#پارت_188
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سر تایید تکان دادم. مجید گفت
اعتیاد به چی؟
به الکل ، اعتیاد به الکل از مواد مخدر بیشتره
لیوانش را زمین گذاشت و گفت
ولی من معتاد نیستم.
پوزخندی زدم وگفتم
هستی، خودت داری میگی چند ساله هرشب میخورم. تو فکر کردی تو پیشونی ادم معتاد نوشته این فرد اعتیاد دارد؟
خندید و گفت
معتاد به بابات میگن نه من.
لیوانش را که بالا اورد گفتم
چه فرقی میکنه تو همیکی مثل بابای من، اون نمیتونه نکشه توهم نمیتونی نخوری، امیر هم اعتیاد به الکل داره
لیوانش را پایین اوردو گفت
میگذاری خوش باشم یا نه؟
خوش باش من چیکارت دارم؟
لیوان را روی میز گذاشت که من گفتم
امتحان کن ببین میتونی چند روز نخوری؟
البته که میتونم دوماه محرم و صفر یک ماه رمضان ....
حرفش را با خنده بریدم وگفتم
خوبه به فکر خدا و پیغمبر هم هستی
در سکوت به من خیره ماند ومن ادامه دادم
دوماه نمیخوری اما بعدش دوباره میخوری ، میدونی چرا ؟ چون مغزت در گیر شده، دیگه تو اختیاری در این رابطه نداری مغزت بر حسب عادت یا همون اعتیاد بهت فرمان میده که برو بخور.
تو نمیتونی اینکارو ترک کنی
مجید اخمی کرد و گفت
چرا نمیتونم؟
چون به ندرت پیش میاد که معتادها واقعا ترک کنند از هر معتادی بپرسی تاحالاچند بار ترک کرده بهت میگه ده بار ، بیست بار، نمونه ش بابای خودم هر چند سال یه بار دو سه ماه ترک میکنه.
مجید خیره به من مانده بود و من ادامه دادم
خوبه تحصیلکرده ایی. کتابهای الکلی ها روبخون
برخاست شیشه مشروبش را برداشت و با لیوانش به اشپزخانه رفت لیوان را توی ظرفشویی خالی کردو گفت
نمیخورم تا به تو ثابت کنم معتاد نیستم.
سپس شیشه را داخل یخچال نهاد پوزخندی زدم وگفتم
دیدی نمیتونی نخوری؟
با بیگناهی رو به من گفت
منکه نخوردم
اگر قصد خوردن نداری چرا بقیشو داری نگه میداری
خنده ایی از روی حرص کرد و کل شیشه را در ظرفشویی خالی کردو گفت
خوبه؟
خیره به او گفتم
به من چه؟ میخوای بخور میخوای نخور من بخاطر خودت گفتم
از اشپزخانه خارج شدو گفت
شیطون دوسم داری رو نمیکنی ها
گونه هایم داغ شدو گفتم
بگذار رو حساب انسان دوستی
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_188 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به ا
#پارت_189
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشید در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت گفت
تو نمیخوای بخوابی؟
در پی سکوت من گفت
یه امشبم هر جادوست داشتی بخواب
حرف مجید تن و بدنم را لرزاند.
به اتاق بیتا رفتم و روی زمین دراز کشیدم افکار مزاحم اجازه خوابیدن را به من نمیداد. سعی کردم به حرفهای شهره فکر کنم و حالا که در این شرایط گیر افتاده ام ، بهترین کار این است که به جنبه های مثبت این زندگی فکر کنم تا اوقات خوشی برای خودم بسازم.
از محضر خارج شدیم و سوار بر ماشین شدیم. نگاهی به حلقه درون دستم انداختم و فکرم پیش پنج سکه ایی بود که بابا به عنوان مهریه در رضایت نامه نوشته بود و یکجا ان را دریافت کرده بودم. البته کار بابا از نظر قانونی اعتبار نداشت، اما من چاره ایی جز قبول کردن نداشتم.
میتوانستم علت اینکار پدرم را حدس بزنم، حتما با خودش فکر کرده که من با داشتن پشتوانه مالی با مجید زندگی نکنم.
ماشین را روشن کردو گفت
از همینجا گازشو بگیرم بریم شمال؟
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
بیتا چی؟
امروز پنج شنبه س، ظهر مادرش میره دنبالش و تا یکشنبه نگهش میداره.
فکری کردم و گفتم
جواب مادرتو چی میدی؟ باز شاکی میشه که چرا بدون من عقد کردی و از اونطرف هم گذاشتی رفتی شمال؟
با کلافگی گفت
چند بار بهت بگم مامانمو ولش کن، بهش اهمیت نده، بزار شاکی بشه
سپس موبایلش را از جیبش در اورد و گفت
بفرما اینو خاموش میکنم تا دیگه بهم دسترسی نداشته باشه.
متعجب به او خیره ماندم و گفتم
بعد که برگردیم چی ؟
بعدشم اهمیت به حرفهاش نمیدم. تو بحث مسائل کاری میتونه امرو نهی کنه چون سرمایه ش دست منه تو مسائل خصوصی زندگی من که حق دخالت نداره، من یه مرد 39ساله م، بچه که نیستم اختیار م دست اون باشه. مادره احترامش واجبه، منم تا حالا بهش بی احترامی نکردم.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
دم دمای غروب بود که رسیدیم. اقای مسنی در را باز کرد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. و ماشین را داخل ویلا برد .
از ماشین پیاده شدم. فضای حیاط تقریبا بزرگ بود و پر بود از گل و گیاه و درختان بلند که مشخص بود عمر خانه زیاد است.
سرایدارجلو امد و گفت
اقای مهندس خبر میدلدی بعد میامدی که ملی خانم هم خانه باشه و ازتون پذیرایی کنه.
مجید پاسخ او را نداد و فقط برایش دست بلند کرد.
وارد ویلا شدیم. پذیرایی نسبتا بزرگی که دو دست مبلمان داخلش چیده شده بود. درست روبروی در ورودی اشپزخانه قرار داشت و داخل میز نهار خوری چهار نفره بود. نگاهم در اتاق چرخید، در بسته ایی کنار در ورودی قرار داشت که گویا اتاق خواب بود. و در کنارش در المینیومی که میشد حدس زد سرویس بهداشتی است قرار داشت.
ویلای معمولی بود و خبر از تجملاتی که در خانه مادری ش داشت نبود. روی کاناپه نشستم ، استرس شدیدی به جانم افتاد. مجید به سرویس رفت. دوباره نگاهم به حلقه در دستم افتاد. بغض راه گلویم را بست. پدر و مادرم حتی یک تماس هم با من نگرفته بودند و از همه بدتر چیزی که قلبم را میلرزاند بی معرفتی امیر بود.
انتظار داشتم او با زیبا در مراسم عقد من شرکت کند.
با خیال اینکه انها منتظر ساعت شش بعد از ظهر برای عقدمان بودند دلم را خوش کردم.و با خود گفتم
ساعت شش شده الانهاست که زنگ بزنند.
مجید از سرویس خارج شدو گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_190
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بریم برای خونه خرید کنیم.
ارام گفتم
چی بخریم؟
اینجا هیچی برای خوردن نیست.
برخاستم و دوباره از ویلا خارج شدیم. من همیشه عاشق بازارچه سنتی های شمال بودم. اما اکنون اصلا دستم به خرید نمیرفت.
صدای زنگ گوشی ام که از کیفم در امد ته دلم گرم شد مجید متعجب گفت
کیه؟
نمیدونم.
گوشی ام را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره انداختم وگفتم
نمیشناسم.
مجید گوشی م را نگاه کردو گفت
که نمیشناسی نه؟
با بهت گفتم
بخدا نمیدونم کیه
شماره سعیده دیگه.
صدای زنگ گوشی ام قطع شد. اخم های مجید در هم رفت و طلبکارانه گفت
سعید شماره تورو از کجا اورده؟
فکری کردم وگفتم
بخدا نمی دونم.
سر تایید تکان دادو گفت
که نمیدونی اره؟
متعجب به او خیره ماندم. و در ذهنم مرور کردم. شماره مرا جز پدر و مادرم. امیر و شهره......
با امید واری گفتم
حتما از شهره گرفته
کمی عصبی شدو گفت
کی گفت تو به شهره شماره بدی؟
تلفنم دوباره زنگ خورد مجید با غضب گوشی را از من گرفت صفحه را لمس کردو گفت
چیه سعید؟ خاموشه که خاموشه، بتو چه ربطی داره...... قبرستونم.. به مامان بگو کار پیش اومده ما مجبور شدیم بریم جایی.
با کلافگی گفت
کاری نداری؟
سپس ارتباط را قطع کردو گفت
خاموش کن این بی صاحابو
گوشی را از دستش گرفتم، اطاعت امر کردم و. به دنبالش راهی شدم.
خریدها را داخل ماشین نهاد سوار ماشین شدو گفت
مگه بهت نگفتم من از اون حرومزاده بدم میاد؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
الان گناه من چیه که اون شماره منو از شهره گرفته؟
اصلا برای چی شماره ت و به شهره دادی؟
خوب دوستمه
دلم میخواد باهاش در ارتباط باشم. تعاملات اجتماعی منو که نمیتونی ازم بگیری، به من چه که تو از سعید بدت میاد. مشکلتو خودت حل کن.
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
تو با سعید تعاملات اجتماعی داری؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_225
#من_از_این_مرد_میترسم
به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم
درسا کنار سحر ایستاد پای سحر رو چسبید
_دنیااا
با صدای رامین فوری سمت پله ها چرخیدم و بالا رفتم جلوی در اتاق به چهار چوب در تکیه داده بود با سر اشاره کرد برم داخل
ازش میتر سیدم خودش متوجه شد قبل از اینکه من برم داخل خودش رفت اروم پشت سرش وارد شدم دست به کمر ایستاده بود وسط اتاق با حفظ فاصله روبروش ایستادم
_دنیا قرار نیست هر بحث ما تو اینجوری بترسی این کارت عصبیم میکنه
_ببخشید دست خودم نیست
نگاهش رو به زمین داد برگشت لبه تخت نشست سرش رو بین دست هاش گرفت دلم براش سوخت
_رامین
جوابم رو نداد حس کردم داره گریه میکنه به خودم جرات دادم و روی زمین روبروش نشستم دستم رو سمت صورتش بردم کمی بالا اوردم
اشک جمع شده توی چشم هاش پایین ریخت
لبم رو به دندون گرفتم
با صدای گرفته ای گفت
_دلت برام میسوزه?
_من دوستت دارم
_چرا ?من تو رو خیلی اذیت کردم چرا دوستم داری
_نمیدونم
کلافه گفت
_این یعنی ترحم
_نه
اشک روی گونم ریخت
_وقتی بی دلیل کسی رو دوست داشته باشی . یا دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نکنی . این ترحم نیست
_پس چیه?
سرم رو پایین انداختم
_عشقه
کمی بینمون به سکوت گذشت دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد
_تو ...عاش...عاشق منی?
https://eitaa.com/reyhane11/6
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_190 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟
#پارت_191
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار باشه حتی به دوستم هم ندم به چه دردم میخوره؟
مجید ماشین را روشن کردو حرکت نمودیم.
دوشب اقامتمان در شمال با گوشی های خاموش و بدور از دغدغه و حرف و سخن اطرافیان گذشت.
نزدیکهای غروب شنبه بود که بازگشتیم.
ماشین را که داخل حیاط برد استرس وجودم را گرفت ، نگاهی به مجید انداختم و گفتم
الان میخوای بابت این چند روزی که نبودیم و عقدی که نبردیش چه جوابی بدی؟
سرش را بی تفاوتی بالا انداخت و گفت
محلش نگذار راهتو بکش برو بالا
از ماشین پیاده شدیم. قلبم گروپ گروپ میتپید.
در را مجیدگشود و من اول وارد شدم عزیز خانم چشمانش را ریز کردو به من خیره بود.
ارام گفتم
سلام
مجید هم وارد شدو به گرمی گفت
سلام بر مادر قشنگ خودم
سپس نزدیک رفت صورت او را بوسید عزیز خانم هیچ واکنشی نشان نمیداد
نگاه پر استرسم روی عزیز خانم گره خورده بود. با اخم به من نیمه نگاهی انداخت و گفت
خوش گذشت؟
من یک قدم به سمت پله ها به عقب رفتم که مجید گفت
ای بابا چه خوشی؟ دایی عاطفه حالش بد بود، بیمارستان و .....
کلامش را با تمأنینه بریدو گفت
چرا منو نبردی ؟ به هر حال دایی عروسمه.
مجید نگاهی به من انداخت و گفت
نمیدونستیم میای والا میبردیمت، حالا الان بهتره ، چند روز دیگه خواستیم بریم عیادت حتما میبریمت.
عزیز خانم نگاهی پر از تمسخر به مجید انداخت و گفت
اره جون عمه ت ، حتما منو ببر.
هر دو ساکت شدند عزیز خانم برخاست و گفت
عقد هم که دوتایی رفتیدو .....
مجید حرف مادرش را برید و گفت
بابت اون موضوع واقعا شرمنده م مامان. رفتیم بیمارستان عیادت داییش یه دفعه حالش بد شد اوضاع به هم ریخت تا غروب اونجا اسیر بودیم. دم غروب اقای عباسی گفت بیایید تا شب نشده مخضرو بریم لااقل شما دوتا عقد شید تا بعدا یه جشن مفصل بگیریم و خانواده ها به هم معرفی بشن.
عزیز خانم پوزخندی زدو گفت
خانواده ها؟ مگه زنت خانواده هم داره؟
نگاهم روی مجید قفل شد، عزیز خانم ادامه داد
یه دروغ هم واسه خاموش کردن گوشیت بگو و از جلوی چشمم برو گمشو.
مجید پوزخندی زدو گفت
این یکی و دیگه میزارم به عهده خودت، خودت یه داستانی بسازو واسه خودت تعریفش کن.
سپس به سمت من امدو گفت
بریم بالا.
چند پله که بالا رفتیم عزیز خانم گفت
خود سر شدی مجید،قرار من با تو این نبود.
مجید به سمت مادرش چرخیدو گفت
کدوم قرار مامان؟
قرار بود تو بدون اجازه من هیچ کاری نکنی و منم ثروتمو زیر دستت بریزم.
مجید مکثی کردو گفت
اون یه قرار کاریه مامان، این مسئله بحث علاقه و زندگیمه، من عاطفه رو دوسش دارم و کنارش ارومم. این مسئله چه ربطی به کارو شرکت داره؟
عزیزخانم نگاهی به مجید انداخت و سکوت کرد.
مجید ادامه داد
توو بحث مسئله کاری هرچی شما بگی چشم، ولی زندگیم که دیگه به شرکت ربطی نداره...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
#پارت_192
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ربطی به شرکت نداره
عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم.
مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم.
دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت.
چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم.
نگاه مجید روی من افتادو گفت
اونو روشن نکنی ها
متعجب گفتم
چرا؟
سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم
میخوام به داداشم زنگ بزنم
نگاهی به من انداخت و گفت
چیکارش داری؟
میخوام حالشو بپرسم
پوزخندی زدو گفت
اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو.
کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت
با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده
متعجب گفتم
چرا؟
نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت
لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه.
سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم.
مدتی بعد امیر گفت
جون دلم
بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم
سلام
به گرمی گفت
سلام، تویی عاطفه؟
خوبی؟
مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟
خوب که چه عرض کنم، بد نیست
مجید که اذیتت نمیکنه ؟
نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته
با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟
فکری کردم و گفتم
نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم.
باشه منتظرم.
از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم
امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟
مجید خیره به من گفت
من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم.
سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم
مجید تچی کردو گفت
باشه، میریم.
لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم.
مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت
اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی
متعجب گفتم
من؟
بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا
از حرف او جا خوردم.
مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت
اینو بپوش
از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت
حالا شد.
پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت
کجا تشریف میبرید؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_225 #من_از_این_مرد_میترسم به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا
#پارت_226
#من_از_این_مرد_میترسم
با سر جواب مثبت دادم تو چشم هام عمیق نگاه کرد
دستش رو جای سیلی دیشب کشید
_ببخشید
_مقصر خودم بودم تو ببخش
_دنیا تو خیلی خوبی من واقعا متاسفم که شروع خوبی باهات نداشتم
بلند شدم و کنارش نشستم
_حرف گذشته رو نزن چون گذشته الان و اینده مهمه رامین پیشنهاد سحر بد نیست
_تو میخوایش
_چی رو
_دختر رو دیگه
_من تو رو میخوام
خم شد و صورتم رو بوسید
_در رابطه با این دختره خودت تصمیم بگیر تو این مورد هرچی تو بگی
_مرسی
من عاشق رامین بودم اما گاهی دلم براش میسوخت دختر بچه های که هیچ محبتی دریافت نکرده بود در حالی که غرق احساس بود برای رهایی از ظلم هایی که بهش شده بود تغییر جنسیت داد و با اون همه عقده به زندگی ادامه داد شاید هیچ کس نتونه درکش کنه یا به خاطر کارش ملامتش کنه ولی من میفهمم فقط یک بیمار روحی میتونه این بلا و سر خودش بیاره رامین تلاش داره بهترین باشه و من باید کمکمش کنم باید من و اطرافیان بپذیریم که رامین پدر درسات
من مطمعنم وجود درسا برای تکمیل بیماری رامین خیلی موثره
ایستادم
_پس من میرم به سحر بگم
_برو
از در بیرون رفتم درسا بالای پله ها ایستاده بود با دیدن من فوری از پله ها پایین رفت دختر شیطونیه این یکم کارم رو سخت میکنه
سحر پایین پله ها منتظرم بود
_چی شد
لبخند روی صورتم نشونه از موفقیتم میداد سحر با دیدن لبخندم دست هاش رو رو به بالا گرفت و خدا رو شکر کرد
درسا رو بوسید و ما خانواده سه نفره رو تنها گذاشت.
https://eitaa.com/reyhane11/6
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_192 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد
#پارت_193
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید بلافاصله گفت
وقت دکتر دارم.
اخم کردو گفت
دکتر چی؟
واسه میگرنم، یه دکار خوب پیدا کردم دارم میرم اونجا
سپس دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
برو داره دیر میشه.
از خانه خارج شدیم. مجید پشت فرمان نشست و گفت
یه نکته اساسی و یادت باشه. مواقع تفریح، هیچ وقت به مامان من نگو کجا میری .
متعجب گفتم
چرا؟
چون دنبالت راه میفته میگه منم میام.
متعجب گفتم
واقعا؟
سر تایید تکان دادو گفت
اخلاق هم نداره، والا ادم میبردش.
از خانه خارج شد بی تاب دیدن امیر بودم.
ماشین را پارک کرد و وارد باغچه رستوران شدیم.
امیر به احتراممان برخاست به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم
مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت
اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت
ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
چرا ؟
الان منم موچ میکردی
گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدن. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت
اخی، بچمون خجالت کشید.
دست او را پس زدم و سرم را پایین انداختم .
مجید رو به زیبا گفت
ابجی خانم شرمنده، میدونم شما خانم دکتری و از قلیون بدت میاد اما من چه کنم که خیلی به دخانیات علاقه وافری دارم.
زیبا خندیدو گفت
خواهش میکنم. راحت باشید.
مجید قلیان را سفارش دادو رو به امیر به حالت کودکانه گفت
دلت بسوزه، من الان قلیون میکشم اما تو چون زنت اینجاست نمیتونی
امیر قهقهه ایی زدو گفت
شر بپا نکن خواهشن.
مجید رو به زیبا گفت
اینو نگاه نکن جلوی شما بچه مثبته، همه غلطی میکنه. قلیون میکشه، سیگار میکشه، مشروب میخوره، چیز دیگه باشه اونم میکشه
امیر ابرویی بالا دادورو به زیبا گفت
شوخی میکنه .
زیبا نگاه خیره ایی به امیر انداخت و بعد رو به مجید گفت
واقعا؟
مجید کامی از قلیانش گرفت و حرفی نزد
امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت
مجید چرا شر بپا میکنی ؟
سپس رو به زیبا ادامه داد
سر به سرت میگذاره دروغ میگه
زیبا اخمی کردو گفت
اقا مجید، خدا وکیلی شوخی میکنی ؟
مجید پوزخندی زدو گفت
نه والا
امیر مدافعانه گفت
مجید، چرا داری دعوا درست میکنی ؟
مجید قهقهه خنده ایی زدو گفت
تفریح سالمیه، اینقدر حال میده زن و شوهر هارو به جون هم بندازی و بشینی دعواشون و تماشا کنی؟
امیر ابرویی بالا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_193 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید بلافاصله گفت وقت دکتر دارم. اخم کردو گفت
#پارت_194
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دادو گفت
اگر خیلی بهت حال میده میخوای منم دعواتون بندازم
مجید کمی جا بجا شدو گفت
اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری
امیر با اشتیاق گفت
واقعا؟
مجید قهقهه ایی زدو گفت
اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم.
همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد
تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه.
همه میخندیدند مجید ادامه داد
این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه
زیبا ارام گفت
یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟
مجید پوزخندی زدو گفت
نمیدونم ، از خودش بپرسید
خیره به مجید مانده بودم و به اوج موذیانه رفتار کردن او می اندیشیدم. که شوخی شوخی هم امیر را رسوا کرد و چطور ماهرانه مرا به دام انداخت که در جمع مجبور شوم به او ابراز علاقه کنم.
زیبا گفت
عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟
سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میز د و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم.
مجید به زانویم زدو گفت
از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده
امیر خندیدو گفت
راستی مجید امروز چرا شرکت نبودی؟
مجید نگاهی به امیر انداخت و گفت
بهت یاد ندادند وسط حرف خانمت نباید بپری؟
امیر خندیدو گفت
بی خیال من شو دیگه تو تا یه شری برای من دست و پا نکنی ولم نمیکنی ؟
نه
امیر چایش را برداشت و سر کشید مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت
شمال بودیم.
امیر متعجب گفت
واقعا؟
مجید سر مثبت تکان داد، امیر ادامه داد
بی معرفت چرا نگفتی ماهم بیاییم؟
مجید پوزخندی زدو گفت
تورو کجا ببرم؟ من دست زنمو گرفتم برم شمال خوش بگذرونم تو میومدی معذب میشدم بهم خوش نمیگذشت.
امیر و زیبا خندیدند و من از شرم دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد.
مجید ادامه داد
جلوی اون سعید دهن لق نگی من شمال بودم ها
امیر ابرویی بالا دادو گفت
اهان ، وقت تلافیه ، الان گوشی و بر میدارم زنگ میزنم به سعید...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_194 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم دادو گفت اگر خیلی بهت حال میده میخوای منم دعواتو
#پارت_195
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید کمی جابجا شدو گفت
از تهدید بدم میاد امیر، وقتی یکی تهدیدم میکنه خاطراتم برام مرور میشه، یاد اونروز میفتم که هیچکی خونتون نبود زنگ زدی من و عرفان اومدیم. .....
نگاهی به امیر انداختم چشمانش گرد شده بود و برای مجید ابرو بالا میداد مجید با بدجنسی گفت
منقل بابات
امیر دستش را روی شانه زیبا گذاشت و گفت
اهمیت به حرفهاش نده، میخواد اذیتت کنه.
من متعجب رو به امیر گفتم
راست میگه امیر؟
امیر با بی گناهی گفت
دروغ میگه بخدا
سپس رو به مجید گفت
من تسلیمم خوبه
مجید خندید و من ادامه دادم
امیر اینکارو نکنی ها
امیر سر تاسفی تکان داد و رو به مجید با خنده گفت
عوضی مارمولک
مدتی گذشت مجید برخاست که به سرویس برود. امیر از نبود او استفاده کردو گفت
اوضاعت رو به راهه
نگاهی به مسیر امدن او انداختم وگفتم
خودش خوبه، اما خانواده ش خیلی بدن
امیر سری تکان دادو گفت
چرا؟
نمیخواستم ماجرا را برای زیبا باز کنم . سر تاسفی تکان دادو گفتم
فردا رفت سر کار بهت زنگ میزنم همه چی و تعریف میکنم.
فقط حواستو جمع کن، مجید خیلی تیزه. زود همه چیز و میفهمه
راستی مامان چی شد؟
امیر اشاره ایی به زیبا کرد وگفت
حالش خوبه، دایی خسرو بهتر شد، مامان هم برگشته خونس.
اهی کشیدم وگفتم
از من چیزی نمیپرسه؟
دیشب اومد خونه، اتفاقا بحث تو بود. مامان میگفت جلوی فامیل زشته عاطفه بی سرو صدا شوهر کنه بره، میخواد یه شب با مجید دعوتتون کنه قرار یه مراسم و باهاتون بگذاره.
ته دلم از حرف امیر شاد شد. اگر این اتفاق می افتاد در مقابل مادر او سر بلند میشدم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_195 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید کمی جابجا شدو گفت از تهدید بدم میاد امیر، و
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید بازگشت و سر تخت نشست.
با امیر سرگرم صحبت از کار شدند.
زیبا رو به من گفت
دیگه شرکت بابات نمیری؟
نه
میری شرکت اقا مجید؟
نه اونجا هم نمیرم
پس نمیخوای دیگه کار کنی؟
حالا فعلا که بیکارم.
ازمایشگاه روبروی مطب یه حسابدار میخواد بیا اونجا
سر تایید تکان دادم و گفتم
حالا ببینم چی میشه
میخوای من باهاشون صحبت کنم؟
صبر کن یه صحبتی کنم بعد بهت خبر میدم.
باشه پس منتظر خبرم.
مجید شلنگ قلیانش را روی دسته انداخت و گفت
بریم؟
امیر سر تایید تکان داد و برخاستیم.
از باغچه خارج شدیم با امیر و زیبا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم.
به محض نشستنمان تلفن مجید زنگ خورد . نگاهی به شماره انداخت و گفت
عرفانه
سپس ارتباط را وصل کردو گفت
جونم ، ممنون
مکثی کرد و گفت
کیا هستن؟
نگاهی به من انداخت و گفت
نه من نمیتونم بیام.
دوباره مکث کردو گفت
عاطفه رو که نمیتونم با خودم بیارم، تنهاشم نمیتونم بزارم. خوش بگذره بهتون، خداحافظ
سپس گوشی اش را دست من دادو حرکت کرد. از اینکه به من اهمیت داد ته دلم قنج رفت، میتوانست مرا به خانه ببرد و به تنهایی به دورهمی عرفان برود.
مدتی رانندگی کردو سپس مقابل یک موبایل فروشی متوقف شدو گفت
بشین من الان میام.
حدود نیم ساعت منتظرش ماندم که امد سوار شدو گفت
گوشیت کو؟
خونه س
سیم کارتی را دستم دادو گفت
شماره ت و به اعضای خانواده من نده . به هرکس هم دادی سفارش کن به اونها ندن
تمام وجودم از حرف او سوال شدو گفتم
چرا؟
چون برات دردسر درست میکنند. تا اونجا که میتونی ازشون دوری کن. باهاشون حرف نزن کاری رو بکن که شیوا میکنه.
شیوا دیگه کیه؟
زن داداشمه.
متعجب گفتم
متین زن داره؟
نه بابا خانم مبین.
یه برادر دیگه هم داری؟
بله، منم تا پروژه تخت جمشید تموم شه کاری رو میکنم که اون کرده
چی کار؟
کلا خانوادمو ترک میکنم. الان مبین سالی یه بار دست خانمشو میگیره میاد اونجا و یه وعده غذا میخوره و میره . در طول سال هرچی بیاد خانه مامانم تنها میاد. زنشم یک کلمه با خانواده من حرف نمیزنه
اخه چرا؟
چون هرچی میگفت داستان درست میکردند و یه شر جدید بپا میکردند. شیوا مشکل داره، باردار نمیشه مامانم و خواهرام گیر دادند بهش که باید طلاقش بدی یا یه زن دیگه بگیری که اون بچه بیاره، مبین هم خانه ش را سوا کرد و کلا ارتباطش با این طرف و حذف کرد.منم همین کارو میکنم.
خانه ش کجا بود؟
جای ما زندگی میکرد، من و مهناز اول پایین بودیم با مامان زندگی میکردیم بعد اون که رفت ما رفتیم بالا.
شغل اقا مبین چیه؟
تو بانک کار میکنه. خانمش هم معلمه.
تلفنش در دستم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن نام بیتا ناخواسته دلم لرزید.
مجید گفت
کیه؟
گوشی را به دستش دادم و صفحه را لمس کردو گفت
بله
مکثی کرد و گفت
با اژانس بفرستش بره خانه مامانم خونه س
سپس ارتباط را قطع کردو گفت
بیتا هم واسه من دردسر شده ها
اهی کشیدم. دلم برای بیتا میسوخت. قربانی اشتباه اطرافیان او بود که با سن کمش همه کاسه کوزه ها در سرش میشکست.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید بازگشت و سر تخت نشست. با امیر سرگرم صحبت از کار ش
#پارت_196
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بیرون گرفت و داخل مشمای رنگی ایی گذاشت و گفت
مواظب باش مامانم اینو نبینه
وارد حیاط شدیم بیتا در حیاط مشغول بازی بود. با دیدن مجید ذوق کردو دوان دوان به سمت او دوید و پاهایش را در اغوش گرفت مجید او را از زمین بلند کردو گفت
سلامت کو پدر سوخته
اخمی به من کردو گفت
من به اون سلام نمیکنم
مجید اخم کردو گفت
چرا؟
چون ازش بدم میاد ، مامانم گفته اون بده، میخواد منو اذیت کنه
مجید اورا زمین گذاشت و گفت
مامانت خیلی غلط بیجا کرده توهماز این ضر ها بزنی کتک میخوری بیتا
بیتا کمی به مجید نگاه کرد و سپس به حالت قهر از ما فاصله گرفت
ارام رو به مجید گفتم
ازت خواهش میکنم به خاطر حرفهایی که به من میزنه دعواش نکن. بهاندازه کافی کنارگوشش از من بد میگن چه برسه به اینکه به خاطر من دعواش هم کنند.
تو اینها رو نمیشناسی .
وارد خانه که شدیم عزیز خانم رو به مجیدبا لحن عصبی گفت
همه گورستونی میری و همه غلطی میکنی نمیتونی خودت بری دنبال بچه ت؟ میسپریش دست اژانس اگر راننده بچتو بدزده میخوای چه غلطی کنی؟
مجید ابرویی بالا دادو گفت
به اون بچه داداش احمقت بگو بچه رو میای میبری بعد هم بیار پس بده مگه من بیتا رو بردم اونجا که من برم بیارم؟
عزیز خانم برخاست و گفت
خودت و به نفهمی نزن، هزار بار تاحالا بهت گفتم بیتا رو دست اژانس نده .
باشه از این به بعد بهش بگو بچه رو که خواست بیاد ببره بعد هم بیاره تحویل بده .
شاید اون کار داره نمیتونه بیاد.
مجید با حالت عصبی گفت
دارید یه کار میکنید کلا نزارم بچشو ببینه ها .
من میگم مواظب بچه ت باش ندش دست اژانس تو .....
مجید کلام مادرش را برید و گفت
از این به بعد حق نداره بیتارو از این خونه ببره بیرون هفته ایی یه بار بیاد اینجا ببینش
تونمیتونی این حرف و بزنی قانون از اون حمایت میکنه این بچه زیر هفت ساله
خوب اگر زیر هفت ساله بیاد کلا ور داره ببره هفت ساله شد بیاره پس بده.
عزیز خانم سر تاسفی تکان دادو مجید ادامه داد
مامان چرا اینقدر رو اعصاب من راه میری ؟ دنبال بهانه و موضوع میگردی که منو حرص بدی .
عزیز خانم به ما پشت کرد و پله ها را پیمودیم و بالا رفتیم. مجید پنجره را باز کرد و گفت
بیتا بیا بالا
مدتی بعد بیتا وارد خانه شد شام را که خوردیم مجید روی کاناپه ها نشست و گفت
خوب منو از مشروب خوردن ترک دادی ها
لبخندی روی لبم نشست و گفتم
زندگی سالم بهتره یا زندگی با الکل ؟
ابرویی بالا دادو گفت
البته که زندگی سالم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_196 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بی
#پارت_197
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و چای را در فنجان ریختم مقابلش نهادم و نشستم.
مجید کامی از سیگارش گرفت و گفت
بیتا کو؟
رفت بخوابه
مکثی کردم و ادامه دادم
تکلیف من چیه از فردا؟
خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم
بابام که حسابدار استخدام کرد و مادر شماهم دوست نداره منتو شرکتش کار کنم.
حرفم را برید و گفت
البته که شرکت مال خودمه مجوزش هم به ناممه
نگاهم را از مجید گرفتم و گفتم
حالا من چیکار باید بکنم؟ با شما بیام ؟ یا بمونم خونه؟
پوزخندی زدو گفت خونه بمونی که مامانم میکشت!
هردوساکت شدیم مجید ادامه داد
بخدا نمیدونم .
اهی کشیدم وگفتم
خوب اگر شرکت مال خودته که مشکلی نداره من بیام درسته؟
لبش را داخل دهانش برد ابروهایش را بالا دادو گفت
میترسم تو بیای اونجا مامانم سر لج بیفته. تخت جمشید و متوقف کنه ، میدونی عاطفه من واسه اونجا خیلی زحمت کشیدم به هزار نفر رو زدم و سیبیلشون و چرب کردم تا تغییر کاربری اون زمینها رو بگیرم.
سپس سرش را پایین انداخت و گفت
اونجا که تموم بشه، زندگیمونو توپ تکون نمیده ، میشم یه ابر قدرت. تا حالا هر چی پروژه بوده من کار کردم مامانم دستمزدمه داده،اما تخت جمشید و با وام و تمام پس اندازم نصف با مامان شریکم ، یعنی در واقع من و بابات و مامانم هر سه باهم شریکیم .
خوب اگر شریک هستید چرا میترسی مامانت متوقفش کنه ؟
چون من وبابات اونقدر پول نداریم که اگر مامانم بکشه کنار بتونیم ادامه بدیم. مامان هم الان لج کرده داره سعید و واسه من شاخ میکنه که مثلا هر لحظه میتونه منو حذف کنه و سعید و بگذاره جام .
فکری کردم وگفتم
اینطوری که نمیشه، شما سه نفری باهم شریکید. اون مگه میتونه تورو کنار بگذاره؟
اره میتونه همین فردا که قراره اونجا اهن خالی شه بگه من فقط یک سوم سهم خودمو میدم. نه من پول دارم سهممو بدم نه بابات.
پس این چه شراکتیه که همه هزینه ها با اونه ولی دونفر دیگه هم سهم میبرند
برای شروع کار ماهم هزینه کردیم، الان مامان ادامه میده کار که به نیمه برسه، شروع میکنیم به پیش فروش،هر کدوم صد واحد پیش فروش کنیم مشکلمون حل میشه. من تا اونموقع باید با مامان مدارا کنم
چقدر طول میکشه؟
سر تاسفی تکان دادو گفت
یک سال تا یک سال و نیم
ابرویی بالا دادم وگفتم
چقدر زیاد؟
اون منطقه هواش سرده، چند ماهه دیگه که زمستون میشه کار تعطیل میشه تا هوا گرم بشه .
هردو ساکت شدیم، داشتم حرفهایم را در ذهنم مرور میکردم و دو دوتا چهارتایی باخودم میکردم که پیشنهاد کاری زیبا رو با مجید مطرح کنم که خودش گفت
من از ساعت هشت معمولا تا چهار بعد از ظهر سرکارم، بعضی موقع ها تا غروب کارم طول میکشه.تو خودت چه پیشنهادی واسه سرگرم کردن خودت داری؟
دستانم را بهم ساییدم، با برخوردهایی که از امیر و بابا دیده بودم استرس دلشتم که عنوان کنم به دنبال کارم ترس از برانگیخته شدن و واکنش مجید ضربان قلبم را بالا برده بود. دل را به دریاحم زدم وگفتم
راستش زیباتو ازمایشگاه کنار مطبش برام یه کار حسابداری پیدا کرده، بهش گفتم باید به شما بگم بعد بهش خبر بدم.
مجید کمی به من خیره ماندو سپس با رضایتم مندی گفت
خوب اینکه خیلی عالیه
متعجب ماندم و لحظه ایی خاطره دوران دانشجویی م برایم تداعی شدکه چقدر به امیر و بابا اصرار کردم برای بهتر فهمیدن فنون حسابداری مدتی را در کارخانه ایی به عنوان کار ورز مشغول شوم، و هربار با واکنش تند و خشن بابا وامیر مواجه شده بودم. و حالا مجید چه راحت اجازه کار کردنم را صادر کرد.م
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_197 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و
#پارت_198
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید فکری کردو گفت
فعلا تو با ماشین من برو تا برات یه ماشین بخرم.
اتومبیل مجید خیلی گران قیمت بود و من از ترس تصادف یا هر اتفاقی ابرو بالا دادم وگفتم
نه نه ممنون من با اژانس میرم.
با اژانس که نمیشه، اذیت میشی تو صبح ها منو برسون شرکت کارت تموم شد بیا دنبالم اما یادت باشه اگر مامانم ازت پرسید کجا میری بگو کلاس میرم ، یا میرم خونه مادرم، خواهرم خلاصه دست به سرش کن. نگران ماشین نباش برات یه چیزی میگیرم.
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم مجید دست نوازشی روی صورتم کشید و گفت
نمیگذارم اذیت شی خیالت راحت باشه.
با وجود اینکه رسمأ و شرعأ ما دیگر زن و شوهر شده بودیم اما هنوز از لمس دستان او روی بدنم شرم داشتم.
مجید برخاست و گفت
ببین زیبا اگر بیداره باهاش هماهنگ کن فردا صبح باهم برید اونجا ، من میرم بخوابم شب بخیر.
گوشی ام را برداشتم قرار را با زیبا هماهنگ کردم و مدتی بعد با احساس خواب الودگی به اتاق خواب رفتم ، مجید غرق خواب بود کنار او ارام دراز کشیدم و خوابیدم.
اولین روز کاری ام گذشت ساعت سه بود که با مجید هماهنگ کردم و به دنبالش رفتم. وارد خانه که شدیم. عزبز خانم سراپایمان را ورانداز کرد و طبق معمول همیشه پاسخ سلامم را نداد.
رو به مجید گفت
کجا بودید؟
مجید دستانش را گشودو گفت
شرکت بودم دیگه، کجا رو دارم که برم؟
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
دوتایی؟
مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
عاطفه جان اینجا پل صراطه و باید استنطاق بشی لطفا ریز برنامه امروزتو بگو مامان بشنوه.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
سر کلاسم بودم دیگه.....
عزیز خانم به ما پشت کردو گفت
از جلوی چشمم برید.
با صدای خانمی توجهم به اشپزخانه جمع شد.
ادبت و خوردی تربیتتو قی کردی ؟
نگاهی به خانمی که حدودا چهل سالی داشت کمی چاق بود و البته بلند قامت موهای بلوند کوتاهی هم داشت.
مجید پوزخندی زدو گفت
به به بشکه خانم اینجا تشریف دارند.
صورت سفید ان خانم سرخ شدوبا حالت مشمئز گفت
ببند دهنتو
سپس رو به من با کنایه گفت
سلام عرض میکنم
ارام و با تمأنینه گفتم
سلام
کمی به من خیره ماند. مجید رو به او گفت
اگر سوالی نداری ما بریم بالا خسته اییم.
صبح که رفتم بیتا رو ببینم حدس میزدم هم خودتو وهم زنت خسته ایید از وضعیت خونتون معلوم بود. ظرف ها تو ظرفشویی انبار شده بود. لباسها نا مرتب یه خروار هم خاک همه جا رو گرفته بود.
مجید سیبی از روی اپن برداشت و گفت
حالا تمیز کردی یا نه؟
چشمانش گرد شدو گفت
مگه من نوکرتونم ؟ تو چقدر پررویی.
پس چی هستی؟
عزیز خانم با صدای بلند گفت
بس کنید، جلوی غریبه با هم کل کل نکنید.
مجید گاز دیگری به سیبش زدو گفت
غریبه داریم مگه اینجا؟
عزیز خانم به سمت ما چرخید و گفت
من به کسی که سر زده و یکباره وارد خانه و زندگیم شد غریبه میگم شمارو نمیدونم.
نگاهی به مجید انداختم و به سمت پله ها حرکت کردم.
منتظر حرف و سخن جدیدی بودم که با سکوت جمع پله ها را پیمودم و بالا رفتم.
در را گشودم و وارد خانه شدم بیتا به سمتم دویدو گفت
اومدی عاطفه جون
نشستم و بیتا را بوسیدم. سوری خانم از اشپزخانه خارج شد برخاستم و به او سلام کردم سرد و بی روح پاسخم را داد. لحظاتی بعد مجید وارد خانه شدتمام صورتش از عصبانیت سرخ بود.
کیف و کتش را گوشه ایی انداخت سلام بیتا را بی پاسخ گذاشت و پاسخ سوری را با دستش داد از رخت اویز شال مرا برداشت و سرش را محکم را بست. بدون اینکه کلامی سخن بگوید به اتاق خواب رفت در راهم پشت سر خودش بست. متعجب از رفتار او مانتو و مقنعه ام را در اوردم و کمی مستاصل در خانه ایستادم سوری خانم بیتا را برای بازی به حیاط برد.
نگران حال مجید بودم. اهسته پشت در رفتم و دوبار به در کوبیدم سپس وارد اتاق شدم چشمش را گشود مرا نگریست و دوباره چشمانش را بست. ارام گفتم
میخوای برات قرص بیارم؟
سرش را به علامت نه بالا داد نزدیکش رفتم و گفتم
چی شد یکدفعه ؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_198 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا بر
#پارت_199
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ارام چشمانش راگشود و گفت
الان خیلی سرم درد میکنه، بعدا صحبت میکنیم.
سر تایید تکان دادم و از اتاق خارج شدم. صدای زنگ گوشی م بلند شد. نزدیک کیفم که رفتم ارتباط قطع شده بود. نگاهی به شماره امیر انداختم و خودم با او تماس گرفتم بلافاصله گفت
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
تا اومدم وصل کنم قطع شده بود، جانم کارم داری ؟
مامان گفت بهت بگم امشب با مجید شام بیایید اینجا
لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم
الان که سر درد داره رفته خوابیده،بیدار شد بهش میگم و بعد خبر میدم.
باشه، راستی عاطفه کارت خوب بود؟
لبخند روی لبهایننقش بست و گفتم
اره خدارو شکر بد نبود.
ماشین مجید و تو ازش گرفتی؟
نه خودش داد.
فکری کردم وگفتم
امیر به نظرت بابا ماشینمو میده بهم؟
پنج شنبه صبح معامله ش کرد.
متعجب گفتم
واقعا؟
اره باور کن فروختش رفت
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
لباسهامو ندادن به فقرا؟
امیر خندیدو گفت
اتفاقا یه خدمتکار امروز اومده بود مامان دوسه تا از مانتوهاتو داد بهش
تلخ خندیدم .
تلفن را قطع کردم و به شرایط موجود می اندیشیدم. و به دنبال راهی برای برقراری ارتباط باعزیز خانم بودم.
هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر سردر گم میشدم . صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد.
به چی فکر میکنی؟
به سمت او چرخیدم و گفتم
مامانم شام دعوتمون کرده.
مجید نگاهی به من انداخت وارد اشپزخانه شد برخاستم و ادامه دادم
میریم؟
در یخچال را باز کردو گفت
بستگی داره تو چی بخوای؟ تو بگی بریم حتما میریم.
جدا از رفتار خانواده ش،ارامشی که حضور مجید در زندگیم داشت واقعا ستودنی بود و همین امر باعث شده بود تا جرقه هایی از دوست داشتن در دلم روشن شود.
از اشپزخانه خارج شد و گفت دوست داری بریم؟
سر تایید تکان دادم مجید روبرویم نشست و گفت
باشه عزیزم حتما میریم. اگر دوست نداری بیتا رو ببریم میسپرمش به متین
سرم را بالا انداختم و گفتم
نه نه من با بیتا مشکلی ندارم. خیلی هم دوسش دارم.
لبخندی زدو گفت
دوسش داری چون خودت خیلی خوبی
پیامکی به امیر فرستادم و امدنمان را اطلاع دادم.
بی تاب دیدن پدر و مادرم بودم.
امیر در را گشود و با اتومبیل وارد حیاط خانه مان شدیم. بغض راه گلویم را بست حس غریبی داشتم.
بغضم را فروخوردم و از ماشین پیاده شدم . بیتا با دیدن پرنیا دوان دوان از ما جدا شد وارد خانه شدم مامان با لبخند به استقبالمان امد به اغوش او پریدم و صورتش را بوسیدم خیلی گرمتر از ان قبل هابا من احوالپرسی کردو به مجید هم خوشامد گفت.
بابا مثل همیشه سر بساطش نشسته بود.نزدیک رفتم او هم برخاست صورتم را بوسید و سپس به مجید هم خوش امد گفت
هلیا و زیبا و عرفان هم در جمع حضور داشتند.
دور هم نشستیم مامان کنارم امد و ارام گفت
زندگیت خوبه؟
اهی کشیدم و گفتم
برای شما فرقی هم میکنه؟ منو مثل یه تیکه اشغال از خونتون پرت کردید بیرون.
مامان ابرویی بالا دادو گفت
بی ابرویی میکردی منم طاقت دیدن نداشتم.
سری تکان دادم بیان کردن اتفاقات گذشته سودی برایم نداشت . دیگر همه چیز تمام شده بود.
مامان گفت
امیر میگفت مادرش اذیتت میکنه اره؟
اهی کشیدم و شرح ماوقع این مدت را خلاصه وار برایش گفتم.
مامان ابرویی بالا دادو گفت
حقته مادر. اونموقع که اومد خاستگاریت و مثل ادم میخواست خانوادگی اقدام کنه سرت تو اخور یه اسمون جل بودمنم از ترس ابروم....
حرفش را بریدم و گفتم
الان اینجوری منو رد کردی ابروت جلوی فامیلهات نرفت؟
امشب به همین خاطر دعوتتون کردم که ببینم شوهرت میخواد چیکار کنه ، بالاخره یه مراسمی یه چیزی باید انجام بشه که به فامیل من معرفی بشه.
اهی کشیدم و گفتم
مادری که مجید داره من بعید میبینم مراسم بگیره . از شماها خیلی شاکیه
مامان لبی نازک کردو گفت
مگه خودم مردم که لنگ مراسم گرفتن اونها باشم. جشن میگیرم دعوتشون میکنم اومدن قدمشون روی چشم نیومدن هم فدای سرت .
اونها فکر میکنند علت اینکه من و اینطوری فرستادید برم خونه مجید بخاطر اینه که دایی حال ندار بوده و شماها در گیر بودید.
مامان سری تکان دادو گفت
باهاشون کل کل نکن یه عمر میخوای اونجا زندگی کنی ها
شام را که خوردیم مامان رو به مجید گفت
خوب اقا مجید زندگی با دختر من خوبه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_199 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه
#پارت_200
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید خندیدو گفت
از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از این چی میخواستم .
ما برای عاطفه کاری نکردیم با خانواده ت صحبت کن این شب جمعه تو حیاط یه مراسم کوچیک براتون میگیرم که به فامیلهای ما معرفی بشید.
حرف مامان چهره مجید را مضطرب کرد.لبش را گزید نگاهی به من انداخت و گفت
چرا شما جشن بگیری ؟ این وظیفه منه
مامان که از حرف اوخوشش امده بود گفت
نه، من باید جشن بگیرم. وظیفه منه
مجید سرتاییدی تکان دادو گفت
اصرار بیش از حد نمیکنم که بی ادبی نباشه، اما به هرحال من در خدمتم .
مامان عاشق این تعارف تیکه پاره کردن ها بود و هر لحظه بیشتر به مجید علاقه مند میشد اقایان که از اشپزخانه خارج شدند مامان رو به من گفت
شوهر به این میگن، فهیم و با شخصیت نه به اون دگوریه جنوب شهری که حرف زدن هم بلد نبود.
نگاهی به مجید انداختم و ارام اما سرشاراز نگرانی گفتم
هیس مامان ، یه وقت میشنوه .
مجید نیمه نگاهی به من انداخت انگار برق سه فاز به من وصل کرده بودند مامان ادامه داد
خاک بر سرت با اون سلیقه ت ، خدا به بابات و داداشت خیر بده اونها باعث این ازدواج شدند و الا الان دامادمون لباس هاش چرک و روغنی بود.
با پا اشاره ایی به مامان کردم وزیر لبی گفتم
داره میشنوه
مامان دست و پایش را جمع کرد.برخاستم وارد اتاقم شدم صدای تق و تق در بلند شد به سمت در چرخیدم مجید ارام گفت
اینجا چیکار میکنی؟
چند تا از لباسهامو میخوام بردارم.
مجید متعجب گفت
نکنی اینکاروها ، بیا برو بیرون هرچی خواستی خودم برات میخرم.
در کشو را گشودم دستبندنقره ایی که مرتضی برای تولدم هدیه خریده بود را برداشتم .مجید نزدیک امدو گفت
این دیگه چیه؟
دستبنده،
مکثی کردم و ادامه دادم
نقره است .
ان را از دستم گرفت و گفت
خودت خریدیش؟
لحظه ایی تمام وجودم استرس شدو گفتم
اره چطور؟
پوزخندی زدو گفت
ظریف دوست داشتی یا پولت کم بود؟
در پی سکوت من گفت
اینو نندازی دستت ها، من برات سرویس طلا خریدم انداختیش گوشه کمد اونوقت این.....
دستبند را از دستش گرفتم و گفتم
باشه
مجید نگاهی در اتاق چرخاند چشمش به گوشه میز کار من و قاب عکسی که برگشته بود افتادو گفت
اون عکس کیه ؟
چشمانم گرد شد و گوشه لبم را از داخل گزیدم. ادامه داد
عکس خودته؟
سپس نزدیکرفت قاب عکس را چرخاند با دیدن پوریا قاب را کمی حرصی سرجایش برگرداندو گفت
عکس اونو تو اتاقت نگه میداشتی؟
با بی گناهی گفتم
اینجا اتاق من نیست ها ، اتاق من بالا روبروی اتاق امیر بود اون زمانها که پوریا با ما.....
مجید اهسته نزدیکم امد کلام من را برید و گفت
من روی دونفر حساسم یکی سعید،یکی هم پوریا،
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_200 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از ا
#پارت_201
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار.
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
باشه، اما میخوام بدونی من چون با امیر دعوام میشد از اونجا قهر کردم اومدم پایین. حدود یک ماه تو این اتاق بودم تا شما اومدی و......
سر تاییدی تکان دادو گفت
خیلی خوب،دیگه ادامه نده.
به سمت خروجی حرکت کرد من هم بدنبالش روان شدم .
ساعت یازده شب بود که منزل انها را ترک کردیم.
وارد خانه شدیم عزیز خانم که انگار همیشه در ورودی خانه مینشست سراپایمان را ورانداز کرد و مثل همیشه فقط پاسخ سلام مجید را داد بیتا با ذوق گفت
عزیز جون ما خونه مامان عاطفه جون بودیم.
عزیز خانم سر تاییدی تکان دادبیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت
تازه شم سه تا دیگه بخوابم عروسی بابامه...
مجید پقی خندیدو گفت
گزارشگر همراهمونه ها
عزیز خانم با حرص گفت
خوش بگذره عروسی بابات
مجید گفت
دایی عاطفه حالش بهتر شده ، مادر خانمم بهتون سلام رسوند و گفت شب جمعه تشریف بیاری منزل ما
عزیز خانم سر تاییدی تکان دادو گفت
چه عجب بالاخره یادشون افتاد تو کس و کار هم داری
به بچه ها بگو همه دعوتن، به مبین حتمازنگ بزن اونم باید بیاد
چشم ،امر دیگری نداری احیانأ
مجید جلورفت مقابل او نشست و گفت
اخه تاج سر من این چه حرفیه که میزنی ؟ تو باید امر کنی تا من اطاعت کنم.
عزیز خانم خود را کنار کشیدو گفت
وقتی اقات خدابیامرز مرد. متین و حامله بودم. سعید و منیژه و مژگان که سنی نداشتند تمام دلخوشیم تو و مبین بودید. خیلی هم براتون زحمت کشیدم. امابیشترین ضربه رواز تو و مبین خوردم.
سپس اشک از چشمانش جاری شدو گفت
خاک برسر من که فکر میکردم از تو و مبین برای من رفیق راه در میاد. اون که با اون زن اجاق کورش کلا گم و گور شدند. تو هم باعث رنج و عذابم شدی همدختر برادرمو بیوه کردی ، هم برادرمو ازم رنجوندی و باعث شدی بامن قهر کنه و هم این ایینه دق واوردی جلوی روی من میگی دوسش دارم.
سپس رو به منگفت
هی دختر
ارام گفتم
بله
گورت و گم کن از جلوی چشمم.
سرم را پایین انداختم و قدم روی اولین پله نهادم که مجید گفت
چرا با عروس اینجوری تا میکنی مامان؟
مدافعانه گفت
چیکار کردم؟
به شیوا میگی اجاق کور در صو
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_201 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار. ن
#پارت_202
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
رتی که دو تا دخترهاتم بچه دار نمیشن ، خوبه سر اونها هم هوو بیاد؟ چقدر شوهرهاشون خرج کردند اخرهم بیفایده بود؟
همه چیزو با هم قاطی نکن، دخترهای من کجا و این دگوری ها کجا
با مهناز هزار جور دعوا داشتی و جنگ بپا میکردی بعد که طلاقش دادم باهاش خوب شدی ، الان تو روی من به زنم ......
من اگر با مهناز دعوا داشتم چون بد میگشت، چون بی حیا و سرخود بود.
پس چرا الان باهاش رفیقی ؟
چون الان ناموس پسرم نیست ، الان بیوه ست و اختیارش دست خودش
مشکلت با عاطفه چیه؟
عاطفه سرا پا مشکله، معلوم نیست از کجا و چطوری یهو سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد،از روزی هم که اومده حرفش با من فقط یه سلامه، یه بار شد بیاد پایین و بشینه با من حرف بزنه؟
مجید برخاست و گفت
تو جواب سلام عاطفه رو هم نمیدی اونوقت انتظار داری باهات حرف بزنه ؟
اره، اون وظیفشه یه بار بیاد پایین ببینه من کاری ندارم، کمکی نمیخوام؟ اون هنوز از گرد راه نرسیده تورو از من جدا کرده ، برای چی سر عقدتون من و نبردید؟
در پی سکوت مجید ادامه داد
فکر کردی من بچه م ؟ فکر کردید من نمیدونم چون اون دوشیزه نبود.....
ناخواسته هینی کشیدم و به سمت انها چرخیدم عزیز خاتم ساکت شد نگاهی به من انداخت و گفت
چی شد به عصمت نداشته ات برخورد؟
مجید رو به من گفت
تو برو بالا
نگاه معنی داری به عزیز خانم انداختم. عزیزخانم رو به من ادامه داد
دختر برادر م پزشک زنانه من میخواستم قبل عقد ببرمت معاینه باید بدونم کسی که پسرم داره میگیره دست خورده.....
مجید با کلافگی گفت
مامان بس میکنی یا نه؟
عزیز خانم برخاست و با غیض گفت
نه بس نمیکنم.
مجید صدایش بالا رفت و گفت
من اگر سکته کنم بمیرم تو دست از سرم بر میداری؟
اتفاقا تو دنبال اینی که منو سکته بدی ، یه عمر با بیوه گی ساختم و بزرگتون کردم حالا برای خودم قد علم کردید.
دستت درد نکنه که منو بزرگ کردی اما من دیگه جوونیمم تموم شده نزدیک چهل سالمه دست از سرم بردار
عزیز خانمی نگاهی به من انداخت و گفت
چقدر مهریه کردی تو پاچه پسر من؟
مجید دور مادرش چرخید مقابل او ایستادو گفت
برای تو چه اهمیتی داره
میخوام بدونم
یه مقدار بود سر عقد بهش دادم
چه مقدار؟
مجید دستی لای موهایش کشیدو گفت
تو چیکار داری مامان
چند پله دیگر بالا رفتم عزیز خانم گفت
چقدر مهریه از پسر من گرفتی؟
سرجایم ایستادم به سمت او چرخیدم و ارام گفتم
پنج تا سکه ، اگر ناراحتید همونم مال خودتون
عزیز خانم خندیدو گفت
دیدی یه جای کارت میلنگه؟ کجا دیدی یه دختر بیست و شش هفت ساله رو اینقدر مفت و مسلم بدن به یه مرد زن طلاق داده که یه بچه داره؟
حدقه اشک در چشمانم جمع شد.
عزیز خانم رو به مجید گفت
این دختر چهمنفعتی برات داشت که گرفتنش به شکستن دل من می ارزید
مجید با عصبانیت گفت
میشه بس کنی
دلم میخواد تو هم مثل مبین گورتو گم کنی و کلا از جلوی چشمم بری گم شی.
مجید در سکوت به مادرش خیره ماند وعزیز خانم ادامه داد
تخت جمشید و فعلا تعطیلش کن. از جلوی چشمم برو گمشو حالم داره ازت بهم میخوره.
مجید با سر به زیر انداخته به سمتم چرخید و من همراهی طبقه بالا شدم.
بیتا روانه اتاقش شد و مجید با کت روی کاناپه لمید و سیگارش را از جیبش در اورد. یک نخ روشن کرد و در سکوت به تلویزیون خاموش خیره شد.
مانتویم را در اوردم و به بلایی که پدر و مادرم بر سرم اورده بودند می اندیشیدم. از طرفی مرا اینطور بی ابرو راهی خانه شوهر کرده بودند و از طرفی شرطشان با من سازش و کنار امدن بود و تاکید شدیدی به حامی نبودن من داشتند. جمله بابا توی سرم تکرار شد
میری مجید اگر شمر هم بود باهاش میسازی و فکر طلاق و از سرت بیرون میکنی.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺