من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت373
🍀منتهای عشق💞
صدام رو پایین آوردم.
_ خاله من زنگ زدم به عمو.
_ الان؟
_ نه؛ دیروز زهره زنگ نزد، من زنگ زدم.
خیره نگاهم کرد.
_ چرا!؟
شرمنده گفتم:
_ چون از طرف من دروغ به میلاد یاد داده بود که به علی بگه.
_ چه دروغی؟
_ گفته بود که بگو رویا میترسه نمیاد اتاقت.
با کمی اَخم گفت:
_ درست حرف بزن ببینم!
همه چیز رو تعریف کردم؛ از فال گوش ایستادن تا دروغ یاد میلاد دادن.
_ عجب دختریه!
_ منم دیدم پررو شده، به عمو گفتم مهشید دلش تنگ شده روش نمیشه بگه بیاید دنبالش.
_ از دست شما بچهها!
_ الان میترسم. علی من رو هم دعوا میکنه.
_ به خدا که حقتِ. یکم این گوشت رو بپیچونه که با یه ندونم کاری شر درست کردی. همون دیروز باید به من میگفتی نه که خودت سر خود پاشی زنگ بزنی.
صدایی از بالا نمیاد. یعنی علی روی حرفش ایستاده و فقط باهاشون حرف میزنه! ولی مطمئنم بیخیال نمیشه و سر فرصت حال همه رو میگیره.
_ بچهم زهره هیچ کاری نکرده کتک خورد.
_ منم دلم خیلی براش سوخت ولی جرأت نکردم حرف بزنم.
_ میلاد چرا این کار رو کرده؟
_گفت اینجا اتاق منم هست، نباید میچسبونده.
_ خب پسر خوب، فقط میکندیشون نه که پارهشون کنی!
نچی کرد و سرش رو متأسف تکون داد.
_ از سر نادونی چه کاری کرده! حالا مهشید بفهمه هم یه داستان داریم.
_ به رضا بگو بهش نگه.
_ این اگر حرف من رو گوش میکرد الان وضعمون این نبود.
صدای زنگ خونه بلند شد.
_ پاشو برو ببین کیه؟
_ برم باز کنم؟
_ برو دیگه!
_ علی نگه ما خونه بودیم تو چرا باز کردی!
_ نه نمیگه، برو ببین کیه؟
ایستادم. خاله طلبکار گفت:
_ رویا اقدسخانم بود، بیادبی نمیکنی ها!
سرم رو بالا دادم.
_ دوبار خیلی بد باهاش حرف زدی، دفعهی سوم من میدونم با توها!
_ آخه اینجا چیکار داره؟ دیدی اون سری علی هم همین رو گفت. مگه اینجا پاسگاهِ آخه!
دوباره صدای زنگ بلند شد.
_ برو دَر رو باز کن. تو کاری هم که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم.
_ چشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت374
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط شدم. با صدای بلند پرسیدم:
_ کیه؟
_ باز کن دیگه، منم.
جلو رفتم و دَر رو باز کردم. حضور دایی الان تو خونه خیلی به موقعست.
_ سلام.
_ سلام، چرا دَر رو باز نمیکنید؟
_ پیش خاله بودم.
_ حالش چطوره؟
_ خوبه؛ فشارش افتاده بود.
_ علی یه جوری زنگ زد به من که ترسیدم!
_ آخه خاله رو هر چی صدا میکردیم جواب نمیداد!
_ چرا این جوری شد؟
_ بهت میگم حالا.
الان حرف بزنم یه چیزی بهم میگه ولی توی خونه جلوی خاله نمیتونه. وارد خونه شدیم. به خاله نگاه کرد و برای اینکه بهش روحیه بده با خنده گفت:
_ آبجی زَوارِت در رفته دیگه ها!
خاله لبخند زد.
_ سلام عزیزم، کی به تو گفت؟
_ سلام. بچهی هوچیت.
کنارش نشست.
_ گفتم بهت باید چکاب بدی، حرفم رو گوش نکردی.
_ هیچیم نیست، مال اعصابه. بچهها دعواشون شد نتونستم آرومشون کنم، حالم خراب شد.
_ کدوماشون؟
_ ولش کن. رویا خاله، یکم میوه بیار.
_ چشم.
دایی گفت:
_ میوه نمیخوام؛ اگر ناهار داری، ناهار بیار.
خاله به ساعت نگاه کرد.
_ تا الان ناهار نخوردی!؟
_ نه مأموریت بودیم. علی هم فکر نکنم خورده باشه. سرمون خیلی شلوغ بود. یه دفعه زنگ زد گفت مامانم حالش بده، من میرم تو به رئیس بگو. گفتم اما فایده نداشت. حالا امشب مراسم داریم تو اداره.
_ الهی بمیرم برای بچهم!
_ الان رفته بالا چیکار؟ دعوا؟
_ نمیدونم. بچهم یه لحظه هم آرامش نداره توی این خونه؛ برای همین اصرار دارم زن بگیره. هم سنش رفته بالا، هم زودتر از خونه بره به آرامش برسه. همش نگرانم که دیگه کی میاد زنش بشه با این سن و سال!
دایی رو به من گفت:
_ پاشو برو یه چایی بیار من بخورم. عین فضولها داره گوش میکنه!
_ وا... چیکار به من داری دایی!؟
خاله خندید:
_ داره شوخی میکنه. یکم غذا گرم کن بیار بخورن. برای علی هم گرم کن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
دستش را دور شانه های من حلقه کردو گفت
ماهی یه سرویس طلا برات میخرم خوبه؟ تو فقط عاشق من بش و من از سفید نقره ت میکنم و از زرد طلا. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره. یه زندگی برات بسازم همه حسرتشو بخورن
در دلم گفتم
با پول مواد فروشی و عرق فروشی؟
🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴
🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
🔺اینایی که پیشرفتای امروز
جمهوری اسلامی مسخره میکنن
قبلا به صنعت آفتابه سازی خودشون
میگفتن شاهکار!!😅
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
مسئولیت ما.mp3
9.23M
🍃🌹🍃
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
※ وظیفهی شخص شما، در «بیانیهی گام دوم انقلاب» مشخص شده است!
√ شما وظیفهی خودتان را پیدا کردهاید؟
√ آیا در حال انجام وظیفهی خودتان هستید؟
(اگر پاسخ منفی است، این پادکست را گوش کنید)
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
※ مرز تشخیص اسلام اهل بیت علیهالسلام از اسلام انحرافی!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ziarate-Ale-Yasin-PDF.pdf
2.62M
🍃🌹🍃
🌸▫️فایل PDF " متن و فضیلت زیارت آل یس و دعای بعد از آن "
📚 مفاتیح الجنان
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
عضویت در صـــراط👉
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
⁉️دقت کن کجای تاریخ وایسادی
آیندگان خواهند آمد و غبطه خواهند خورد که ای کاش ماهم.....
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
🌸پیشاپیش #میلادحجتابنالحسنحضرتبقیهاللهالاعظمحضرتمهدیعجالله و تعالیفرجه رو به شما منتظر آقا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌸
به همین مناسبت در نظر داریم #جشنیمجللی برای #امامحیوحاضر خود در مسجد امام حسین علیه السلام برگزار کنیم، و از شما دوستدار #اهلبیت تقاضا مندیم در حد توان خود به این #جشنباشکوه کمک کنید🌸🍃🍃
#اللهمبارکلمولاناامامزمانعجاللهوتعالیفرجه
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
6273817010183220
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بشه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون افتاد. من برداشتم گذاشتم روی کمد کنار تختتون، برگشتم ببینم کیه، نگاهم که به چهرهش افتاد تمام وجودم بهم ریخت، انگار یک مرتبه دریچه قلبم باز شد و این آقا در درونش جا گرفت. ناخودآگاه لحظهای نگاهم روی صورتش قفل شد، آقا لبخند دندون نمایی زد_ گوشی تون رو گفتم، نبودید چند بارم زنگ خورد، یه دفعه به خودم اومدم و غرق خجالت شدم_ ریز سرم رو تکون دادم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون
سحر دختر مومنی که به خاطر ایمانش از خونواده رونده شده و به خاطر فشارهای خونوادگی در بیمارستان بستری شده، حالا با یک نگاه دلش پیش پسری که اومده ملاقات خواهر زادش گیر میکنه و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت375
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدم. غذایی رو که برای رضا گرم کردم هنوز گرمه. کشیدم و توی سفره گذاشتم.
_دایی بیا، آماده شد.
_ بیار بیرون میخوام پیش آبجیم باشم.
_ من اینجا پهن کردم. بیا دیگه!
_ بیار تنبلی نکن.
با حرص جمع کردم. بیرون بردم و وسط اتاق پهن کردم.
_ خالهجان، برو بالا علی رو هم صدا کن.
چشمهام گرد شد.
_ من!؟
_ آره مگه چی میشه؟
_ من نمیرم خاله، اون الان عصبانیه.
_ با تو که کار نداره.
_ چرا اتفاقاً با منم کار داره چون میدونه من زنگ زدم به عمو.
_ از کجا میدونه؟ خودت گفتی؟
دایی با صدای بلند خندید.
_ خواهرِ من، هنوز مونده سر از راز این خونه در بیاری.
رو به من ادامه داد:
_ برو صداش کن.
درمونده پایین پلهها ایستادم.
_ من نمیرم بالا، از همین جا میگم. علی... خاله میگه بیا ناهار.
انگار بالای پلهها منتظر بود، چون فوری پایین اومد. برعکس انتظارم، اصلاً به من نگاه نکرد و کنار خاله نشست.
_ بهتری؟
_ نگران نباش عزیزم، خوبم.
_نگرانم مامان؛ خیلی هم نگرانم. چرا این دوتا انقدر بیشعورن!
_ بچهاند مادر. بزرگ میشن، خوب میشن.
_ اینا کجاشون بچهست! یکیشون زنگرفته، اون یکی هم داره شوهر میکنه.
_ تا بچه بزرگ بشه، همینه دیگه.
_ مطمئن باش دیگه از این دعواها تو خونه نداریم. توجیه شدن. فقط یکبار دیگه ببینم، اونوقت یه طور دیگه باهاشون حرف میزنم. الانم فقط به خاطر شما مراعات حال رضا رو کردم؛ وگرنه همون برخوردی رو باهاش میکردم که با زهره کرده تا دفعهی آخرش باشه تو این خونه از این غلطا میکنه. اون میلاد ورپریده رو هم شب باهاش حرف میزنم.
نگاهی به من انداخت.
_ حساب اینم با خودمه.
خودم رو کمی جمعوجور کردم. دایی به سفره اشاره کرد.
_ خب پاشو بیا غذا بخور؛ زیاد گردوخاک نکن. این که حسابش با خودته الان تحت حمایت منه، پس کاریش نداری. حالا هنوز مونده تا نوبتت بشه.
علی دلخور گفت:
_ دیروز من بهت نگفتم هیچ کاری نکن؟ چرا زنگ زدی به عمو؟ اندازهی سر سوزن حرف گوش نمیکنی، فقط بیخودی چشم چشم میکنی!
سرم رو پایین انداختم.
_ همین! سرت رو میندازی پایین و تمام. اصل این شر زیر سر توعه!
با صدای پایینی لب زدم:
_ خب چی بگم؟
_ توی این خونه هیچ کسی حرف منو گوش نمیکنه اما من بلدم چیکار کنم! همهتون بشینید و ببینید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت376
🍀منتهای عشق💞
_ بسه دیگه مادر! توانم تموم شده. برو ناهارت رو بخور.
_ بازم به رویا حرف زدم، کم آوردی؟
دایی گفت:
_ بیا زود بخور که باید برگردیم. شاکی شده بود. حالا هنوز سه هفته وقت داره آزاد باشه، بعد از اون در بندش کن.
علی کلافه نگاهش رو به دایی داد.
_ حسین الان حوصله ندارم! نه وقت شوخیه، نه سربهسر گذاشتن.
_ منم نه شوخی کردم، نه سربهسرت گذاشتم. دیوار رویا انگار برات کوتاهه!
اهمیتی بهحرف دایی نداد و خودش رو سمت سفره کشید. کمی غذا توی بشقابش ریخت و با بیاشتهایی شروع به خوردن کرد.
کاش دایی به علی هیچی نمیگفت و میذاشت حرفهاش رو بزنه. اینجوری من تا شب باید استرس داشته باشم چی میخواد بهم بگه!
بعد از خوردن با عجله ایستادن. علی گفت:
_ مامان من سعی میکنم زودتر برگردم.
_ نمیخواد پسرم؛ دیگه خوبم.
نگاهش رو به من داد.
_ یه لحظه هم تنهاش نمیذاری. اگه حالش بد شد، دوباره به من زنگ بزن.
_ باشه.
_ این باشه مثل باشهی یه ساعت پیشت نباشه ها!
_ حواسم هست.
_ اون دوتا هم تا شب حق ندارن از اتاقهاشون بیان بیرون. اومدن به من میگی! فهمیدی؟
با سر تأیید کردم.
دایی دستش رو گرفت.
_ بیا دیگه؛ هرچی این جا تهدید کنی از اون ور توبیخ میشی.
نگاهی به خاله انداخت.
_ کاری نداری مامان؟
_ نه برو به سلامت. دعا میکنم هیچی بهتون نگه.
خداحافظی کردن و بیرون رفتن. از پشت شیشه رفتنشون رو نگاه کردم.
_ ببخشید رویا، همه کارها افتاد رو دوش تو. الهی که خوشبخت بشی. بیخودی تو رو هم دعوا کرد.
_ عیب نداره.
صدای رضا رو شنیدم.
_ رویا، علی رفت؟
به بالای پلهها نگاه کردم. این دوتا چقدر رو دارن!
_ آره رفتن.
با زهره پایین اومدن. ناراحت به خاله نگاه کردن و کنارش نشستن. زهره دست مادرش رو گرفت و شرمنده لب زد:
_ ببخشید مامان.
خاله با دلسوزی گفت:
_ بخشیدم عزیزم.
رو به رضا ادامه داد:
_ زهره نه به عمو زنگ زده نه عکسها رو پاره کرده. خیلی اشتباه کردی.
رضا پشیمون بود اما هنوز طلبکاری توی صداش موج میزد.
_ این نگفته پس کی گفته؟
_ عکسها رو میلاد پاره کرده بود؛ زنگم زهره نزده. رضا قبل از اینکه داغ من به دلتون بمونه، تموم کن!
_ میلاد مگه مرض داشته؟
_ تو الان باید شرمنده باشی نه طلبکار!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت377
🍀منتهای عشق💞
_ چشم ولی مامان...
حرفش رو قطع کرد.
_ نمیگم زنت رو دوست نداشته باش. ازش حمایت کن ولی روبروی خانوادت واینستا! یه جوری مدیریت کن که نه حق زنت ضایع بشه نه خانوادت. پسفردا عقدته؛ با هم دعوا نکنید بهمون خوش بگذره.
_ من که عمراً بیام عقد این وحشی.
رضا فقط نگاه کرد. خاله با دلخوری گفت:
_ مامان ببخشیدت الکی بود؟ ده دقیقه نشد یادت رفت!
_ من هرکاری بگی میکنم جز این کار. من نمیام عقد این بیشعور که بیخودی من رو زد.
رضا گفت:
_ نیا به جهنم! کتک هم حقت بود. جای اون همه نیشی که به مهشید زدی.
خاله دوباره چشمهاش رو بست و هر دو سکوت کردند.
علی بهشون گفته از اتاقشون بیرون نیان. اما بلافاصله بعد از رفتنش بیرون اومدن. چه انتظاری از من داره؟ به محض رسیدن بهش بگم زهره و رضا به حرفت گوش نکردن! بعد دیگه اینا میذارن من اینجا زندگی کنم؟
علی تا شب به خونه نیومد. همه قبل از اینکه پاش رو توی خونه بذاره از ترس به اتاقهاشون رفتن و مثلاً خوابیدن که هم دیگه باهاش روبرو نشن هم علی فکر کنه اینا از اتاقشون بیرون نیومدن.
فقط من و خاله پایین بودیم. اونم چون خاله حالش گاه گداری بد میشد و من دلم نمیخواست تنهاش بذارم.
صدای یاالله گفتن علی رو شنیدیم. روسریم رو جلو کشیدم. دَر رو باز کرد و وارد خونه شد. سلام کرد و جوابش رو دادیم. فکر میکردم باهام سرسنگین تا کنه ولی جوری رفتار کرد که انگار اصلاً اتفاقی نیافتاده.
گوشهای نشست. سرش رو به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست.
_ خستهای مادر؟
بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت:
_ خیلی... از صبح تا قبل از اینکه بیام یه ریز کار میکردم. استرس شما رو هم داشتم. واسه اون یه ساعت هم کلی توضیح دادم. دارم از خستگی میمیرم.
_خدا نکنه مادر.
_ رویا یه لیوان آب برام میاری؟
فوری ایستادم. وارد آشپزخونه شدم و با لیوان آبی به سمتش برگشتم. به محض بیرون اومدن، رضا رو پایین پلهها دیدم. سر به زیر اما طلبکار بود. علی نگاهی بهش انداخت. لیوان آب رو از من گرفت و گفت:
_ چیه رضا؟
دوتا پله باقی مونده رو هم پایین اومد و همون جا نشست.
_ نمیخوای چیزی به میلاد بگی؟
علی نگاهش رو به خاله داد.
_ میلاد کجاست؟
_ خوابه.
رضا گفت:
_ خب باشه! بیدارش کنید.
نیمنگاهی به رضا انداخت و آب رو یک جا سر کشید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت378
🍀منتهای عشق💞
_ بلندشو برو خجالت بکش. اون از بساط ظهرت که فقط به خاطر مامان هیچی بهت نگفتم؛ اینم از الانت. خودت رو با بچه در ننداز.
_ واقعاً اینجوریه!؟ بیاد تو اتاق من عکسها رو از روی دیوار بکنه پاره کنه، بعد بره تو اتاق مامان قایم بشه؟ هیچی به هیچی!
_ چیکارش کنم؟ وسط خونه جلوی تو بگیرم بزنمش که دلت خنک بشه! اگر به این امید نشستی پاشو برو. حسادت کرده، کاریه که کرده.
_ یعنی یه نفر به تو حسادت کنه باید تا اوج پیش بره؟
_ نه تو حق نداری برای حسادت کردن تا اوج پیش بری. اما میلاد میتونه. اقتضای سنشه. خودت رو جمع کن رضا!
اون روز توی شمال هم بهت گفتم گم نکن خودت رو. یادت نره کی بودی و قراره چی باشی. از خودت در نیا. یه بچهست. اومده توی اتاقت، عکس روی دیوار رو دیده؛ ناراحت از جای دیگه هم بوده پاره کرده. تموم شد و رفت.
من پولش رو میدم، دوباره برو ظاهر کن. دست از شر درست کردن توی این خونه بردار. منتظری که میلاد تنبیه بشه؟ نمیشه. یه ذره به سنوسالش فکر کن.
_ یعنی هیچی نمیخوای بهش بگی!؟
_ فقط میگم کارش خیلی زشت بوده. همین.
لیوان رو روی فرش گذاشت و رو به خاله گفت:
_ بهتری مامان؟
_ شکر خدا بهترم. پسرم رویا از ظهر پیشم بوده، انقدر که بهم جوشونده داده حالم حسابی خوبه.
علی نگاهش رو به من داد و با محبت، لبخندی که به خاطر خستگی کمی کمرنگ بود، زد.
_ دستت درد نکنه؛ جبران میکنم برات.
_ جبران چی! خاله مثل مامانمه.
علی رو به خاله گفت:
_ فردا مرخصی گرفتم؛ بریم لباس بخریم؟
_ عموت امروز بدون اینکه به من بگه، رفته جلوی مدرسه بچهها رو برداشته برده براشون لباس خریده. فقط میلاد مونده.
نگاهش رو به من داد.
_ آره رویا!؟
با سر تأیید کردم.
_ من تلفنی به خاله گفتم. اجازه گرفتم و رفتم. همینجوری نرفتم.
_ آره باز این یه زنگ زد گفت! من موافق نبودم ولی خب دیگه بردشون.
علی دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد.
_ پس، فردا میریم برای شما و میلاد میخریم.
_ من نمیخوام مادر! همون قدیمیها رو میپوشم.
سمت پلهها رفت و بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت:
_ میخوای مادرِمن، میخوای.
خسته پلهها رو بالا رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ من خیلی دارم میسوزم! اومده تو اتاق من، عکسهام رو پاره کرده هیچی بهش نگفتید.
_ من خودم باهاش صحبت میکنم. میگم که کار زشتی کرده.
_ همین! فقط کار زشتی کرده؟
_ رضا تو چه انتظاری داری؟ خودت انقدر توی خونه از این کارا کردی هیچی بهت نگفتیم!
_ تقصیر منِ که به حرف شماها گوش میکنم.
با غیض برگشت از پلهها بالا رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت379
🍀منتهای عشق💞
خاله نگاهش را با ناراحتی برداشت.
_ خالهجان، برو بخواب صبح اذیت نشی.
_ عیب نداره خاله، میخوام بمونم.
_ چیزیم نیست دیگه. پاشو برو.
_ مطمئنید؟
_ آره عزیزم. الان دیگه میخوام بخوابم.
استکان خالی چاییش رو تو آشپزخونه گذاشتم و از پلهها بالا رفتم. شاید بهتر باشه به علی بگم که خاله تنهاست. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه بهش زدم.
_ بله.
_ رویام.
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:
_ بیا تو.
دَر را باز کردم ولی داخل نرفتم. از همونجا نگاهش کردم.
_ خاله به من گفت بیام بالا بخوابم؛ الان تنهاست. گفتم بهت بگم.
_ باشه الان خودم میرم پیشش.
خواستم دَر رو ببندم که اسمم رو صدا زد:
_ رویا...
دَرِ نیمه بسته رو دوباره باز کردم.
_ بله.
_ بیا تو کارت دارم.
ته دلم خالی شد. الان میخواد کلی سرزنشم کنه!
داخل رفتم و با قیافهای که هم شرمنده بود، هم کم آورده بود نگاهش کردم. نگاهی بهم انداخت و لبخند رو چاشنی صورتش کرد.
_ کار خوبی کردی زنگ زدی به عمو. من از حضور مهشید ناراحت نیستم ولی داشت پاش رو از گلیمش اونورتر میذاشت.
خداروشکر، حداقل یکی خوشحال شد.
_ مخالف اختلاف انداختن هستم اما میخوام به رضا بگم که مهشید چیکار کرده که تو زنگ زدی به عمو بیاد ببرش.
متأسفانه رضا خیلی دهنبینِ و هر چی که مهشید بگه باور میکنه. شاید اشتباه از من بود که همون شب بهش نگفتم مهشید چه کار کرده!
گفتم باعث اختلافشون نشم ولی اگر میگفتم اونم به موقع به مهشید اعتراض میکرد. اونم میفهمید که حواس ما هست و دیگه این کار رو تکرار نمیکرد. دختر خوبیه فقط دست پرورده زنعموعه. بیشتر از این نمیشه ازش انتظار داشت.
نگاه پر از محبتی بهم انداخت.
_ رضا مثل من خوش شانس نبود که یکی مثل تو گیرش بیاد.
لبخند زدم. به همین تعریفهای کوچیکی که علی این مدت از من میکنه دلخوشم. از شدت خوشحالی، ایستادن روی پاهام برام سخت شد ولی خودم رو کنترل کردم.
_ مهشیدم مثل من خوش شانس نیست.
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه لبخندش رو جمع کنه گفت:
_ برو به رضا بگو بیاد تو اتاق من.
_ چَشم...
اینقدر چَشم رو غلیظ گفتم که برای لحظهای نگاهم کرد. خوشحال بیرون رفتم. دَر نیمه باز اتاق رضا رو هول دادم. نشسته بود و عکسهای پاره شده رو با اَخم نگاه میکرد.
این کی عکسها را از اتاق ما برداشته!
رضا سر بلند کرد و بیحرف نگاهم کرد.
_ علی میگه بری اتاقش.
دستش رو تکون داد و بیاهمیت گفت:
_ برو بابا... حوصله ندارم.
مردد گفتم:
_ بگم نمیای...؟ بگم خواب بودی؟
کلافه دستی به موهاش کشید.
_ نه الان میرم. فقط به زهره بگو من بیخیالت نشدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀