خبرشو6شهریور1402.mp3
7.77M
▪️🍃🌹🍃▪️
🗓۶ شهریور ۱۴۰۲
🎙گزیده اخبار رو شنوید...
🌍 خبرشوووووووو
📌در خبرشو اخبار را با سبکی جدید بشنوید...
💠با ما همراه باشید💠
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
بنظرم این حجم از سفر خارجی رییس جمهور طبیعی نیست.
با اعضای هیات دولت میرن به این خانواده مسئولینی که پارسال روزانه ۵پرواز بهشون برای فرار اختصاص میدادن، سر میزنن!!
✍سیدامیرحسین حسینی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 این اقا رتبه ۲ جهان در مسابقات تندخوانی هست! که روزانه ۱۰ کتاب رو با درک کامل می خونه!
حالا جالب تر اینکه این متد رو در ایران دکتر اخوان داره تو کانال ذیل آموزش میده! اونوقت ما یک کتاب میخریم، یک ماه طول میکشه بخونیم!😅
راستی در پست اخر راز برطرف کردن خواب آلودگی،وسواس و حواس پرتی حین مطالعه رو بهت گفتم ! که دیگه از شرش خلاص بشید👇
https://eitaa.com/joinchat/2950168746C5ed3e501b2
🔴 جهت دریافت هدیه، همین الان تو کانال ذیل عضو شوید☝️☝️☝️
🍃🌹🍃
ما می توانــیم
▫️قابل توجه اون تفکری که میگفت تخصص ایرانی فقط میتونه آبگوشت بزباش بسازه!
سزیم ۱۳۷ محصول سازمان انرژی اتمی جمهوری اسلامی ایران به تولید آزمایشگاهی رسید!
✍ احمد قصری 🇮🇷
#ایران_قوی
#انقلاب_کارآمد_است
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت62
🍀منتهای عشق💞
با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفتهها از جا پریدم.
محمد فوری گفت:
_ من باور نمیکنم. تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زنعمو میزنی!
حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زنعمو بود.
_ من حرفم رو بهت زدم.
_ گفتم که تحت فشاری!
_ الان کی اینجاست...
در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد. چشم غرهای رفت و گفت:
_ خیلی دیره. زود باش!
_ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست!
خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت:
_ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره!
رو به من گفت:
_ امروز حساب تو هم میرسم، که بار آخرت باشه بیاجازه جایی بری.
_ من اصرار کردم.
_ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز میدونم چکار کنم.
این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت:
_ زود باش بریم.
با اینکه میدونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.
فشارش روی دستم انقدر زیاد بود که دلم میخواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.
زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت.
_ مگه من به تو نگفتم حق نداری...
_ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم بهت بگم، جواب ندادی! به علی هم زنگ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم.
گوشهی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد.
_ مگه اجازهی تو دست داییته!؟ بعد هم دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی!
با حرص دستش رو روی قفسهی سینم کمی فشار داد.
بغض توی گلوم گیر کرد و با گریه گفتم:
_ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه!
اشک من همیشه دل خاله رو نرم میکرد.
_ خیلی خب گریه نکن.
با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد.
_ سوار شید بریم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
زهره آهسته گفت:
_ علی کجاست؟
تیزی نگاه خاله با اینحرف دامنگیر زهره شد.
_ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست!
زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت:
_ یعنی رویا رو تنها میذاشتم.
_ الان رویا دوست شدی؟
بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم.
_ خدا کنه دایی به علی گفته باشه.
_ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه.
_ بیاید دیگه.
صدای عصبی خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.
سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد. خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.
جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخمهای علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون میکرد.
نزدیک خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدمهای من و زهره کم شد و کنار هم ایستادیم.
علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم و با عجله وارد حیاط شدیم.
صدای توضیح دادن خاله به علی رو میشنیدم.
_ عموت رفته دنبالشون. نهار بردشون خونه.
_ کیا خونه بودن.
_ خودش و زنش. بچهها بیرون بودن.
از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفشهامون رو درآوردیم، وارد خونه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت63
🍀منتهای عشق💞
خاله فوری پشت سرمون اومد.
_ برید خدا رو شکر کنید که داییتون اینجاست؛ وگرنه من میدونستم با شما دوتا!
زهره به حالت اعتراض گفت:
_ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیادهروی کردی.
اخمهای خاله بیشتر تو هم رفت.
_ چرا حرف مفت میزنی! من کی فرق گذاشتم.
_ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که رویا داشت با محمد حرف میزد!
خاله نیمنگاهی به دَر انداخت. از پشت پردهی توری، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف میزدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت:
_ برای تو از این کارها نکردم!؟
_ نه.
_ خیلی بیچشم و رویی زهره!
سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت:
_ اگر کردی، یه نمونش رو بگو.
خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد.
_ این غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟
زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد.
با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پلهها رفتیم. زیر لب به زهره گفتم:
_ بیکاری سربسرش میذاری.
_ غلط کردم رویا! نره بگه؟
_ میخواست بگه، تا الان میگفت.
صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید.
_ دخترا لباسهاتون رو عوض کنید، بیاید کمک.
_ چشم خاله.
وارد اتاق شدیم. فوری لباسهام رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم انداختم و برای کمک پایین رفتم.
خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمیداشت.
با صدای آرومی گفتم:
_ خاله!
نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت.
_ شما بگو من چکار میکردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام!
_ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم نشی با پسره تنها صحبت کنی.
این طور که خاله با صدای بلند حرف میزد، حتماً علی میشنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم.
_ تو رو خدا یواشتر، میشنوه!
چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آرومتری گفت:
_ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟
_ عمو گفت.
_ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه!
درموندهتر از قبل گفتم:
_ ببخشید.
کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد.
_ من که مخالف ازدواج تو نیستم.
مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت میکنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که میخواد قانعم کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱🪴 گیاهان ثروت ساز 💸💸
🌿 واقعا گیاه ثروت میاره؟💰
🔮جای آینه کجا باشه برای افزایش رزق و روزی
آینه رو کجا بذارم؟ کجا نذارم🤯
۸ تا اشتباه خطرناک اتاق خواب⚠️🏡
اتاق خواب ثروت ساز🤑
😢 دو ماهه آشنا شدم با این کانال زندگیم از این رو به اون رو شده،شوهرم بیکار خودم بیکار ماشین نداشتیم، الان هم ماشین داریم هم دوتامون سرکار میریم لینک و برات میذارم کلی آموزش رایگان گذاشتن😍❤️
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت و گذاشتم، اصلا باورمون نمیشه توی کل استان بوشهر فقط اسم شوهرم واسه وام ۱۰۰ میلیونی دراومده 😱
هدایت شده از ریحانه 🌱
😳۶ موردی که دشمن خونته و انرژی خواره😨
🌾تکنیک کاسه برکت!🪔
وسایلی که برکت تو از خونه میبره!❤️🩹
🏡این خونه هارو نخر و کرایه نکن!⚠️
😭کاسه برکت معجزه میکنه ،💸درآمد همسرم از ۱۲ میلیون به ۲۰ میلیون رسیده به دوستان و خانواده کاسه برکت و پیشنهاد دادم و امروز خواهرم زنگ زد و گفت تو این چند روز فروشش از محصولات خانگی خیلی خوب بوده، اينم لینک کانال بزن روش تا پاک نشده👇😌
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
تازه این ماه گوشواره م هدیه گرفتم🤩
🍃🌹🍃
ما می توانــیم
▫️قابل توجه اون تفکری که میگفت تخصص ایرانی فقط میتونه آبگوشت بزباش بسازه!
سزیم ۱۳۷ محصول سازمان انرژی اتمی جمهوری اسلامی ایران به تولید آزمایشگاهی رسید!
✍ احمد قصری 🇮🇷
#ایران_قوی
#انقلاب_کارآمد_است
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen