ریحانه 🌱
#پارت_188 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به ا
#پارت_189
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشید در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت گفت
تو نمیخوای بخوابی؟
در پی سکوت من گفت
یه امشبم هر جادوست داشتی بخواب
حرف مجید تن و بدنم را لرزاند.
به اتاق بیتا رفتم و روی زمین دراز کشیدم افکار مزاحم اجازه خوابیدن را به من نمیداد. سعی کردم به حرفهای شهره فکر کنم و حالا که در این شرایط گیر افتاده ام ، بهترین کار این است که به جنبه های مثبت این زندگی فکر کنم تا اوقات خوشی برای خودم بسازم.
از محضر خارج شدیم و سوار بر ماشین شدیم. نگاهی به حلقه درون دستم انداختم و فکرم پیش پنج سکه ایی بود که بابا به عنوان مهریه در رضایت نامه نوشته بود و یکجا ان را دریافت کرده بودم. البته کار بابا از نظر قانونی اعتبار نداشت، اما من چاره ایی جز قبول کردن نداشتم.
میتوانستم علت اینکار پدرم را حدس بزنم، حتما با خودش فکر کرده که من با داشتن پشتوانه مالی با مجید زندگی نکنم.
ماشین را روشن کردو گفت
از همینجا گازشو بگیرم بریم شمال؟
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
بیتا چی؟
امروز پنج شنبه س، ظهر مادرش میره دنبالش و تا یکشنبه نگهش میداره.
فکری کردم و گفتم
جواب مادرتو چی میدی؟ باز شاکی میشه که چرا بدون من عقد کردی و از اونطرف هم گذاشتی رفتی شمال؟
با کلافگی گفت
چند بار بهت بگم مامانمو ولش کن، بهش اهمیت نده، بزار شاکی بشه
سپس موبایلش را از جیبش در اورد و گفت
بفرما اینو خاموش میکنم تا دیگه بهم دسترسی نداشته باشه.
متعجب به او خیره ماندم و گفتم
بعد که برگردیم چی ؟
بعدشم اهمیت به حرفهاش نمیدم. تو بحث مسائل کاری میتونه امرو نهی کنه چون سرمایه ش دست منه تو مسائل خصوصی زندگی من که حق دخالت نداره، من یه مرد 39ساله م، بچه که نیستم اختیار م دست اون باشه. مادره احترامش واجبه، منم تا حالا بهش بی احترامی نکردم.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
دم دمای غروب بود که رسیدیم. اقای مسنی در را باز کرد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. و ماشین را داخل ویلا برد .
از ماشین پیاده شدم. فضای حیاط تقریبا بزرگ بود و پر بود از گل و گیاه و درختان بلند که مشخص بود عمر خانه زیاد است.
سرایدارجلو امد و گفت
اقای مهندس خبر میدلدی بعد میامدی که ملی خانم هم خانه باشه و ازتون پذیرایی کنه.
مجید پاسخ او را نداد و فقط برایش دست بلند کرد.
وارد ویلا شدیم. پذیرایی نسبتا بزرگی که دو دست مبلمان داخلش چیده شده بود. درست روبروی در ورودی اشپزخانه قرار داشت و داخل میز نهار خوری چهار نفره بود. نگاهم در اتاق چرخید، در بسته ایی کنار در ورودی قرار داشت که گویا اتاق خواب بود. و در کنارش در المینیومی که میشد حدس زد سرویس بهداشتی است قرار داشت.
ویلای معمولی بود و خبر از تجملاتی که در خانه مادری ش داشت نبود. روی کاناپه نشستم ، استرس شدیدی به جانم افتاد. مجید به سرویس رفت. دوباره نگاهم به حلقه در دستم افتاد. بغض راه گلویم را بست. پدر و مادرم حتی یک تماس هم با من نگرفته بودند و از همه بدتر چیزی که قلبم را میلرزاند بی معرفتی امیر بود.
انتظار داشتم او با زیبا در مراسم عقد من شرکت کند.
با خیال اینکه انها منتظر ساعت شش بعد از ظهر برای عقدمان بودند دلم را خوش کردم.و با خود گفتم
ساعت شش شده الانهاست که زنگ بزنند.
مجید از سرویس خارج شدو گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_190
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بریم برای خونه خرید کنیم.
ارام گفتم
چی بخریم؟
اینجا هیچی برای خوردن نیست.
برخاستم و دوباره از ویلا خارج شدیم. من همیشه عاشق بازارچه سنتی های شمال بودم. اما اکنون اصلا دستم به خرید نمیرفت.
صدای زنگ گوشی ام که از کیفم در امد ته دلم گرم شد مجید متعجب گفت
کیه؟
نمیدونم.
گوشی ام را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره انداختم وگفتم
نمیشناسم.
مجید گوشی م را نگاه کردو گفت
که نمیشناسی نه؟
با بهت گفتم
بخدا نمیدونم کیه
شماره سعیده دیگه.
صدای زنگ گوشی ام قطع شد. اخم های مجید در هم رفت و طلبکارانه گفت
سعید شماره تورو از کجا اورده؟
فکری کردم وگفتم
بخدا نمی دونم.
سر تایید تکان دادو گفت
که نمیدونی اره؟
متعجب به او خیره ماندم. و در ذهنم مرور کردم. شماره مرا جز پدر و مادرم. امیر و شهره......
با امید واری گفتم
حتما از شهره گرفته
کمی عصبی شدو گفت
کی گفت تو به شهره شماره بدی؟
تلفنم دوباره زنگ خورد مجید با غضب گوشی را از من گرفت صفحه را لمس کردو گفت
چیه سعید؟ خاموشه که خاموشه، بتو چه ربطی داره...... قبرستونم.. به مامان بگو کار پیش اومده ما مجبور شدیم بریم جایی.
با کلافگی گفت
کاری نداری؟
سپس ارتباط را قطع کردو گفت
خاموش کن این بی صاحابو
گوشی را از دستش گرفتم، اطاعت امر کردم و. به دنبالش راهی شدم.
خریدها را داخل ماشین نهاد سوار ماشین شدو گفت
مگه بهت نگفتم من از اون حرومزاده بدم میاد؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
الان گناه من چیه که اون شماره منو از شهره گرفته؟
اصلا برای چی شماره ت و به شهره دادی؟
خوب دوستمه
دلم میخواد باهاش در ارتباط باشم. تعاملات اجتماعی منو که نمیتونی ازم بگیری، به من چه که تو از سعید بدت میاد. مشکلتو خودت حل کن.
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
تو با سعید تعاملات اجتماعی داری؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_225
#من_از_این_مرد_میترسم
به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم
درسا کنار سحر ایستاد پای سحر رو چسبید
_دنیااا
با صدای رامین فوری سمت پله ها چرخیدم و بالا رفتم جلوی در اتاق به چهار چوب در تکیه داده بود با سر اشاره کرد برم داخل
ازش میتر سیدم خودش متوجه شد قبل از اینکه من برم داخل خودش رفت اروم پشت سرش وارد شدم دست به کمر ایستاده بود وسط اتاق با حفظ فاصله روبروش ایستادم
_دنیا قرار نیست هر بحث ما تو اینجوری بترسی این کارت عصبیم میکنه
_ببخشید دست خودم نیست
نگاهش رو به زمین داد برگشت لبه تخت نشست سرش رو بین دست هاش گرفت دلم براش سوخت
_رامین
جوابم رو نداد حس کردم داره گریه میکنه به خودم جرات دادم و روی زمین روبروش نشستم دستم رو سمت صورتش بردم کمی بالا اوردم
اشک جمع شده توی چشم هاش پایین ریخت
لبم رو به دندون گرفتم
با صدای گرفته ای گفت
_دلت برام میسوزه?
_من دوستت دارم
_چرا ?من تو رو خیلی اذیت کردم چرا دوستم داری
_نمیدونم
کلافه گفت
_این یعنی ترحم
_نه
اشک روی گونم ریخت
_وقتی بی دلیل کسی رو دوست داشته باشی . یا دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نکنی . این ترحم نیست
_پس چیه?
سرم رو پایین انداختم
_عشقه
کمی بینمون به سکوت گذشت دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد
_تو ...عاش...عاشق منی?
https://eitaa.com/reyhane11/6
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_190 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟
#پارت_191
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار باشه حتی به دوستم هم ندم به چه دردم میخوره؟
مجید ماشین را روشن کردو حرکت نمودیم.
دوشب اقامتمان در شمال با گوشی های خاموش و بدور از دغدغه و حرف و سخن اطرافیان گذشت.
نزدیکهای غروب شنبه بود که بازگشتیم.
ماشین را که داخل حیاط برد استرس وجودم را گرفت ، نگاهی به مجید انداختم و گفتم
الان میخوای بابت این چند روزی که نبودیم و عقدی که نبردیش چه جوابی بدی؟
سرش را بی تفاوتی بالا انداخت و گفت
محلش نگذار راهتو بکش برو بالا
از ماشین پیاده شدیم. قلبم گروپ گروپ میتپید.
در را مجیدگشود و من اول وارد شدم عزیز خانم چشمانش را ریز کردو به من خیره بود.
ارام گفتم
سلام
مجید هم وارد شدو به گرمی گفت
سلام بر مادر قشنگ خودم
سپس نزدیک رفت صورت او را بوسید عزیز خانم هیچ واکنشی نشان نمیداد
نگاه پر استرسم روی عزیز خانم گره خورده بود. با اخم به من نیمه نگاهی انداخت و گفت
خوش گذشت؟
من یک قدم به سمت پله ها به عقب رفتم که مجید گفت
ای بابا چه خوشی؟ دایی عاطفه حالش بد بود، بیمارستان و .....
کلامش را با تمأنینه بریدو گفت
چرا منو نبردی ؟ به هر حال دایی عروسمه.
مجید نگاهی به من انداخت و گفت
نمیدونستیم میای والا میبردیمت، حالا الان بهتره ، چند روز دیگه خواستیم بریم عیادت حتما میبریمت.
عزیز خانم نگاهی پر از تمسخر به مجید انداخت و گفت
اره جون عمه ت ، حتما منو ببر.
هر دو ساکت شدند عزیز خانم برخاست و گفت
عقد هم که دوتایی رفتیدو .....
مجید حرف مادرش را برید و گفت
بابت اون موضوع واقعا شرمنده م مامان. رفتیم بیمارستان عیادت داییش یه دفعه حالش بد شد اوضاع به هم ریخت تا غروب اونجا اسیر بودیم. دم غروب اقای عباسی گفت بیایید تا شب نشده مخضرو بریم لااقل شما دوتا عقد شید تا بعدا یه جشن مفصل بگیریم و خانواده ها به هم معرفی بشن.
عزیز خانم پوزخندی زدو گفت
خانواده ها؟ مگه زنت خانواده هم داره؟
نگاهم روی مجید قفل شد، عزیز خانم ادامه داد
یه دروغ هم واسه خاموش کردن گوشیت بگو و از جلوی چشمم برو گمشو.
مجید پوزخندی زدو گفت
این یکی و دیگه میزارم به عهده خودت، خودت یه داستانی بسازو واسه خودت تعریفش کن.
سپس به سمت من امدو گفت
بریم بالا.
چند پله که بالا رفتیم عزیز خانم گفت
خود سر شدی مجید،قرار من با تو این نبود.
مجید به سمت مادرش چرخیدو گفت
کدوم قرار مامان؟
قرار بود تو بدون اجازه من هیچ کاری نکنی و منم ثروتمو زیر دستت بریزم.
مجید مکثی کردو گفت
اون یه قرار کاریه مامان، این مسئله بحث علاقه و زندگیمه، من عاطفه رو دوسش دارم و کنارش ارومم. این مسئله چه ربطی به کارو شرکت داره؟
عزیزخانم نگاهی به مجید انداخت و سکوت کرد.
مجید ادامه داد
توو بحث مسئله کاری هرچی شما بگی چشم، ولی زندگیم که دیگه به شرکت ربطی نداره...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
#پارت_192
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ربطی به شرکت نداره
عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم.
مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم.
دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت.
چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم.
نگاه مجید روی من افتادو گفت
اونو روشن نکنی ها
متعجب گفتم
چرا؟
سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم
میخوام به داداشم زنگ بزنم
نگاهی به من انداخت و گفت
چیکارش داری؟
میخوام حالشو بپرسم
پوزخندی زدو گفت
اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو.
کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت
با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده
متعجب گفتم
چرا؟
نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت
لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه.
سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم.
مدتی بعد امیر گفت
جون دلم
بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم
سلام
به گرمی گفت
سلام، تویی عاطفه؟
خوبی؟
مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟
خوب که چه عرض کنم، بد نیست
مجید که اذیتت نمیکنه ؟
نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته
با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟
فکری کردم و گفتم
نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم.
باشه منتظرم.
از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم
امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟
مجید خیره به من گفت
من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم.
سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم
مجید تچی کردو گفت
باشه، میریم.
لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم.
مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت
اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی
متعجب گفتم
من؟
بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا
از حرف او جا خوردم.
مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت
اینو بپوش
از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت
حالا شد.
پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت
کجا تشریف میبرید؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_225 #من_از_این_مرد_میترسم به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا
#پارت_226
#من_از_این_مرد_میترسم
با سر جواب مثبت دادم تو چشم هام عمیق نگاه کرد
دستش رو جای سیلی دیشب کشید
_ببخشید
_مقصر خودم بودم تو ببخش
_دنیا تو خیلی خوبی من واقعا متاسفم که شروع خوبی باهات نداشتم
بلند شدم و کنارش نشستم
_حرف گذشته رو نزن چون گذشته الان و اینده مهمه رامین پیشنهاد سحر بد نیست
_تو میخوایش
_چی رو
_دختر رو دیگه
_من تو رو میخوام
خم شد و صورتم رو بوسید
_در رابطه با این دختره خودت تصمیم بگیر تو این مورد هرچی تو بگی
_مرسی
من عاشق رامین بودم اما گاهی دلم براش میسوخت دختر بچه های که هیچ محبتی دریافت نکرده بود در حالی که غرق احساس بود برای رهایی از ظلم هایی که بهش شده بود تغییر جنسیت داد و با اون همه عقده به زندگی ادامه داد شاید هیچ کس نتونه درکش کنه یا به خاطر کارش ملامتش کنه ولی من میفهمم فقط یک بیمار روحی میتونه این بلا و سر خودش بیاره رامین تلاش داره بهترین باشه و من باید کمکمش کنم باید من و اطرافیان بپذیریم که رامین پدر درسات
من مطمعنم وجود درسا برای تکمیل بیماری رامین خیلی موثره
ایستادم
_پس من میرم به سحر بگم
_برو
از در بیرون رفتم درسا بالای پله ها ایستاده بود با دیدن من فوری از پله ها پایین رفت دختر شیطونیه این یکم کارم رو سخت میکنه
سحر پایین پله ها منتظرم بود
_چی شد
لبخند روی صورتم نشونه از موفقیتم میداد سحر با دیدن لبخندم دست هاش رو رو به بالا گرفت و خدا رو شکر کرد
درسا رو بوسید و ما خانواده سه نفره رو تنها گذاشت.
https://eitaa.com/reyhane11/6
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_192 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد
#پارت_193
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید بلافاصله گفت
وقت دکتر دارم.
اخم کردو گفت
دکتر چی؟
واسه میگرنم، یه دکار خوب پیدا کردم دارم میرم اونجا
سپس دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
برو داره دیر میشه.
از خانه خارج شدیم. مجید پشت فرمان نشست و گفت
یه نکته اساسی و یادت باشه. مواقع تفریح، هیچ وقت به مامان من نگو کجا میری .
متعجب گفتم
چرا؟
چون دنبالت راه میفته میگه منم میام.
متعجب گفتم
واقعا؟
سر تایید تکان دادو گفت
اخلاق هم نداره، والا ادم میبردش.
از خانه خارج شد بی تاب دیدن امیر بودم.
ماشین را پارک کرد و وارد باغچه رستوران شدیم.
امیر به احتراممان برخاست به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم
مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت
اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت
ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
چرا ؟
الان منم موچ میکردی
گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدن. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت
اخی، بچمون خجالت کشید.
دست او را پس زدم و سرم را پایین انداختم .
مجید رو به زیبا گفت
ابجی خانم شرمنده، میدونم شما خانم دکتری و از قلیون بدت میاد اما من چه کنم که خیلی به دخانیات علاقه وافری دارم.
زیبا خندیدو گفت
خواهش میکنم. راحت باشید.
مجید قلیان را سفارش دادو رو به امیر به حالت کودکانه گفت
دلت بسوزه، من الان قلیون میکشم اما تو چون زنت اینجاست نمیتونی
امیر قهقهه ایی زدو گفت
شر بپا نکن خواهشن.
مجید رو به زیبا گفت
اینو نگاه نکن جلوی شما بچه مثبته، همه غلطی میکنه. قلیون میکشه، سیگار میکشه، مشروب میخوره، چیز دیگه باشه اونم میکشه
امیر ابرویی بالا دادورو به زیبا گفت
شوخی میکنه .
زیبا نگاه خیره ایی به امیر انداخت و بعد رو به مجید گفت
واقعا؟
مجید کامی از قلیانش گرفت و حرفی نزد
امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت
مجید چرا شر بپا میکنی ؟
سپس رو به زیبا ادامه داد
سر به سرت میگذاره دروغ میگه
زیبا اخمی کردو گفت
اقا مجید، خدا وکیلی شوخی میکنی ؟
مجید پوزخندی زدو گفت
نه والا
امیر مدافعانه گفت
مجید، چرا داری دعوا درست میکنی ؟
مجید قهقهه خنده ایی زدو گفت
تفریح سالمیه، اینقدر حال میده زن و شوهر هارو به جون هم بندازی و بشینی دعواشون و تماشا کنی؟
امیر ابرویی بالا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺