eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
551 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_116 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روز چهارم با امدن ریتا شرایطم سخت شده بود، تمام ساعات روز در اتاق ریتا مینشستم حالا باید جلوی چشم مرجان و شهرام میبودم . صبح روز جمعه بود که ازخواب بیدار شدم، وارد اشپزخانه شدم ریتا با دیدن من روبرگرداند رو به مرجان گفتم _سلام _سلام عزیزم صبحت بخیر در اینه اپن نگاهی به خودم انداختم کبودی گونه چپم کم رنگ شده بود، بلیز مرجان به من گشاد بود، استینم را بالا زدم رده های کمر بند فرهاد روی بدنم سیاه بود ، ریتا از اشپزخانه خارج شدو گفت _من صبحانه نمیخورم مرجان با مهربانی گفت _چرا دختر قشنگم ریتا وارد اتاقش شدو در را محکم بست ، مرجان به اتاق ریتا رفت ، ریتا گفت _این کی میره خونشون _ساکت شو میشنوه _خوب بشنوه مرجان در رابست، تمام بدنم گر گرفت من انجا اضافه بودم، روی کاناپه ها نشستم و به فکر فرو رفتم. اگر کارت عابرم دستم بود همین الان سوار ماشین میشدم و به خانه عمه میرفتم. ترس وجودم را گرفت ، فرهاد اگر بفهمد حتما به سراغم می اید اینبار دیگر جان سالم بدر نمی بردم. صدای جیغ ریتا رشته افکارم را برید _بهش بگو بره بیرون ،بگو بره خونشون گوشی تلفن را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم چند بوق خورد و گفت _جانم صدایش قلبم را لرزاند من بغض کردم و او تکرار کرد _الو ارام گفتم _بیا منو از اینجا ببر فرهاد مکثی کردو گفت _به همونی که بردت اونجا بگو برت گردونه اشکهایم سرازیر شد تمام غرور و شخصیتم زیر پای فرهاد له شده بود .ارام گفتم _یا بیا منو ببر ، یا بیا کارتمو بده برم خونه عمه م _یا بیام بزنم لهت کنم نه؟ من سکوت کردم فرهاد ادامه داد _میخوای برم خونه عمتو خراب کنم خیالت راحت شه؟ من سکوت کردم فرهاد ادامه داد _میخوای بیای خونه؟ باشه میام میبرمت ، اما اینو بدون دست از پا خطا کنی میزنم لهت میکنم. گوشی را قطع کردم ، اشکهایم را پاک کردم تحمل فرهاد از ریتا برایم راحت تر بود. لحظاتی گذشت مرجان از اتاق خارج شدو گفت _ببخشید عسل جان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
با نمک بودن با بی شعور بودن فرق داره ! رک بودن با بی ادب بودن فرق داره ! اجتماعی بودن با لش و چتر بودن فرق داره ! زرنگ بودن با مارمولک بودن فرق داره ! و تمام مشکلات ما به خاطر عبور از این مرزهاست ...!🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
یه گروه داریم مخصوص مذهبی ها 😎 اگر سیم اتصالت تو کوچه پس کوچه های زندگیت قطع شده 😢 اگر دلت گره گشایی و ختم میخواد 🤓 اگر دوست داری تو چله های دعا شرکت کنی 🙄 اگر دلت خلوت با خدا میخواد😍 بزن روی لینک زیر و وارد شو👇 https://eitaa.com/joinchat/3834576973Cc97fb4eb35
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_117 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لبخندی زدم و گفتم _نه شما باید ببخشید ، برخاستم لباسهایم را عوض کردم و اماده رفتن شدم، مرجان گفت _کجا؟ _فرهاد داره میاد دنبالم مرجان متعجب گفت _چی؟ _بهش زنگ زدم بیاد دنبالم _چرا اینکارو کردی؟ باید صبر میکردی بیاد دنبالت ، اینطوری که نمیشه بزنه نابودت کنه بعدم تو پاشی بری لبخند زدم و گفتم _مزاحم شما نمیشم _چه مزاحمتی عسل؟ _نه دیگه چهار روزه شما از کارت موندی _به خاطر من مرجان فکری کرد و گفت _حرف ریتا ناراحتت کرد؟ اشک روی گونه ام غلطید و گفتم _نه، باید برم . با صدای زنگ ایفن مرجان را بوسیدم وگفتم _یه روز محبتهاتو جبران میکنم. از خانه خارج شدم سوار ماشین فرهاد شدم و ارام گفتم _سلام پاسخ سلامم را نداد مستقیم به خانه رفتیم در این چهار روز فرهاد خانه را حسابی بهم ریخته بود مشغول نظافت شدم ، چای گذاشتم و برای فرهاد یک لیوان بردم اخم هایش در هم بود و تلویزیون میدیدعصر بود روی کاناپه خوابش برده بود به سراغ اتاق کارم رفتم هیچ چیز داخلش نبود خدایا نقاشیامو چی کار کرده؟ انداخته دور؟ داخل کتابخانه م اثری از کتاب هایم نبود جمله شهرام در ذهنم تداعی شد (فرهادی که من میشناسم محاله دیگه اجازه بده تو بری درس بخونی ، خیلی اشتباه کردی باید به حرفش گوش میکردی) اهی کشیدم اشک از چشمانم جاری شد مونا خدا الهی لعنتت کنه. کمی فکر کردم و گفتم خدا خودمو لعنت کنه ، کاش حرفشو گوش داده بودم، حالا درس که نمیزاره بخونم هیچ، شد فرهاد هفته اول . با صدای فرهاد قلبم تیر کشید _چه غلطی میکنی؟ به سمت صدا چرخیدم صورت اشکی ام را که دید گفت _خون هم گریه کنی فایده نداره، نقاشی بی نقاشی ، بتمرگ خونه داری کن لیاقت درس و دانشگاه نداری حرفهایش ازارم میداد،از ترس سکوت کرده بودم .نزدیکم شد بازویم را گرفت ، ناله ایی از درد کشیدم فرهاد از اتاق بیرونم کردو گفت _من اعصاب درست حسابی ندارم عسل، سر به سرم نزار با بهت گفتم _من اصلا حرفی زدم؟ _تو با چشمهات هزار چی به من میگی. سرم را زیر انداختم و به سمت اشپز خانه رفتم، بدنبالم امد و گفت _رفتم حسابشو رسیدم . تا اون باشه چشمش دنبال ناموس مردم نره. سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم _کی و میگی؟ اخم هایش را در هم کشیدو گفت _کی و میگم؟ چه اشتباهی کردم، نباید پاسخش را میدادم ، فرهاد بدنبال بهانه بذای از سر گرفتن دعوا بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از ریحانه 🌱
b6bdbdd4afde41258a805a592ee5894e.opus
2.95M
تفسیر آیه ۱۶و ۱۷ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_118 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ نزدیکم امد شانه هایم را تکاند و گفت _چند نفر مزاحم ناموس من شدند؟ ناله ایی کردم و گفتم _من بدنم درد میکنه ، ولم کن _به جهنم که درد میکنه ، عوضش یاد میگیری گ*ه اضافه نخوری خود را رهانیدم و روی صندلی نهار خوری نشستم سرم را لای دستانم گرفتم ،فرهاد با فریاد گفت _رفتم پیداش کردم، زدمش، البته تورو بیشتر زدم،چون طرف حساب من تو بودی ، نه اون سپس با فریاد گفت _سرتو بیار بالا منو نگاه کن استرس موهایم را داشتم باز بود و میترسیدم هرلحظه موهایم را بکشد . سرم را بالا اوردم موهایم را جمع کردم روی شانه راستم کشیدم کمی دور هم پیچیدمو داخل بلیزم کردم. _اون تورو کجا دیده بوده؟ ملتمسانه گفتم _فرهاد بخدا اون منو ندیده ، خواهش میکنم بس کن _بس کن یعنی خفه شو؟ _نه نه منظورم این نیست من میگم بیا ادامه ندیم ، من یه اشتباهی کردم تو هم منو به این روز انداختی همه چی ام ازم گرفتی دارم اینجا توی خونه ت کار میکنم و برات غذا درست میکنم ، بس کن دیگه. _نه تموم نشده عسل، اون حروم*زاده توی بی پدرو کجا دیده بوده؟ _بخدا هیچ جا من پامو از دانشگاه بیرون نگذاشتم با تو رفتم ، با تو هم برگشتم _اون تمام مشخصات ظاهری تورو میدونست عسل. _به خدا من نمیدوم فرهاد فرهاد با تهدید دستش را تکان دادو گفت _من ته توی کلاسهاتو در میارم وای به حالت اگر یه جلسه غیبت داشته باشی عسل، خونت و میریزم. تهدید فرهاد مرا یاد اولین روز دانشگاه انداخت زمانی که با مونا سرگرم صحبت بودم و استاد اندواری به کلاس راهمان نداد، ترس وجودم را برداشت. فرهاد توی صورتم خم شدو گفت _چی شد ؟ چرا رنگت پرید؟ من سکوت کردم دستانم ناخواسته میلرزید ، لعنت به من ، ای کاش از اول پا به دانشگاه نگذاشته بودم. فرهاد دستم را گرفت و گفت _چرا دستات میلرزه؟ به چشمانم خیره ماند و گفت _غیبت داشتی ، الان ترسیدی من بفهمم اره؟ خیره در چشمان هم ساکت ماندیم نگاهم را از چشمانش برداشتم و به میز انداختم ، سیلی ناگهانی باعث شد من از روی صندلی نقش زمین شوم ، فرهاد مرا از موهایم بلندکردو گفت _غیبت داشتی؟ دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم _موهامو ول کن ، اروم باش بزار بهت بگم فرهاد رهایم کرد از ترس زبانم بند امده بود دستم را روی صورتم که از شدت ضربه فرهاد میسوخت کشیدم ، فرهاد با مشتی که به کتفم زد مرا به یخچال کوباند یک قدم نزدیک تر امدو گفت _بگو دیگه لال مونی نگیر اشکهایم سرازیر شدو گفتم _باور میکنی؟ _تو بگو ، راست و دروغشو خودم تشخیص میدم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
نه گفتن حق کودک است نه گفتن را به فرزندتان آموزش دهید. باید به بچه‌ها آموزش دهیم که نباید از نه گفتن احساس خجالت یا ناراحتی کنند. وقتی کودک نه گفتن را یاد بگیرد و آن را حق خود بداند، یاد می‌گیرد که اختیار بدن و احساساتش دست خودش است. اگر فرزند شما از دوران کودکی بتواند به اعضای خانواده نه بگوید یاد خواهد گرفت که به دیگران هم نه بگوید. مهارت «نه گفتن» بخشی از آموزش خودمراقبتی به کودکان است. 🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
خانوما همسر شما همونی میشه که مدام تو گوشش میخونید به صورت مستقیم یا غیر مستقیم..! 😉 پس همیشه او را ؛ سلطان دل با گذشت بخشنده مدیر مدبر مدیر فداکار و خانواده دوست بنامید 👌🏻❤️🖤 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱