عید مگه عید بزرگ نیست، چطور برای زهرا که عید دومشه یه هفته مونده بود به سال تحویل کلی صور و صات بردید و بهش عیدی دادید ولی دنیا عیدی نداشت؟ این حرف ها حرف های مردونه نیست ولی دهن ادم رو باز میکنید .همه مون می دونستیم که دنیا امیر رو دوست نداشت ولی امیر بهش محبت کرد کار به جایی رسید که من می خواستم به امیر بگم چرا دست رو دنیا بلند کردی دنیا نزاشت بیام . می گفت مقصر من بودم شما هم اگه یه کم محبت کنی به جای نیش زبون، به این دختر بچه ی هفده ساله من، مطمعنم اینجوری نمیشه
_حالا من مقصر شدم...
عمو با فریاد رو به زن عمو گفت
_میشه تمومش کنی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت71 ❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر
#پارت72
❣زبان عشق❣
علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا نگاه کنم که متوجه پریسا شدم توی راهپله پشت میله های استیل کز کرده بود و به من نگاه می کرد با صدای یالله گفتن امیر و باز شدن در خونه گریه شدت گرفت
زهرا فوری رفت بالا تا لباسش رو عوض کنه امیر که صدای گریه ی من رو شنید سرش رو بالا اورد با یه نگاه متوجه جو متشنج خونه شد
بابا از جاش بلند شد و رو به امیر گفت
_تو با چه حقی دست رو امانت من بلند کردی، هفده ساله دخترمه، یه بار این کا رو نکردم چه حقی تو خودت دیدی که این کار رو کردی
امیر خواست حرف بزنه که بابا با دستش مانع حرف زدنش شد
_اگه به حرمت برادرم نبود، الان یه سیلی بهت می زدم که دفعه ی اخرت باشه این غلط رو میکنی.
بعد هم رو به مامان گفت
_بلند شید بریم
مامان بدون معطلی بلند شد ومن هم پشتش از خونه بیرون رفتیم و برگشتیم خونه ی خودمون
نمی دونستم باید چی کار کنم برم اتاقم یا باید پایین بمونم رفتم تو اشپز خونه و زیر اپن زانو هام رو بغل کردم سرم رو پاهام گذاشتم جرات گریه کردن هم نداشتم مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا به بابا گفتم تو راه چی شده با احساس دستی که روی سرم گذاشته شده بود ترسیدم و خودم رو جمع کردم
_منم دنیا جان
مامان بود لیوان ابی رو سمتم گرفت
_یکم بخور بلند شو برو اتاقت
_میخواستم اول برم ترسیدم بابا دعوام کنه
_بابا بیخودی دعوات نمی کنه. چقدر گفتم درست رفتار کن .از این روز می ترسیدم الانم دیر نشده سر نهار بیا از بابات عذر حواهی کن زود می بخشت
سرم رو تکون دادم یکم از اب خوردم و بلند شدم با احتیاط به اطراف نگاه کردم و دنبال بابا گشتم که مامان گفت
_تو اتاقه برو بالا
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت72 ❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا
#پارت73
❣زبان عشق❣
نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گونم رو بوسید
_درست می شه دخترم خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی درست می شه
_مامان
_جانم
_من از بابا میترسم
لبخندی زد اروم گنار گوشم رو بوسید
از آغوشش بیرون اومدم و خیلی اروم که بابا متوجه رفتنم نشه از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم گوشه ی تخت روی زمین نشستم زانو هام رو بغل گرفتم اروم و بی صدا گریه کردم
این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام رفتار می کرد جلوی همه می خواست من رو بزنه. همش تقصیر زن عمو بود. اگه امیر خونه بود جرات نمیکرد اونجوری حرف بزنه چه عید نحسی امسال دارم.
صدای زنگ گوشیم باعث شد تا سرم رو از روی پام بردارم دستم رو دراز کردم و گوشی رو از رو ملافه ی یاسی تختم برداشتم تنها شماره ذخیره شده تو گوشیم بود انقدر بهش نگاه کردم تا قطع شد
این چی میگه دیگه، تو این اعصاب خوردی فقط فقط امیر رو کم دارم، الان میخواد دعوام کنه ، دوباره اسمش روی گوشی ظاهر شد انگشتم رو روی اسپیکر کوچیک پشت گوشی گذاشتم تا صداش بیشتر از این باعث جلب توجه نشه بعد از چند ثانیه قطع شد گوشی رو روی تخت گذاشتم و دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم انقدر بهم برخوده که تا شب یاد رفتار بابا تو جمع با خودم می افتم گریه می کنم
صدای پیام گوشی اومد تند تند و پشت سر هم گوشی رو برداشتم پیام ها رو باز کردم
_دنیا تو رو قران جواب بده / دنیا خوبی /عمو کاریت کرد/چرا گریه کرده بودی/اگه همین الان زنگ نزنی پا میشم میام اونجا.
ترسیدم اگه اینجا می اومد حتما دعوا می شد فوری شمارش رو گرفتم با تک بوق اول جواب داد
_الو دنیا
با شنیدن صداش دوباره گریم گرفت
_چی می گی تو ،چرا ولم نمیکنی ؟هر چی میکشم از دست تو اون مادر...
_گریه نکن حرف بزن بفهمم چی میگی
_من همین جوری حرف می زنم خوشت نمیاد زنگ نزن
_این چه طرز حرف زدنه
_چه جوری شما خوشتون میاد بگو همونجوری حرف بزنم
_اینجا چه خبر بوده .شما که رفتید علی و زهرا رفتن خونه ی عمه پریسا هم باهام قهره حرف نمی زنه مامان و بابام هم رفتن اتاق . ببینم جریان این عیدی چیه که بابام داره سرش با مامانم دعوا می کنه .
از هیچی خبر نداشت با دست اشکم رو پاک کردم
_از خونه ی عمه اینا که اومدیم بابا داشت سر کار تو با مامان حرف می زد منم گوش وایستادم بابا یهو اومد بیرو من رو دعوا کرد که چرا جواب همه رو دادم بعدم پیله کرد همین الان باید بیام خونه شما رسیدیم اونجا مامانت نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من ابروشو جلو خواهرش بردم بابامم بلند شد من رو بزنه
دوباره گریم گرفت هق هق کردم ادامه دادم
همش... همش تقصیر ... مامان تو بود
_اینجوری گریه نکن دنیا دلم داره آتیش می گیره
هق هقم اروم نمی شد .
_قضیه ی عیدی چیه؟
_تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود همین بود
_خیلی خب باشه الان بسه دیگه گریه نکن بلند شو بیا جلو پنجره از تو حیاط من رو نگاه کن
_اشکم رو پاک کردم تو کجایی ؟
_تو حیاطم یه لحظه بیا جلو پنجره
بلند شدم از گریه ی زیاد کلیه ام درد گرفته بود دستم روش گذاشتم رفتم سمت پنجره که در اتاقم باز شد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت73 ❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گون
#پارت74
❣زبان عشق❣
سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه ترسیدم هنوز گوشی کنار گوشم بود همونجوری که به بابا خیره شده بودم گفتم
_الو من بعدن بهت زنگ میزنم
نگران گفت
_چرا چی شد یهو
اب دهنم رو قورت دادم
_بابام اومده بعدن بهت زنگ میزنم
_دلم شور میزنه دنیا قطع نکن بزار بشنوم
_باشه . خدافظ
گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم بابا چشم هاش خیس بود با دیدن اشک گوشه ی پلکش دلم ریخت من باعث گریه کردن بابا شده بودم سرم رو پایین انداختم اشکم بی امان می
ریخت
_بابایی... بب...ببخش...شید
اومد سمتم محکم من رو توی بغلش گرفت
_تو ببخش بابا زیاده روی کردم
این حرفش باعث شد هق هقم به بالا بره تو بغلش زار بزنم چند دقیقه ای من گریه میکردم و بابام دستش رو توی موهام فروکرده بود و من رو به خودش چسبونده بود گریم که اروم تر شد من رو از خوش فاصله داد دستم رو گرفت و برم سمت تخت هر دو نشستیم
_عموت امروز حرف خیلی خوبی زد .گفت خدا هیچ پدر و مادری و شرمنده کار اشتباه بچش نکنه. شرمندم کردی دنیا
رفتاری رو که من با تو توی این عمارت دارم هیچ کس با بچه هاش نداره همیشه اقاجون میگفت من دارم تو رو لوس و پرو بار میارم و یه روزی چوبش رو میخورم عصبانیت امروز باعث شد یاد حرفش بیافتم و از کوره در برم زیاده روی کردم ولی حقت بود دنیا خواهش میکنم تمومش کن دیگه جواب هیچ کس رو نده هر کس ناراحتت کرد سکوت کن مثل مادرت اون امیر...
حرفش رو خورد و نفس حرصی کشید
_اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد فقط به من بگو تا آرزوی با تو بودن رو با خودش به گور ببره
_بابایی زن عمو خیلی ناراحتم میکنه
_میدونم باباجون ولی خیلی مهربونه اگه باهاش خوش رفتار باشی رفتارش زمین تا اسمون باهات تغییر میکنه ، به خاطر من، التماست میکنم دنیا، جون من جوابش رو نده
به چشم هاش خیره شدم دوباره بابای خودم بود همون بابای مهربون که با منطق خودش رامم میکرد
لبخند بی جونی زدم
_چشم
ابروهاشو بالا داد
_از اون چشم ها که چند روز بعد عقدت قبل از خونه ی آقاجون دادی نمیخوام
_قول میدم بابا، اما اگه اذیتم کنه به شما میگم
_آفرین پاس بده زمین من خودم درستش میکنم
پیشونیم رو بوسید از جاش بلند شد و رفت سمت در ایستاد و برگشت سمتم
_هر کس یه نقطه ضعفی داره دنیا! نقطه ضعف من شرمندگی که تو باعث بشی،
اون موقع سخت می تونم جلوی خودم رو بگیرم. نمی دونم دفعه ی بعد بتونم خودم رو کنترل کنم یا نه
_دفعه ی بعدی وجود نداره بابا قول می دم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت
_صورتت رو بشور بیا نهار بخوریم
_چشم
از اتاق بیرون رفت
نفس سنگینی کشیدم اگه بابا نمی اومد سراغم شاید تا یه هفته جرات نمی کردم از خونه بیرون برم حالا باید روزه سکوت بگیرم در برابر حرف های دیگران خیلی سخته، فکر کنم ادم بخواد بدون اکسیژن زندگی کنه انقدر سخت نباشه که به من بگن جواب نده ،اونم کی جواب بزرگتر هایی که همشون فضول منن
با صدای بلند دنیا دنیا گفتن امیر حواسم جمع شد که گوشی رو قطع نکرده بودم تا حرف های ما رو بشنوه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت74 ❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه
#پارت75
❣زبان عشق❣
روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_چی میگی؟
_چی میگی نه. جانم
_خیلی خب بابا الان چی کار داری؟
_اول اینکه درست صحبت کن فکر نکن بابات پشتت در اومده من بی خیالت می شم ،بعدم...
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشتم پریدن وسط حرفش گفتم
_آقاجون چی کارت داشت
مکث کردی نفس عمیقی کشید، انقدر سنگین بود که صدایش رو شنیدم
_هیچی. به خاطر قلب خانوم جون میخوان برن از تهران
_بهتر یه مرادی زورگو تو این خونه کمتر نفس کشیدن راحت تر
_تو الان این همه دعوا شدی به خاطر بی ادبیت چرا هنوز ادب نشدی
_امیر داری میری رو مغزم کار نداری
_این چه طرز حرف زدن دنیا
_حوصله ات رو ندارم، عین بابابزرگ ها فقط میگی این کار رو بکن این کار رو نکن خداحافظ
بلافاصله گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت
در حال حاضر زورم فقط به این میرسه البته فقط از پشت گوشی
مانتوم رو درآوردم ابی به صورتم زدن و رفتم پایین بابا سر میز نشسته بود و مامان کنار گاز ایستاده بود سلام ارومی گفتم و نشستم روبروی بابا مامان هم با دیس برنج اومد کنارمون و شروع کردیم همه بی میل می خوردم و تلاش داشتیم که کسی متوجه نشه اما بی فایده بود بعد از خودرن نهار ظرف ها رو شستم و برعکس همیشه که فوری می رفتم اتاقم نشستم روی مبل کنار تلوزیون
_هانیه خانم بعد از ظهر حاضر شید با دنیا یه چتد جا بریم عید دیدنی
_من حاضر میشم ولی دنیا باید با امیر بیاد
بابا اخم هاش تو هم رفت
_چرا؟
_برای اینکه زن و شوهرن شما از دست امید عصبانی هستی اونم جوونه حق داشته ناراحت شه. زنش و خواهرش تو خیابون جیغ زدن و باعث جلب توجه شدن حالا از کوره در رفته یه اشتباهی کرده شمام که دعواش کردی کوتاه بیا دیگه اقا رضا
_اصلا دنیا خودش باید بگه
سرش رو برگردوند سمت من
_دوست داری با کی بری بابا
اومدم حرف بزنم که مامان گفت
_عه. اقا رضا به خدا از شما بعیده! سر یه اشتباه بین این دو تا فاصله ننداز. دنیا باید با امیر بره شما دوست داری با ما بیاد اصلا چهار تایی با هم میریم
بابا چشم غره ای به مامان رفت و سکوت کرد چند لحظه بعد برگشتم اتاقم بدون اینکه به گوشی نگاه کنم از رو تخت انداختمش زمین و دراز کشیدم چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
#پارت76
❣زبان عشق❣
چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم
_برا چی قبول کردی؟
_چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟
_اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان
صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم
_امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید
_تو نباید قبول می کردی
_من نمی تونم
_پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد
_ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی
_دختر من رو زده
_زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی
برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد
_کجایی تو
چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم
_خب خواب بودم
_برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی
_خدافظی کردم دیگه
_تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد
_تو اتاقتی
_اره
_از پایین چه خبر
_خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟
_چی؟
_اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا
_مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد
صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم
_بله
_بیا پایین کارت دارم
_الان میام
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_مامانم کارم داره. کار نداری ؟
_موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا
باشه خدافظی گفتم و قطع کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
#پارت77
❣زبان عشق❣
رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان
_کارم داری مامان
توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم
_سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان
_چشم
_دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره
نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم
_به نظرت بابا امیر رو می بخشه
مامان هم ارومتر از خودم گفت
_برو بهش بگو ببخشه
_من می ترسم مامان
_هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه
نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه
_پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو
به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم
_بابایی
بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت
_جانم
نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم
_چی میخوای بگی بابا
چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد
_دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟
_نه نمیترسم فقط استرس دارم
_استرس چی بابا
_هیچی اخه ...
لب پایینم رو به دندون گرفتم
_من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم
_از کدوم حرف ها
_حرف هایی که الان میخوام بگم
خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم
_من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی.
نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت
_من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه
میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم
_بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن
هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو
نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم
_باشه بابایی
نفس سنگینی کشید
_باشه
از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم
_مرسی بابا
_فقط قولت یادت نره
_مطمعن باشید یادم نمیره
بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم
_مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم
_نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن
_اخه رو سکوته
_اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی
فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
#پارت78
❣زبان عشق❣
لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد
_مامان
_جانم
_امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم
_چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته
_عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه
لبخند حرص درآری زد گفت
_خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری
_نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم
بلند خندید و به حالت شوخی گفت
_در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره.
کمی مکث کرد و گفت
_نترس یه امشب رو کاری بهت نداره
با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت
_علی هم هست
_میدونم
_خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟
_اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم
مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم
_ان شاالله هیچی نمیگه
با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت
_چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت
_امیر یه کاری باید بکنه
امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت
_عمو ببخشید اشتباه کردم
_یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه
_چشم قول میدم
بابا پیشونیش رو بوسید
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
#پارت79
❣زبان عشق❣
بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت
_پریسا کو
_حالش خوب نبود نبومد
احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم
بابا اخم هاش تو هم رفت
_غلط کرده .الان خودم میرم میارمش
_ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش
بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت
_خوبی شیطونک
_ممنون
_یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها
_وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود.
زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت
_شمام بی تقصیر نبودی
_نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید
همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم
عمو اروم رو شونم زد گفت
_گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره
عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا
_اخه عمو انگار با من دشمنه
_من چه دشمنی با تو دارم بچه جان
_دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی
_دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن
_اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه
امیر بلند شد ایستاد
_دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا
خودم رو تو بغل عمو جا کردم
_نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی
حرصی گفت
_میخوام باهات حرف بزنم
_با زور بازوت
عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت
_زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن
_هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر...
با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
#پارت80
❣زبان عشق❣
زن عمو رو به بابا گفت
_دست شما درد نکنه آقا رضا
بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت
_یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد.
عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون
مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت
_دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن
بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود
_مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم
رو به امیر گفتم
_تو چایی رو تعارف کن
زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد
_من تعارف میکنم
_شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم
بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت
_عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید.
چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا
با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم
_نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید
عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم
_ببین خوشت میاد عمو
نگاه سرسری کردمو گفتم
_نه
متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم
_چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه
_دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم
پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم
_امروز خریدین
زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم
_ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم
مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن
بابا خیلی محکم گفت
_بسه دنیا
چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم
با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت
_عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا
بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت
_بلند شو برو بالا
هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه
نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣